با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج

حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

 

ای موی پریشان تو دریای خروشان

بگذار مرا غرق کند این شب مواج

 

یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم

یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج

 

ای کشتۀ سوزاندۀ بر باد سپرده

جز عشق نیاموختی از قصه حلاج

 

یک بار دگر کاش به ساحل برسانی

صندوقچه ای را که رها گشته در امواج ...


***************************************


گرنه عشق او قضای آسمانستی مرا

از بلای عشق او روزی امانستی مرا

 

گر مرا روزی ز وصلش بر زمین پای آمدی

کی همه شب دست از او بر آسمانستی مرا

 

گرنه زلف پرده سوز او گشادی راز من

زیر این پرده که هستم کس چه دانستی مرا

 

بر یقینم کز فراق او به جان ایمن نیم

وین نبودی گر به وصل او گمانستی مرا

 

آفت جان است و آنگه در میان جان مقیم

گرنه در جان اوستی کی باک جانستی مرا

 

مرقد خاقانی از فرقد نهادی بخت من

گر به کوی او محل پاسبانستی مرا ...


**************************************


سفرم

مدت‌هاست

نمی‌دانستم

خیال می‌کردم کلید را می‌پیچانم وارد آن خانه می‌شوم

ولی سفرم

 همین طور که چای را می‌گذاشتم روی میز

رفته بودم

خیلی دور

نمی‌فهمیدم

 باز تلفن را بر می‌داشتم 

کافه می‌رفتم

در ایستگاه مترو منتظر می‌نشستم

حتی جایم را می‌دادم به دیگران

خیال می‌کردم با دقت گوش می‌دهم به حرف‌ها و جواب‌های درستی می‌دهم

 در لیست هیچ مسافرخانه‌ای نامم نبود

دیر فهمیدم

دیرتر از تو

 در اتوبوسی ارزان قیمت

در جاده‌ای خاکی دور می‌شدم

دور و دورتر

 شما خیال می‌کردید حال مرا می‌پرسید

می‌گفتم خیلی ممنون 

راننده خیال می‌کرد کنار پنجره نشسته‌ام

می‌پرسید همه چیز خوب است

می‌گفتم

خیلی ممنون ...


****************************************


اتوبان، رودخانه ای غمگین است

که مرا از تو دور می کند

آب که از سر ما گذشت

اما ماهی ها غرق نخواهند شد

تنها در کنار اتوبان می ایستند

و برای شیشه های بالا کشیده دست تکان می دهند

تا از سرما یخ بزنند

و روی آب بیایند

تنها سنگ ها هستند

که برای همیشه ته نشین خواهند شد

.

.

.

از تو که دور می شوم

کوچه که هیچ !

گاهی اتوبان هم بن بست است

 من رودخانه ای را می شناسم

که با دریا قهر کرد

و عاشقانه

به فاضلاب ریخت ...


************************************


حس می کنی برای تنفس هوا کم است

ذهنت اسیر رخوت یک حس مبهم است


یک حس بی حساب که هی چنگ می زند

بر روح تو که سخت گرفتار و درهم است


یک حس ریشه دار که دلشوره نام اوست؟!

دلتنگی است؟!غربت و رنج است یا غم است؟!


دست از دل تو بر که نمی دارد این سمج

دست خودت که نیست ...مگر دست آدم است؟!


دنیا اگر برای تو باشد چه فایده

در آن دمی که معنی دنیای تو کم است


حتی بهار دوزخ تلخی ست جاودان

اردیبهشت نیست که اردی جهنم است!


****************************************


پی نوشت 1 :

دوستی گفت : چیزی هم درباره انتخابات بنویس

گفتم : چه بنویسم ؟

به همین اندک بسنده می کنم که همچنان اصلح را " دکتر جلیلی " می دانم ...

اما به گفته امام عزیزمان " میزان رای ملت است "

پس به نظر اکثریت احترام می گذارم و می گویم :

" و عسی ان تکرهوا شيئا و هو خير لکم ... "


پی نوشت 2 :

دوست دیگری گفت بنویسم این روزها چه کتابی می خوانم ...

" من قاتل پسرتان هستم " از احمد دهقان و " ضد " فاضل نظری را ...


دل نوشت 1 :

من که از خود خبرم نیست چه قیدی دارم؟

"جمله های خبری" قیدِ مکان میخواهند!!!


 دل نوشت 2 :

عادت کرده ایم

آنقدر که یادمان رفته است شب

مثل سیاهی موهایمان ناگهان می پرد

و یک روز آنقدر صبح می شود

که برای بیدار شدن

دیر است ...


  دل نوشت 3 :

   چه کنم که توان از من می گریزد

           وقتی نام کوچک او را

                     در حضور من بر زبان می آورند .

                             از کنار هیزمی خاکستر شده

                                         از گذرگاه جنگلی میگذرم

                                                    بادی نرم و نابهنگام میوزد

                                                               و قلب من در آن

                                                                         خبرهایی از دوردست ها میشنود، خبرهای بد !

                                                                                     او زنده است ... نفس میکشد !

                                                                                               اما ... غمی به دل ندارد ...   " آنا آخماتووا "


دل نوشت 4 :

بی شک میان راه شک نموده است

رودی که تا لب دریا نمی رسد ...


روز نوشت :

خواب می بینم

نشسته ای

زیر درخت گیلاس خانه پدر بزرگ

زل زده ای به آسمان

من اما

زل زده ام به تو

می گویم :

اگر مرا متهم به قبول تناسخ نکنی

در زندگی بعدی ام

ماهی کوچکی خواهم بود

در دریاهای آزاد

نگاهم می کنی

آرام زمزمه می کنی :

دریاهای آزاد ... دریاهای آزاد

من اما انگار سر ذوق آمده باشم بلند می گویم :

خلاف جهت آب شنا خواهم کرد ...

.

.

.

تو هنوز روی آن چهارپایه چوبی نشسته ای

دست روی دست گذاشته ای

لبخند می زنی به آسمان

بعد ناگهان می گویی :

فرشته ها هم با " مترو " این ور و آن ور می روند؟

من

بهت زده ام

هیچ نمی گویم

چند لحظه بعد

از سفرهای ژاپن برایت می گویم

از اینکه ظرف 2 ساعت رسیده ام توکیو ...

از اینکه در یکی از سینماهای شرق دور فیلمی دیده ام

از فیلم بیرون نیامده ام ...

.

.

.

تو

می گریی

من

می گریم

آسمان

می گرید

خانه پدر بزرگ

می گرید

همه جا تاریک می شود

همه چیز تمام می شود ... !

1392/3/18


  حسن ختام :

این روزها

جا مانده ام

کنار ضریح امامزاده ای

در یکی از روستاهای اطراف کاشان ...