هوا را از من بگیر اما خنده ات را نه...!

صدای گریه میآید ز دشتِ پشت سرم
دوباره داغِ که خواهد نشست بر جگرم؟
که میدود به گلویم دوباره هرولهزن؟
که میکشد سرِ خونینِ خویش را به چمن؟
که ضجه میزند اندوهِ روزگارم را؟
که جیغ میکشد از تیرگی تبارم را؟
که از لبش غزلی دردناک میریزد؟
دوباره خونِ که ناحق به خاک میریزد؟
هلا فکنده به تزویر سایه بر وطنم!
هلا نشسته از اینسان گرسنه بر بدنم!
بهل بریزد ـ اگر آبروی قبله تویی
بهل بمیرد ـ اگر مرد این قبیله منم
نمیتوانم از این غصه لب فرو بستن
زمانه پر کند از سربِ داغ اگر دهنم
چگونه دامن عشرت کشم به سایة سرو؟
که سوگِ نسترنم کشت و داغِ یاسمنم
بساطِ باده بچین، زخمِ آشنا دارم
دوباره شکوه ز دنیای بیوفا دارم
عجب حکایتِ اندوهناکِ پُردردیست
عجب زمانة ظاهرپسندِ نامردیست
که شرم میکند از جانِ زخمخوردة ما؟
به خنجرِ خودی آمخته است گردة ما
به کوچه مینگرم، ردّپای یارم نیست
کسی که آرزویم بود در کنارم نیست
شبیه ماهیِ تُنگم در انزوای اتاق
زیاده از دو سه روز عمرِ نوبهارم نیست
به من ز وحشتِ توفانِ روزگار مگو
بلوطِ پیرم و پروای برگ و بارم نیست
تمام عمر به غفلت گذشت و میدانم
امید فاتحهای نیز بر مزارم نیست
مرارتی که ز یارانِ خویش میبینم
ز دشمنانِ قسمخورده انتظارم نیست
به کوچه مینگرم: بادِ سرد میآید
دلم ز غربت دنیا به درد میآید
به کوچه مینگرم: باغ سنگساران است
مریضخانة اشباحِ نیمهعریان است
«خیالِ آن مژه خون میکند، چه چاره کنم؟»
«دل آب گشت و نمیآید آن خدنگ برون»
«تعلقاتِ جهان حکم نیستان دارد»
«نشد صدا هم از این کوچههای تنگ برون»(1)
دلم گرفته، کجایی که رخ گشاده کنی؟
علاجِ کارِ مرا بر بساط باده کنی
دلم گرفته از این روزهای مجبوری
که نان به سفره ندارم مگر به مزدوری
خوش آنکه مزدِ حقارت ز بیشرف نگرفت
شکست و کاسة دریوزگی به کف نگرفت
زمام اهل ادب را به بیادب دادن
چنان بوَد که به سگ کاسة رطب دادن
به قلبِ مردمِ خود آن امیر ره دارد
که حدّ حرمتِ ازادگی نگه دارد
مباد بشکند آیینههای عیّاری
بریزد از کفمان رسم آبروداری
مباد عرصه به چنگ و چغانه تنگ آید
نفس به زمزمهای عاشقانه تنگ آید
فلک به دولتِ دونمایگانِ پست مباد
زمین به کامِ ذلیلان ـ چنین که هست ـ مباد
دلم گرفته، کجایی؟ که برگریزان است
دوباره خاطرم از دوستان پریشان است
گمان مبر که سرانجامِ روشنی دارد
چراغ کوچة ارباب ظلم لرزان است
ز نیش کینة آدمفروش دوری کن
که مثل عقرب زیر حصیر پنهان است
همیشه تیغ جفا را به دست خصم مبین
جگرخراشترین زخمم از محبّان است
دوباره جان به لبِ التهابم آمده است
درخت پستة کوهی به خوابم آمده است
چنان برآمده از موج سبزهها که پری
چنان که تازه غزالان به وقت عشوهگری
چنان سبک که به صحرا دَوَد نسیمِ بهار
چنان که شب بگذارد قدم به گندمزار
چنان که واقعة تابناک بر درگاه
چنان که اشهد ان لا اله الا الله
درخت پستة کوهی! قسم به برگ و برت
قسم به سرخیِ آوازهای شعلهورت
قسم به رقصِ تو وقتی که باد میآید
قسم به غصه (که گاهی زیاد میآید)
قسم به خاطرههایی که رفتهاند از یاد
قسم به سایة شمشادهای شورآباد
به هرچه آن سحرِ سرد بر تو رفت قسم
به بیست و پنجم اسفند شصت و هفت قسم
«نه سرخ چهرة خورشید را شفق کرده»
«که از خجالت روی تو خون عرق کرده»(2)
درخت پستة کوهی! درختِ باورِ من!
