امتحان ...!




شروع می شود ... یک شب دیگر ...

من اما ذهنم سخت مشوش است. مدام عددها و عنوان ها در ذهنم وول می خورند.

فکر میکنم به داوود غفارزادگان ... احساس می کنم همین حالا باید بلند شوم ،

یک ایمیل برایش بفرستم و بگویم که به طرز غریبی عنوان کتابش سال ها قبل

به ذهن من خطور کرده است ...


سخنران با لحن گیرایی می گوید : "  ما متناسب با شاکله روحی خودمان امتحان

می‏‏شویم که بتوانیم بزرگ شویم. خدا ما را تحت فشار و دوراهی قرار می‏‏دهد

ببیند عکس العمل ما چیست. میزان محبت و تعلق ما به خود را بسنجد.

ما می‏‏خواهیم خدا را ملاقات کنیم.

خدا را با قلبمان دریافت کنیم.

خدا را به سادگی نمی‏‏توان ملاقات کرد. ما در عالم ماده هم هر چیزی را نمی‏‏توانیم ببینیم.

دل اگر بخواهد خدا را مشاهده کند باید ویژگی ‏ها و تناسبی داشته باشد.

برای دریافت این تناسب امتحان می‏‏شویم. تا چیزی بخواهیم دستگاه امتحان نسبت به

خواسته ما عکس العمل نشان می‏‏دهد. ما بی تأثیر نیستیم.

خواست ما از دستگاه امتحان رد می‏‏شود. "


من فکر می کنم به مقدرات الهی ... به عامل مهم امتحان ... به بر هم نزدن

صحنه امتحان به بهانه نظم عمومی ...

در زمان سفر می کنم ... بر می گردم به چند سال قبل ... ترم اول دانشگاه ...

مقدمه علم حقوق در دست ... باران می بارد ... صداهایی می شنوم سخت نا مفهوم ...


ذهنم مشغول است. نمی دانم چرا اعدادی مدام جلوی چشمم می آیند.

تکراری همیشگی ... دوباره ذهنم بر میگردد سمت داوود غفارزادگان.

حالا انگار مانند کسی شده ام که درست وسط جاده قیدار – سلطانیه نشسته و

به مبنای حق شفعه فکر می کند ...

 


سخنران اوج می گیرد. آدم های اطرافم با دقت تمام گوش می دهند :

" امتحان بعضی وقت‌ها به ما می‌گوید می‌خواهم انتخاب کنی. بعضی وقت‌ها هم

می‌گوید انتخابت را کرده‌ای می‌خواهم رو کنم. بروز بدهم. بگویم تو کی هستی؟

آنها که انتخابشان را کردند که امتحانشان تمام نمی‌شود. خدا می داند که

ابراهیم علیه السلام قربانی را انتخاب می‌کند اما خدا می فرماید که می خواهم

نشانت بدهم به اهل عالم عزیز من. خدا می داند که حسین علیه السلام

سر دو راهی نمی‌ماند.خدا می فرماید می خواهم نشانت دهم به اهل عالم

بیشتر از آن که ابراهیم را نشان دادم ... "


خادمان هیئت سعی می کنند جمعیت داخل را متراکم تر کنند تا کسی زیر باران

نماند. چیزی درونم می گوید بروم زیر باران ...


حالا سخنران به کربلا رسیده. از عاشورا می گوید. از حسینی که آغشته به خون

است ...

من ... بی اختیار ... اشک می ریزم ... و فکر می کنم ... به مقدرات الهی ...


1392/8/22


***************************************


- چراغ ها را خاموش می کنم و تولدم را به خودم تبریک می گویم.


- چراغ ها را روشن بگذار. یک امشب را. پول برقشان با من ... ببین.

تمام دیوارها ، چراغ ها ، پنجره ها ، حتی درخت گیلاس به تو لبخند می زنند ...

این یعنی خدا هنوز به انسان امیدوار است ...


- چراغ های ظاهری را مرهمی نیست ، چراغ های دلم را روشن می گذارم ...


- چه بسا چراغ دل روشن تر هم باشد ، ذلک خیر لکم ...


- چراغ دل باید سو داشته باشد ... چراغ دل ما را سویی نیست. باید بلند شوم آن

پشه کش لیزری را روشن کنم ، شاید آن را منفعتی باشد ...


- چه کسی می داند سوی چراغ دل هر کس چقدر است؟!!!

تمام داستان از جایی شروع شد که پشه کش های لیزری به کار افتادند ...

هر چند خیلی وقت است دیگر از دست پشه کش های لیزری هم کاری ساخته

نیست ...!


اندر احوالات یک مکالمه شبانه پاییزی ...

                                                                              1392/9/1              


***************************************


پی نوشت : چقدر خوب است ده شب با یک دم پیوند بخوری ...

و  چقدر خوب است که شاعرانی آن را سروده باشند مثل محمد مهدی سیار و

میلاد عرفان پور ...



قافله عشق در سفر تاریخ است و این تفسیری است بر آنچه فرموده اند : كل یوم عاشورا و كل ارضٍ كربلا ...




دستش را می گیرد زیر گلوی نوزادش و بعد مشتی خون را می پاشد به آسمان ،

رو به چشم های خدا و آن گاه فریاد بر می آورد : " اگر تیر دیگری هم داری بفرست ،

اگر بلای دیگری هم داری نازل کن ... بقطع الوتین ..." و بعد آسمان سرخ می شود

و صدایی که تاریخ را می شکافد : " ان الله شاء ان یراک قتیلا " ... اصلا خدا

می خواهد حسین را این گونه ببیند ، آغشته به خون ... حرفی هست ؟!

حسین زیر لب می گوید : " رضاً برضاک " و بعد داستان تمام می شود ...


تو اما قبلاً شنیده ای " کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا ". لهوف را می بندی و

چایی ات را فوت می کنی تا سرد شود و بعد با احتیاط استکان را بر می داری و

به نیت جرعه ای ... یک لحظه از ذهنت می گذرد ، " خدایی که حسین را قتیل

می خواهد ، برای من چه برنامه ای ریخته است؟! "

احساس می کنی برای خدا مهم شده ای. یک لحظه ته دلت خالی می شود و

بعد هی سرفه می کنی ، سرفه ، سرفه ، سرفه! حالا هم زبانت سوخته است

و هم چای پریده است درون گلویت ...

و خدا اگر نمایشنامه حسین را بقطع الوتین ختم کرد ، نمایشنامه تو را با پریدن

چای درون گلویت ادامه می دهد. بسم اللهی می گویی

و چایی ات را سر می کشی و ...

همین.

انگار واقعا می خواست فقط بسم الله ات را ببیند!

راستی ، با توام ، " چای با طعم خدا چه مزه ای داشت؟! "


" سرفه هم جزء نمایشنامه است " روزنگار فتح

بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق (ع)


پی نوشت 1 :

هر انسان را لیله القدری است که در آن ناگزیر از انتخاب می شود

و حر را نیز شب قدری اینچنین پیش آمد ... عمر سعد را نیز ...

من و تو را هم پیش خواهد آمد ...

اگر باب " یا لیتنی کنت معکم " هنوز گشوده است ، چرا آن باب دیگر باز نباشد که

" لعن الله امه سمعت بذلک فرضیت به " ؟!


" فتح خون " استاد شهید سید مرتضی آوینی 


پی نوشت 2 :

این روزها

چیزی که مرا بیش از همه چیز به وحشت می اندازد

این است که شهروند مطیعی برای دهکده جهانی باشم ...!




اضغاث احلام ... !





با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج

حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

 

ای موی پریشان تو دریای خروشان

بگذار مرا غرق کند این شب مواج

 

یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم

یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج

 

ای کشتۀ سوزاندۀ بر باد سپرده

جز عشق نیاموختی از قصه حلاج

 

یک بار دگر کاش به ساحل برسانی

صندوقچه ای را که رها گشته در امواج ...


***************************************


گرنه عشق او قضای آسمانستی مرا

از بلای عشق او روزی امانستی مرا

 

گر مرا روزی ز وصلش بر زمین پای آمدی

کی همه شب دست از او بر آسمانستی مرا

 

گرنه زلف پرده سوز او گشادی راز من

زیر این پرده که هستم کس چه دانستی مرا

 

بر یقینم کز فراق او به جان ایمن نیم

وین نبودی گر به وصل او گمانستی مرا

 

آفت جان است و آنگه در میان جان مقیم

گرنه در جان اوستی کی باک جانستی مرا

 

مرقد خاقانی از فرقد نهادی بخت من

گر به کوی او محل پاسبانستی مرا ...


**************************************


سفرم

مدت‌هاست

نمی‌دانستم

خیال می‌کردم کلید را می‌پیچانم وارد آن خانه می‌شوم

ولی سفرم

 همین طور که چای را می‌گذاشتم روی میز

رفته بودم

خیلی دور

نمی‌فهمیدم

 باز تلفن را بر می‌داشتم 

کافه می‌رفتم

در ایستگاه مترو منتظر می‌نشستم

حتی جایم را می‌دادم به دیگران

خیال می‌کردم با دقت گوش می‌دهم به حرف‌ها و جواب‌های درستی می‌دهم

 در لیست هیچ مسافرخانه‌ای نامم نبود

دیر فهمیدم

دیرتر از تو

 در اتوبوسی ارزان قیمت

در جاده‌ای خاکی دور می‌شدم

دور و دورتر

 شما خیال می‌کردید حال مرا می‌پرسید

می‌گفتم خیلی ممنون 

راننده خیال می‌کرد کنار پنجره نشسته‌ام

می‌پرسید همه چیز خوب است

می‌گفتم

خیلی ممنون ...


****************************************


اتوبان، رودخانه ای غمگین است

که مرا از تو دور می کند

آب که از سر ما گذشت

اما ماهی ها غرق نخواهند شد

تنها در کنار اتوبان می ایستند

و برای شیشه های بالا کشیده دست تکان می دهند

تا از سرما یخ بزنند

و روی آب بیایند

تنها سنگ ها هستند

که برای همیشه ته نشین خواهند شد

.

.

.

از تو که دور می شوم

کوچه که هیچ !

گاهی اتوبان هم بن بست است

 من رودخانه ای را می شناسم

که با دریا قهر کرد

و عاشقانه

به فاضلاب ریخت ...


************************************


حس می کنی برای تنفس هوا کم است

ذهنت اسیر رخوت یک حس مبهم است


یک حس بی حساب که هی چنگ می زند

بر روح تو که سخت گرفتار و درهم است


یک حس ریشه دار که دلشوره نام اوست؟!

دلتنگی است؟!غربت و رنج است یا غم است؟!


دست از دل تو بر که نمی دارد این سمج

دست خودت که نیست ...مگر دست آدم است؟!


دنیا اگر برای تو باشد چه فایده

در آن دمی که معنی دنیای تو کم است


حتی بهار دوزخ تلخی ست جاودان

اردیبهشت نیست که اردی جهنم است!


****************************************


پی نوشت 1 :

دوستی گفت : چیزی هم درباره انتخابات بنویس

گفتم : چه بنویسم ؟

به همین اندک بسنده می کنم که همچنان اصلح را " دکتر جلیلی " می دانم ...

اما به گفته امام عزیزمان " میزان رای ملت است "

پس به نظر اکثریت احترام می گذارم و می گویم :

" و عسی ان تکرهوا شيئا و هو خير لکم ... "


پی نوشت 2 :

دوست دیگری گفت بنویسم این روزها چه کتابی می خوانم ...

" من قاتل پسرتان هستم " از احمد دهقان و " ضد " فاضل نظری را ...


دل نوشت 1 :

من که از خود خبرم نیست چه قیدی دارم؟

"جمله های خبری" قیدِ مکان میخواهند!!!


 دل نوشت 2 :

عادت کرده ایم

آنقدر که یادمان رفته است شب

مثل سیاهی موهایمان ناگهان می پرد

و یک روز آنقدر صبح می شود

که برای بیدار شدن

دیر است ...


  دل نوشت 3 :

   چه کنم که توان از من می گریزد

           وقتی نام کوچک او را

                     در حضور من بر زبان می آورند .

                             از کنار هیزمی خاکستر شده

                                         از گذرگاه جنگلی میگذرم

                                                    بادی نرم و نابهنگام میوزد

                                                               و قلب من در آن

                                                                         خبرهایی از دوردست ها میشنود، خبرهای بد !

                                                                                     او زنده است ... نفس میکشد !

                                                                                               اما ... غمی به دل ندارد ...   " آنا آخماتووا "


دل نوشت 4 :

بی شک میان راه شک نموده است

رودی که تا لب دریا نمی رسد ...


روز نوشت :

خواب می بینم

نشسته ای

زیر درخت گیلاس خانه پدر بزرگ

زل زده ای به آسمان

من اما

زل زده ام به تو

می گویم :

اگر مرا متهم به قبول تناسخ نکنی

در زندگی بعدی ام

ماهی کوچکی خواهم بود

در دریاهای آزاد

نگاهم می کنی

آرام زمزمه می کنی :

دریاهای آزاد ... دریاهای آزاد

من اما انگار سر ذوق آمده باشم بلند می گویم :

خلاف جهت آب شنا خواهم کرد ...

.

.

.