بخند، ریشة در خوابها شناورِ من!
بخند، شوکتِ شبنم! بخند، روحِ بهار!
بخند، دختر افسانههای دامنهدار!
دوباره سینة صحرا پر است از نفست
چه کار کرده کمرتای کوه را هوست؟
صدای گریه میآید ز دشتِ پشت سرم
بخند، پستة کوهی! بخند، منتظرم
ز ماهِ غرقه به خونم که روسفیدتر است
که در چمن ز گلِ پرپرم شهیدتر است
چراغ لالة سوزانِ دشتهایِ وطن!
تو را به سینه فشردم، چنانکه زخم کهن
تو را به سنگ نگفتم که غصهدار شود
تو را به مرگ نگفتم که سوگوار شود
تو را به بوی نمِ کوچههای کاهگلی
تو را به بی سر و سامانی و شکستهدلی
تو را به روح علفزارِ پاک میسپرم
کنار پرچم میهن به خاک میسپرم
بخند، پستة کوهی! درختِ باورِ من
بخند، پستة کوهی! بخند، مادرِ من!
(1): از بیدل
(2): از صائب
*************************************
دلگیرم از آن دل که در آن حس تملک
تبدیل به غوغای حسادت شده باشد
دل در تب و طوفان تنوع طلبی چیست؟
باغی ست که آلوده به آفت شده باشد
خودبینی و خودخواهی اگر معنی عشق است،
بگذار که آیینه نفرت شده باشد!
از وهن خیانت به امانت چه بگویم
آنجا که خیانت به خیانت شده باشد!
شرمنده عشقیم و دل منجمد ما
جا دارد اگر غرق خجالت شده باشد
مقصود من از عشق نه این حس مجازی ست
ای عشق مبادا که جسارت شده باشد!

[این شعر چیزی کوچک و خاکستری دارد]
توی اتاق ِ خواب ِ بچّه یک پری دارد ↓
با دست های خونی اش این چیز کوچک را...
■
[این بچّه غیر از گریه راه دیگری دارد؟]
پشت همین دیوارها بی فکر خوابیده
در خواب های مخفی اش نامادری دارد ↓
انگشت های خونی اش را تند می شوید
■
[لطفا بگو این چاردیواری دری دارد؟]
نه! هیچ راهی، ارتباطی نیست با بیرون
شب حالت ِ گیج و تهوّع آوری دارد
دارد تلو... دارد تلو... لو/ می دهد خود را
با دست های خیس ِ خونش یک پری دارد...
■
نامادری در خواب هایش گریه سرداده
حتما برای خود دلیل بهتری دارد
[این شعر مغز بچّه ای بوده ست که شاید
یک جفت چشم کوچک و خاکستری دارد]
**********************************
بعدا نوشت ۱ :
دوباره سیب بچین حوا....
من خسته ام....
بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند
بعدا نوشت ۲ :
مرد مصاف در همه جا یافت میشود در هیچ عرصه مرد تحمل ندیدهام
بعدا نوشت ۳ :
سی سال پیش تو باغ وحش های این کشور نوشته بود به حیوانات غذا ندهید.ده سال که
گذشت اونا رو پاک کردن و نوشتن غذای حیوانات را نخورید.ده سال پیش پاکش کردن
نوشتن حیوانات را نخورید. ( دیالوگی از فیلم the lost city ساخته اندی گارسیا )
بعدا نوشت ۴ :
حرفهایت را به قدر کافی فهمیده ام
این همه فاصله را
ترجمه کن لطفا...
بعدا نوشت ۵ :
قوانین علم را بر هم زده ای
نبودنت وزن دارد
تهی.....اما.....سنگین
تو رفته ای
و من افتاده ام
تو از دست.....من از پا
الهی