تو هنوز روی آن چهارپایه چوبی نشسته ای

دست روی دست گذاشته ای

لبخند می زنی به آسمان

بعد ناگهان می گویی :

فرشته ها هم با " مترو " این ور و آن ور می روند؟

من

بهت زده ام

هیچ نمی گویم

چند لحظه بعد

از سفرهای ژاپن برایت می گویم

از اینکه ظرف 2 ساعت رسیده ام توکیو ...

از اینکه در یکی از سینماهای شرق دور فیلمی دیده ام

از فیلم بیرون نیامده ام ...

.

.

.

تو

می گریی

من

می گریم

آسمان

می گرید

خانه پدر بزرگ

می گرید

همه جا تاریک می شود

همه چیز تمام می شود ... !

1392/3/18


  حسن ختام :

این روزها

جا مانده ام

کنار ضریح امامزاده ای

در یکی از روستاهای اطراف کاشان ...


بهار حرف کمی نیست ما نمی‏فهمیم ... زبان تازه تقویم را نمی‏فهمیم ... !!!

 


آرش کمانگیر

آرش در فرهنگ دهخدا به معنی "خداوند تیرهای سریع" است ...

سیاوش کسرایی
برف می بارد 
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ 
کوهها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
بر نمی شد گر ز بام کلبه ها دودی 
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد 
رد پاها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان 
ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته دمسرد؟
آنک آنک کلبه ای روشن 
روی تپه روبروی من 
در گشودندم 
مهربانی ها نمودندم 
زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز 
در کنار شعله آتش 
قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز 
گفته بودم زندگی زیباست 
گفته و ناگفته ای بس نکته ها کاینجاست
آسمان باز
آفتاب زر 
باغهای گل 
دشت های بی در و پیکر 
سر برون آوردن گل از درون برف 
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوی خاک عطر باران خورده در کهسار 
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب 
آمدن رفتن دویدن 
عشق ورزیدن 
در غم انسان نشستن 
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن 
کار کردن کار کردن 
آرمیدن 
چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن 
جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن 
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن 
همنفس با بلبلان کوهی آواره خواندن 
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن 
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن 
گاه گاهی 
زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته 
قصه های در هم غم را ز نم نم های باران شنیدن 
بی تکان گهواره رنگین کمان را 
در کنار بان ددین
یا شب برفی 
پیش آتش ها نشستن 
دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن 
آری آری زندگی زیباست 
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست 
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران برپاست 
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست 
پیر مرد آرام و با لبخند 
کنده ای در کوره افسرده جان افکند 
چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد 
زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد 
زندگی را شعله باید برفروزنده 
شعله ها را هیمه سوزنده 
جنگلی هستی تو ای انسان 
جنگل ای روییده آزاده 
بی دریغ افکنده روی کوهها دامان 
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید 
چشمه ها در سایبان های تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش 
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان 
زندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز 
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز 
کودکانم داستان ما ز آرش بود 
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود 
روزگاری بود 
روزگار تلخ و تاری بود 
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره 
دشمنان بر جان ما چیره 
شهر سیلی خورده هذیان داشت 
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت 
زندگی سرد و سیه چون سنگ 
روز بدنامی 
روزگار ننگ 
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان 
عشق در بیماری دلمردگی بیجان 
فصل ها فصل زمستان شد 
صحنه گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد 
در شبستان های خاموشی
می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی
ترس بود و بالهای مرگ 
کس نمی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ 
سنگر آزادگان خاموش
خیمه گاه دشمنان پر جوش
مرزهای ملک 
همچو سر حدات دامنگستر اندیشه بی سامان 
برجهای شهر 
همچو باروهای دل بشکسته و ویران 
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو 
هیچ سینه کینه ای در بر نمی اندوخت 
هیچ دل مهری نمی ورزید 
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد 
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید 
باغهای آرزو بی برگ
آسمان اشک ها پر بار 
گرمرو آزادگان دربند 
روسپی نامردان در کار 
انجمن ها کرد دشمن 
رایزن ها گرد هم آورد دشمن 
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند 
هم به دست ما شکست ما بر اندیشند 
نازک اندیشانشان بی شرم 
که مباداشان دگر روزبهی در چشم 
یافتند آخر فسونی را که می جستند 
چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو می کرد 
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد 
آخرین فرمان آخرین تحقیر 
مرز را پرواز تیری می دهد سامان 
گر به نزدیکی فرود آید 
خانه هامان تنگ 
آرزومان کور 
ور بپرد دور 
تا کجا ؟ تا چند ؟
آه کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان ؟
هر دهانی این خبر را بازگو می کرد
چشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو می کرد
پیر مرد اندوهگین دستی به دیگر دست می سایید 
از میان دره های دور گرگی خسته می نالید 
برف روی برف می بارید 
باد بالش را به پشت شیشه می مالید
صبح می آمد پیر مرد آرام کرد آغاز 
پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست دشت نه دریایی از سرباز 
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست
بی نفس می شد سیاهی دردهان صبح 
باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز 
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور 
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن 
مادران غمگین کنار در 
کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته 
خلق چون بحری بر آشفته 
به جوش آمد 
خروشان شد 
به موج افتاد 
برش بگرفت و مردی چون صدف 
از سینه بیرون داد 
منم آرش 
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن 
منم آرش سپاهی مردی آزاده 
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را 
اینک آماده 
مجوییدم نسب 
فرزند رنج و کار 
گریزان چون شهاب از شب 
چو صبح آماده دیدار 
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش 
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش 
شما را باده و جامه 
گوارا و مبارک باد 
دلم را در میان دست می گیرم 
و می افشارمش در چنگ 
دل این جام پر از کین پر از خون را 
دل این بی تاب خشم آهنگ 
که تا نوشم به نام فتحتان در بزم 
که تا بکوبم به جام قلبتان در رزم 
که جام کینه از سنگ است 
به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است 
در این پیکار 
در این کار 
دل خلقی است در مشتم 
امید مردمی خاموش هم پشتم 
کمان کهکشان در دست 
کمانداری کمانگیرم 
شهاب تیزرو تیرم 
ستیغ سر بلند کوه مأوایم
به چشم آفتاب تازه رس جایم 
مرا نیر است آتش پر 
مرا باد است فرمانبر 
و لیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست 
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست 
در این میدان
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز 
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز 
پس آنگه سر به سوی آسمان بر کرد 
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد 
درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود 
که با آرش ترا این آخرین دیدار خواهد بود 
به صبح راستین سوگند 
به پنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد 
پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند 
زمین می داند این را آسمان ها نیز 
که تن بی عیب و جان پاک است 
نه نیرنگی به کار من نه افسونی
نه ترسی در سرم نه در دلم باک است
درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش
نفس در سینه های بی تاب می زد جوش
ز پیشم مرگ 
نقابی سهمگین بر چهره می آید 
به هر گام هراس افکن 
مرا با دیده خونبار می پاید 
به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد 
به راهم می نشیند راه می بندد 
به رویم سرد می خندد 
به کوه و دره می ریزد طنین زهرخندش را 
و بازش باز میگیرد 
دلم از مرگ بیزار است 
که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است
ولی آن دم که ز اندوهان روان زندگی تار است 
ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکاراست
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است 
همان بایسته آزادگی این است 
هزاران چشم گویا و لب خاموش
مرا پیک امید خویش می داند 
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی می گیردم گه پیش می راند 
پیش می آیم 
دل و جان را به زیور های انسانی می آرایم
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند 
نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم کند
نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد 
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد 
برآ ای آفتاب ای توشه امید 
برآ ای خوشه خورشید 
تو جوشان چشمه ای من تشنه ای بی تاب 
برآ سر ریز کن تا جان شود سیراب 
چو پا در کام مرگی تند خو دارم 
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم 
به موج روشنایی شست و شو خواهم 
ز گلبرگ تو ای زرینه گل من رنگ و بو خواهم 
شما ای قله های سرکش خاموش
که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید 
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی
که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید 
که ابر ‌آتشین را در پناه خویش می گیرید 
غرور و سربلندی هم شما را باد 
امدیم را برافرازید 
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید 
غرورم را نگه دارید 
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید 
زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه خورشید 
هزاران نیزه زرین به چشم آسمان پاشید
نظر افکند آرش سوی شهر آرام 
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن 
مادران غمگین کنار در 
مردها در راه 
سرود بی کلامی با غمی جانکاه 
ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه
کدامین نغمه می ریزد 
کدام آهنگ آیا می تواند ساخت 
طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند ؟
طنین گامهایی را که آگاهانه می رفتند ؟
دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز 
راه وا کردند 
کودکان از بامها او را صدا کردند 
مادران او را دعا کردند 
پیر مردان چشم گرداندند
دختران بفشرده گردن بندها در مشت 
همره او قدرت عشق و وفا کردند 
آرش اما همچنان خاموش
از شکاف دامن البرز بالا رفت 
وز پی او 
پرده های اشک پی در پی فرود آمد 
بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز 
خنده بر لب غرقه در رویا 
کودکان با دیدگان خسته وپی جو 
در شگفت از پهلوانی ها 
شعله های کوره در پرواز 
باد در غوغا 
شامگاهان 
راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها پی گیر 
باز گردیدند 
بی نشان از پیکر آرش 
با کمان و ترکشی بی تیر 
آری آری جان خود در تیر کرد آرش 
کار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش 
تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز 
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند 
و آنجا را از آن پس 
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند
آفتاب
درگریز بی شتاب خویش
سالها بر بام دنیا پاکشان سر زد 
ماهتاب 
بی نصیب از شبروی هایش همه خاموش 
در دل هر کوی و هر برزن 
سر به هر ایوان و هر در زد
آفتاب و ماه را در گشت 
سالها بگذشت 
سالها و باز 
در تمام پهنه البرز 
وین سراسر قله مغموم و خاموشی که می بینید 
وندرون دره های برف آلودی که می دانید 
رهگذرهایی که شب در راه می مانند 
نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند 
و نیاز خویش می خواهند 
با دهان سنگهای کوه آرش می دهد پاسخ 
می کندشان از فراز و از نشیب جاده ها آگاه 
می دهد امید 
می نماید راه 
در برون کلبه می بارد 
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ 
کوه ها خاموش
دره ها دلتنگ 
راهها چشم انتظاری کاروانی با صدای زنگ
کودکان دیری است در خوابند 
در خوابست عمو نوروز
می گذارم کنده ای هیزم در آتشدان 
شعله بالا می رود پر سوز ...



پی نوشت 1 :

گویند سالی که نکوست از بهارش پیداست ...

با این وصف بوی بهبود ز اوضاع جهان نمی شنوم ...



شممت روح و داد و شمت برق وصال

بيا كه بوي ترا ميرم اي نسيم شمال‏

احاديا بجمال الجيب قف و انزل 

 كه نيست صبر جميلم ز اشتياق جمال‏

حكايت شب هجران فرو گذاشته به 

 به شكر آن كه برافكند پرده روز وصال

بيا كه پرده‏ء گلريز هفت خانه‏ء چشم 

 كشيده‏ايم به تحرير كارگاه خيال‏

چو يار بر سر صلح است عذر مي‏طلبد 

 توان گذشت ز جور رقيب در همه حال‏

به جز خيال دهان تو نيست در دل تنگ 

 كه كس مباد چو من در پي خيال محال‏

قتيل عشق تو شد حافظ غريب ولي

به خاك ما گذري كن كه خون مات حلال‏ ...


پی نوشت 2 :

به قول استاد اخوان ثالث :

می دَمَد شبگیر فروردین و بیدارم

باز شبگیری دگر

وز سال دیگر، باز

باز یک آغاز ...


پی نوشت 3 :

این فصل بهار نیست فصلی دگر است

مخموری هر چشم ز وصلی دگر است

هر چند که جمله شاخه ها رقصانند

جنبیدن هر شاخ ز اصلی دگر است ...

سال نو دوستان مبارک ...

 

 

گفت : درنگ کنید که من آتشی دیده ام ... ای بسا خبری بیاورم از آن ... رفت و « پیامبر » بازگشت !!!

 

 

کنار سفره نشستن، کنار ماهی ها

نگاه کردن ِ با اضطراب و دلشوره

به هفت سین ِ غم انگیز و ناقص امسال

و بعد خواندن ِ آهسته ی دو تا سوره

 

به هر چه ممکن و ناممکن است چنگ زدن

سقوط کردن ِ بعد از شکستن ِ کلمات

فقط گرفتن ِ دندانه های «عشق» به دست

«دلم گرفته و بدجور تنگه واسه صدات!»

 

بدون روشنی و گرمی است این خانه

به باد داده کسی آتش ِ زیاد ِ تو را

کنار سفره نشستم بدون سبزه و شمع

که سال نو هم تحویل من نداده تو را

 

اگرچه می گذرند این دقایق عوضی

میان آینه ها روسیاهی عید است

جوانه ها همه روی درخت یخ زده اند

که سال هاست از اینجا بهار تبعید است

 

نشسته ام به امید دوباره دیدن ِ تو

در انتهای جهان فکر می کنم که دریست ...

پریده از وسط تنگ ، ماهی کوچک

که فکر کرده که بیرون هوای خوب تریست!!! 

 

***********************************************

 

 تو کز نجابت صدها بهار لبریزی

چرا به ما که رسیدی همیشه پاییزی؟


ببین ! سراغ مرا هیچ‌کس نمی‌گیرد
مگر که نیمه شبی ، غصه‌ای ، غمی ، چیزی
 
تو هم که می‌رسی و با نگاه پُر شورت
نمک به تازه ‌ترین زخم‌ هام می ‌ریزی
 
خلاصه حسرت این ماند بردلم که شما
بیایی و بروی ، فتنه برنیانگیزی
 
بخند ! باز شبیه همیشه با طعنه
بگو که: آه ! عجب قصه‌ی غم‌انگیزی
 
بگو که قصد نداری که اذیتم بکنی
بگو که دست خودت نیست تا بپرهیزی
 
ولی ... ببین خودمانیم مثل هر دفعه
چرا به قهر ، تو از جات برنمی‌خیزی؟!
 
نشسته‌ای که چه ؟ یعنی دلت شکست ؟هم‌این؟
ببینمت ... ولی انگار که اشک می‌ریزی
 
عزیز گریه نکن ، من که اولش گفتم :
تو از نجابت صدها بهار لبریزی ...
 
**********************************************
 
ابری خبر کن قاصد باران، پرستو جان !

عطری بیفشان بر حیاط خانه، شب بو جان!


من میهمان دارم مبادا خاک برخیزد

حالا که وقت آبرو داری ست جارو جان!
 
اینقدر بی تابی نکن پیراهن نازم!

هی روی پیشانی نیا با شیطنت، مو جان!


وقتی تو می آیی در و دیوار می رقصند

انگار چیزی خورده باشد خانه بانو جان


عاشق شدن را داشتم از یاد می بردم

این شیر را بیدار کردی بچه آهو جان


در چشم هایت شیشه ی عمر مرا داری

وقتی که میبندیش دیگر مُرده ام ... کو جان؟


کو جان که برخیزم؟ تو این سهراب را کشتی

گیرم که روزی بازگردی نوش دارو جان !!!
 

 *********************************************** 

 
مثل نسیمی لای مو پیچید ، برگشت!
انگار از عاشق شدن ترسید ! برگشت

خوشبختی ام این بار می آمد بماند
یکدفعه از هم زندگی پاشید ، برگشت

مانند گنجشکی که از آدم بترسد
تا از کنارم دانه ای را چید ، برگشت

آن روز عزرائیل می آمد سراغم
دست تو را برگردنم تا دید برگشت !

اوهم فریب قاب عکسی کهنه را خورد
با شک می آمد گرچه بی تردید برگشت

 
بعد از تو شادی بازهم آمد به خانه
اما نبودی، از همین رنجید ، برگشت

 
مثل فقیر خسته و درمانده ای که
از لطف صاحب خانه ناامید برگشت

 
بعد از تو دیگر دشمنانم شاد بودند
اما غم من تازه از تبعید برگشت

 
بعد از تو هردفعه دلم هرجا که پر زد
مثل نسیمی لای مو پیچید ، برگشت !
 
**********************************************
 
بگذار سنگی را ببوسم 
که دیگر سنگ‌ها را سوئی زد 
تا خون لورکا
بر سینه‌ی او بریزد.
 
بگذار لیموئی را ببوسم 
که رفت و در ترانه‌ی لورکا نامش را نوشت.
 
بگذار جلیقه‌ی نازکی را ببوسم 
که گمان می‌کرد
بر سینه‌ی گرمش ضد گلوله‌ئی خواهد شد. 
 
اما ماه ماه ...
تو چرا خیره خیره نگاه کردی و چیزی نگفتی 
آسمان را برای چه روشنی بخشیدی 
تا گلوله سربازها سینه‌ی او را بهتر ببیند 
و حالا آمدی 
در آسمان گل آلوده‌ی تهران و چه را می‌جوئی!!!
 
برو ماه ماه 
برو که پشیمانی سودی ندارد 
برو، بر دو زانو بنشین، زاری کن 
برو، تاریکی بهتر 
از نوری که اتاق فرانکو را روشن می‌کند ...
 
***************************************************

 

آسان است برای من

 

که خیابان‌ها را تا کنم

 

و در چمدانی بگذارم

 

که صدای باران را به جز تو کسی نشنود

 

آسان است

 

به درخت انار بگویم

 

انارش را خود به خانه‌ی من آورد

 

آسان است

 

آفتاب را

 

سه شبانه روز، بی‌آب و دانه رها کنم

 

و روز ضعیف شده را ببینم

 

که عصا زنان از آسمان خزر بالا می‌رود

 

آسان است

 

که چهچه‌ی گنجشک را ببافم

 

و پیراهن خوابت کنم

 

آسان است برای من

 

به شهاب نومید فرمان دهم که به نقطه‌ی اولش برگردد

 

برای من آسان است

 

به نرمی آب‌ها سخن بگویم و دل صخره را بشکافم

 

آسان است ناممکن‌ها را ممکن شوم

 

و زمین در گوشم بگوید ((بس کن رفیق))

 

اما

 

آسان نیست معنی مرگ را بدانم

 

وقتی تو به زندگی آری گفته‌ای ...

 

 

دل نوشت ۱ :

می‌خواهم دوباره به دنیا بیایم

بیرون در، تو منتظرم بوده باشی

و بی‌آنکه کسی بفهمد

جای بیداری و خواب را

به رسم خودمان درآریم

چه بود بیداری

که زندگی‌اش نام کرده بودند ...!

 

دل نوشت ۲ :

یک لحظه خواستم

چون کودکی که ناشیانه دست در آتش فرو برد،

خواستم تو را ...

 

دل نوشت ۳ :

دست‌ هایت مال من؟


با دست‌ های من بنويس


با دست ‌های من غذا بخور


با دست های من موهایت را مرتب کن


فقط دست‌ هایت را


از تنم بر ندار ...!

 


دل نوشت ۴ :

اگر پیچ امین الدوله بودم می توانستم

کمی از ساقه هایم را ببندم دور بازویش

.

.

.

 

دل نوشت ۵ :

ما بال هایمان را
به بادِ "زمان" دادیم
می بینی؟
ما قرار بود فرشته باشیم
تو بی گناه بودی 
من بی گناه
زمان اما دست بر گلو می گذارد
می گوید:
زندگی را و زمین را چه به این حرف ها!؟
چه به این بال ها!؟
چه غلط ها...!
 
ما بال هایمان را
به زمان باج دادیم
تا "زندگی" کنیم!
 
دل نوشت ۶ :
به خاطر مردم است که می گویم
گوش هایت را کمی نزدیک دهانم بیار،
دنیا
دارد از شعرهای عاشقانه تهی می شود
و مردم نمی دانند
چگونه می شود بی هیچ واژه ای
کسی را که این همه دور است
این همه دوست داشت ...!!!
 
دل نوشت ۷ :
با نغمه شادمانه می خندیدیم
چون شاخه پرجوانه می خندیدیم 
این بغض غریب اگر مجالی می داد
ما نیز بر این زمانه می خندیدیم !!!
 
دل نوشت ۸ :
سرگشته و بی قرار برمی گردد
از پای فتاده، زار برمی گردد 
با دست تهی از سفر آهن و دود
یک روز بشر به غار برمی گردد !!!
 
دل نوشت ۹ :
نشسته ماه برگردونه عاج
به گردون میرود فریاد امواج
چراغی داشتم،کردند خاموش
خروشی داشتم،کردند تاراج ...
 
دل نوشت ۱۰ :
با جمله ی رندان جهان هم کیشم
خیام ترانه های پر تشویشم
انگار شراب از آسمان می بارد
وقتی که به چشمان تو می اندیشم ...
 
غم نوشت ۱۱ :
و من همیشه فکر می کنم
حتی گوانتانامو آسمانی آبی تر از
روزگار من داشت ...!!!
 
 
 
 
 
 

لبیک یا حسین ...

 

 

                           در قبایل عرب همواره جنگ بود،اما مکه،زمین حرام بود و

                            چهار ماه رجب،ذی القعده،ذی الحجه و محرم،زمان حرام،

                       یعنی که جنگ در ان حرام است. دو قبیله که با هم می جنگیدند،

                            تا وارد ماه حرام می شدند،جنگ را موقتا تعطیل می کردند،

                      اما برای انکه اعلام کنند که: در حال جنگند و این ارامش از سازش

                     نیست،ماه حرام رسیده است و چون بگذرد،جنگ ادامه خواهد یافت،

               سنت بود که بر قبه ی خیمه ی فرمانده ی قبیله،پرچم سرخی بر می افراشتند

                     تا دوستان،دشمنان و مردم،همه بدانند که: جنگ پایان نیافته است.

 

                    ان ها که به کربلا می روند،میبینند که جنگ با پیروزی یزید پایان گرفته

                               و بر صحنه ی جنگ،ارامش مرگ سایه افکنده است.

                    اما میبینند که بر قبه ی ارامگاه حسین،پرچم سرخی در اهتزاز است.


 

                        بگذار این سال های حرام بگذرد...!

 

                           تسلیت نوشت : استاد از بین ما رفت ...

                                     یا ایتها النفس المطمئنه

                                           ارجعی الی ربک

                                           راضیه مرضیه ...

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم ...

 

 

ابتدا از زبان مهدی استاد احمد :

 

مثل تمام سال‌های ماضی

گذشت سال قبل بازی‌بازی

 

سال نود دوشنبه‌ها نود داشت

یه‌عالم اتفاق خوب و بد داشت

 

تو اتفاقات نود به هر حیث

رقم زدش مهم‌ترینشو شیث


***


سال نود یه‌عالمه خبر داشت

یه عالم اتفاق خیر و شر داشت

 

یه عالم اتفاق خیر و شر داشت

گفتن بعضی‌هاش یه‌کم خطر داشت

 

سال نود وای که عجب سالی بود

منتها چشمام به گل قالی بود


***


سال نود یه سال فرهنگی بود

یه دنیا قیل و قال فرهنگی بود

 

اوضاع فرهنگ و هنر عالی بود

برای سینما عجب سالی بود

 

صابخونه از فیلمای بد خسته شد

خانه‌ی سینما نود بسته شد

 

دندوناشو کرد به‌هم قروچه

اثاث سینما رو ریخ تو کوچه

 

بعضی جوونا وقتی لنگِ خونه‌ن

چرا هنرمندا مصون بمونن

 

اینکه دیگه داد و هوار نداره

یه وام‌ مسکن می‌گیرن دوباره

 

همین پسرخاله‌ی ما زن گرفت

البته وقتی وام مسکن گرفت

 

الهی تو دلا محبت باشه

همیشه شور عشق و وصلت باشه

 

نه مثل اون مراکز کذایی

که جایزه می‌دن به یک‌جدایی

 

جدایی درد تلخ اجتماعه

هی نباید اونو بدیم اشاعه

 

کثیف‌ترین کار جهان طلاقه

به همدیگه داشته‌باشین علاقه


***


چقد قشــنگ بحثمون عوض شد

شعرمونم سالم و بی‌غرض شد

 

ایشالا سال‌ نو مبـارک باشه

پر از سعادت نود و یَک باشه ...

 

*************************************

 

گاهی عجیب دور خودت پیله می تنی

هی فکر می کنی ...به خودت چنگ می زنی

 

هی فکر می کنی به هزاران خیال پرت !

هی خنده می کنی و ...سپس موی می کنی !

 

امروز من به تو ، به خودم فکر می کنم

دریای حادثه ! به تو ای دلسپردنی !

 

تو : کهکشان شیری منظومه های من

خورشید : خواهر تنی ات ، ماه : ناتنی !

 

امروز من به رفتن خود فکر می کنم

امروز من به مرگ ... چرا داد می زنی ؟!

 

امروز شاعرت به جنون فکر می کند

امروز...من...به چه؟!...تو چه گفتی؟!...تو با منی؟!

 

با من ، تو ، قهر می کنی و می روی ؟! ... چرا ؟!

دیوانه ام ؟! ... عجب !... چه دلیل مبرهنی !

 او رفت ! ...

رفت ؟!

هی ! تو ! چرا دست روی دست ... ؟!

تو که نشسته ای و در این بیتهای پست -

 

- هی دور می زنی و غزل دوره می کنی !

پاشو !...تمام شد غزلم !...قافیه شکست !!

 

او رفت ! ...هی تو !... داد بزن !...حنجره بشو !


چون که گلوی خسته ام از بغض بسته است
 

 فریاد کن :


آهای ! چه اینجا چه جلجتا !

من ماندم و صلیب ...سه تا میخ آهنی !

 

زخمی ست دست و پام ولی ...آی... آی... آی !

زخمی ست روی قلب : ...لٍماذا تَرَکتَنی ؟!

 

حالا که من توام ، تو منی ، می دوی ؟! ...کجا ؟!

لولاک ما خَلَقتً غزل مثنوی... کجا ؟!

 

این شعر شطح نیست ، جنون مضاعف است !

لیلی تویی که قیس به هذیان مکلف است !

  

شاه سپید روی ! بیا مهره را... بچین -

- سیبی ... سیاه می شود آدم ... وَ ... آفرین !-

  

حی علی الصلوة! ... صلوة بلند عشق !

حی علی الفلا...خن چشمت ! ...پرنده : عشق !

 

وقتی پرنده شد که نگاه تو را چشید

آهو نشد مگر به امیدِ کمندِ عشق !

 

من در هزار دانه ی گندم گمم ... ولی

حوای قلب توست که دارد سرند عشق !

 

تو چشمه چشمه شور ، که من جرعه جرعه مست !

من گریه گریه شوق ، تو هم خنده خنده عشق !

 

قدت قصیده ایست ، لبانت رباعی است !

با تو پر از غزل شده ترجیع بند عشق !

 

با تو ... پر از ... غزل شده ...

با تو ...!

***

گاهی عجیب دور خودت پیله می تنی

هی فکر می کنی ...به خودت چنگ می زنی

 

هی فکر می کنی به هزاران خیال پرت !

هی خنده می کنی و ...سپس موی می کنی !...


از : سیامک بهرام پرور

 

***************************************

 

از درخت خرمالوی حیاط شندیم که تو در راهی

سه شنبه ساعت 8 و 44 دقیقه و 27 ثانیه ... منتظرت هستم

مثل همیشه ، پای هفت سین ، در کنار قرآن پدر بزرگ نشسته ام تا برسی

تا در آن لحظه ی ناب ، آرزوهای کوچکم را برایت بگویم

می دانم که همه را برای خدا خواهی گفت

یادت باشد امسال هم ، بعد از همه ی مردم شهر

آرزو های مرا در گوش خدا بخوانی ...

 

***************************************

 

بعدا نوشت ۱ :

به قول استاد محمد رضا ترکی :

ای کاش که فصل بی ملالی می داشت


یک صفحۀ از عذاب خالی می داشت


ای کاش که تقویم جلالی شما


یک سال نه، یک روز جمالی می داشت!

 

بعدا نوشت ۲ :

چون شلواری که پاره پارش کردند

دل داشتم و غصه نثارش کردند

دلتنگ تر از بنده خدایی هستم

که در سنگال برکنارش کردند

( حامد عسکری )

 

بعدا نوشت ۳ :

اگر مرا دوست نداشته باشی

دراز می‌کشم و می‌میرم

مرگ نه سفری بی‌بازگشت است

و نه ناگهان محو شدن

مرگ دوست نداشتن توست

درست آن موقع که باید دوست بداری

( رسول یونان )

 

بعدا نوشت ۴ :

آدم برفی ها آب نمیشوند

میمیرند

بیا این شال گردن

دکمه پیراهنت

و این هویج را بردار

این بیچاره را مثل من اهلی نکن

آدم برفی ها آب نمیشوند

 بعدا نوشت ۵ :

یک دو سه چهار را شمردم تک تک

آهسته به دنبال تو رفتم با شک

وقتی که بزرگتر شدم فهمیدم

تمرین جدایی است قایم باشک

دل نوشت :

در آب و گل تو مهربانی؟ ....... هرگز تو و این گناه هرگز

با همچو منی خدا نکرده ..... تو مهر کنی؟ تو؟ ؟ آه هرگز

نوروز نوشت :

سال نو مبارک

هر چند به قول شمس تبریزی عزیز :

"ايام را از شما مبارک باد

ايام می آيند تا بر شما مبارک شوند

مبارک شماييد" ...

یامقلب القلوب و الابصار

یامدبراللیل والنهار

یا محول الحول والاحوال

حول حالنا الی احسن الحال ...

کتاب نوشت ۱ :

اگر به هر دلیل می خواستی له شدن روح کسی را ببینی آن جا زیر نور شدید

یا در تاریکی محض نیست. جایی است نه کاملا تاریک و نه به اندازه کافی روشن.

جایی است با نور کم ...

از : "سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار" مصطفی مستور

خواندن این کتاب اکیدا توصیه می شود ...

کتاب نوشت ۲ :

این همه درباره ی سال و زمان حساسیت نشان ندهید

شما که در کار شعر و شاعری هستید نباید زیاد سخت بگیرید

زمان مگر چیست؟ خطی قراردادی که یک طرفش گذشته است

و آنقدر می رود و می رود تا به تاریکی برسد.

طرف دیگرش هم آینده است که باز دو سه قدم جلوتر میرسد به تاریکی

خب همه اینجوری راضی شده ایم و داریم زندگی مان را میکنیم.

بعضی وقتها میبینی یکی از ما از این خط ها خارج می شویم

پایمان سر میخورد به اینور خط که می شود گذشته

یا یک قدم آن طرف خط به آینده می رویم ...

از : "دو قدم این ور خط" احمد پوری 

 

ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی/از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

 

 

ساقیا برخیز و در ده جام را

خاک بر سر کن غم ایام را

ساغر می در کفم نه تا ز سر

برکشم این دلق ازرق فام را

گرچه بدنامی است نزد عاقلان

ما نمی خواهیم ننگ و نام را

باده در ده چند از این باد غرور

خاک بر سر نفس نافرجام را

دود آه سینه سوزان من

سوخت این افسردگان خام را

محرم راز دل شیدای من

کس نمی بینم ز خاص و عام را

با دلارامی مرا خاطر خوش است

کز دلم یک باره برد آرام را

ننگرد دیگر به سرو اندر چمن

هرکه دید آن سرو سیم اندام را

از سر دنیا گذشتی غم مخور

خوش بخور هم خوش بدار ایام را

صبر کن حافظ به سختی روز و شب

عاقبت روزی بیابی کام را

 

***************************

 

دو کوچه بالاتر از تماشا بهار شد بال و پر تکاندم

نماند از این خانه جز غباری و خانه را آن قدر تکاندم

و چشم ها را دوباره شستم و مثل ماهی از آب رستم

و سقف دل را سپید کردم و فرش جان را سحر تکاندم

نفس تکانی نکرده بودم چه بی هیاهو نفس کشیدم

جگر تکانی شنیده بودی؟ صدف شکستم جگر تکاندم

پر از شکوفه ست شانه هایم میان توفان و باد و باران

به دامنم ریخت یک جهان جان چو شانه را بیشتر تکاندم

لباس چرک نگاه خود را ز مردم دیده دور کردم

چه سخت بود این نظرتکانی به چوب مژگان نظر تکاندم

پرم شکستند پر کشیدم دلم شکستند دل سپردم

سرم بریدند خنده کردم سرم بریدند سر تکاندم

نه چپ نوشتم نه راست خواندم نه شرق گفتم نه غرب رفتم

تهی ست از هرچه جز بهاران دلی که از خشک و تر تکاندم

 

***************************************

 

ز  هر  بادی که  برخیزد  کنون بوی بهار آید          کنون  ما   را  ز باد   بامدادی  بوی   یار   آید

درختان را همه  پوشش پرند و پرنیان باشد         هوای بوستان همچون هوای دوستان باشد

فرخي سيستاني

 

عید شد ساقی بیا درگردش آور جام را

پشت‌پا زن دور چرخ و گردش ایام را

خلق را بر لب حدیث جامه نو هست و من

از شراب‌کهنه می‌خواهم لبالب جام را

قاآني

 

برآمد باد صبح و بوی نوروز

به کام دوستان و بخت پیروز

مبارک بادت این سال و همه سال

همایون بادت این روز و همه روز

شيخ اجل سعدي

 

بهاری داری از وی بر خور امروز

که هر فصلی نخواهد بود نوروز

گلی کو را نبوید آدمی زاد

چو هنگام خزان آید برد باد

نظامي گنجوي

 

رعد همی ‌زند دهل زنده شدست جزو  و  کل

در دل شاخ و مغز گل بوی بهار می‌کشد

آنکه ضمیر دانه را علت میوه می‌کند

راز دل درخت را بر سر دار می‌کشد

لطف بهار بشکند رنج خمار باغ را

گر چه جفای دی کنون سوی خمار می‌کشد

حضرت مولانا

 

چنین کز بازگشت نوبهاران شد جوان عالم

چه می‌شد گر بهار عمر ما هم باز می‌آمد

صائب تبريزي

 

از سیم خاردار

بر موج انفجار

اینک رسیده است

زخمی ترین بهار

...

غیر از گدازه نیست

جز خون تازه نیست

این لکه های سرخ

بر روی شاخسار

...

از بوی نفت، گیج

بر پیکر خلیج

هر سو نشسته است

یک فوج لاشخوار

...

امواج بیم گشت

دُرّ یتیم گشت

در دامن عدَن

هر دُرّ آبدار!

...

آل سعود؟ نه

آل یهود...؟ نه

شیطان وحشی اند

این قوم نابکار

...

ای دست انتقام

وقت است از نیام

باری برآوری

طوفان ذوالفقار!

دکتر محمدرضا ترکی

 

*******************************

 

بعدا نوشت ۱ :

سال 89 برای من سالی سراسر خاطره بود . اتفاقات خوشایندی برایم در این سال رقم خورد .

 حالا که به انتهای سال رسیده ام به قول شاملو : دالانی را که در نوشته ام به وداع فرا پشت

 می نگرم ...فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود ..اما یگانه بود و هیچ کم نداشت ....

 

بعدا نوشت ۲ :

جنگجویی خسته ام بعد از نبردی نابرابر

پیش رویش پشته ای از کشتهء همسنگرانش

                                                        (منزوی)

 

بعدا نوشت ۳ :

بس كه بد مي گذرد زندگي اهل جهان         مردم از عمر چو سالي گذرد عيد كنند

 

 

بعدا نوشت ۴ :

این روزها به دست هایم شک دارم

به چشم هایم بیشتر

چشم هایم در خواب هم به من دروغ می گویند

به خواب هایم شک دارم...

 

نوروز نوشت :

عید همگی دوستان مبارک....

 

میلاد پیامبر مهر و رحمت مبارک باد...

 

مـــاه فرو مـــاند از جــمال محمّد

سـرو نبــاشد به اعتــــدال محــمّد

 قدر فلك را كمال و منزلتي نيست

در نـظــر قــدر بــا كمــال محـمّد

 وعـــده ديدار هر كسي به قيامت

ليلة أســري شب وصـــال مـحمّد

 آدم و نوح و خليل و موسي و عيسي

آمده مجموع در ظــــلال مــحمّد

 عرصه گيتي مجال همّت او نيست

روز قيامت نگر مجـــال محــمّد

 وانهمه پيرايه بسته جنّت فردوس

بو كه قبولش كنـــد بلال مـــحمّد

 همچو زمين خواهد آسمان كه بيفتد

تا بدهــد بوسه بر نعـــال مــــحمّد

 چشم مرا تا به خواب ديد جمالش

خواب نمي گيرد از خيــــال محمّد

 «سعدي» اگر عاشقي كنيّ و جواني

عشق محمّد بس است و آل محمد

 

******************************

 

دریا موج می‌زند

ماهی‌ها را جمع می‌کند

و اداره‌ی شیلات را

فرا می‌خواند.  

کدام شما

لرز دهان ماهی‌ها را

بر جداره‌ی رگ‌هاتان

احساس می‌کنید،

زیر پوست کدام شما

ماهی‌ها جمع می‌شوند

و چشم گل آلودشان می‌سوزد  

دریا موج می‌زند

و ما اکنون

  در کامیون بزرگی در راهیم

در اضطراب توده‌یی از ماهی‌ها

که دعا می‌خوانند.

******************************

گل از هيجان باغ بودن مي گفت

سنگ از شب با چراغ بودن مي گفت

در همهمه ي شكفتن و دل بستن

پروانه اي از كلاغ بودن مي گفت

***

از وحشت شب پنجره را مي بندي

در پيله ي تنهايي خود مي گندي

در چشمانت سايه يك لبخند است

داري به كدام معجزه مي خندي!؟

***

ديوار كشيد دور دل تنگي مان

جان داد به آشيانه ي سنگي مان

دنياي من و تو را گره زد در هم

ما مانديم و دروغ يك رنگي مان

********************************

روزهای بارانی
شاعر پرور است
برف
نویسنده های بزرگ خلق می کند
داستان های پاورقی
محصول روزهای آفتابی
رنگین کمان
مخصوص قصه های کودکان
رعد و برق
کارآگاه ها را وارد نوشته می کند
توفان
فیلسوف می زاید
و روزهای ابری
به پاره کردن
همه آنچه روزهای قبل
نوشته شده
می گذرد .

******************************

بعدا نوشت ۱ :

از خاطره ات گدازه ای می ماند
افسوس ِ همیشه تازه ای می ماند

چون صاعقه می روی و از هستی من
خاکستری از جنازه ای ....!

بعدا نوشت ۲ :

هر چقدر تاب مي خورد

تمام نمي شود

کودکی هایم...


هی شعر تر انگیزد...!

 

ای لب تو قبله زنبورهای سومنات

خنده ات اعجاز شهناز است در کرد بیات

مطلع یک مثنوی هفت مَن زیبایی ات

ابروانت، فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلات

من انار و حافظ آوردم، تو هم چایی بریز

آی می چسبد شب یلدا هل و چایی نبات

جنگل آشوب من! آهوی کوهستان شعر

این گوزن پیر را بیچاره کرده خنده هات

می رود، بومی کشد، شلیک، مرغی می پرد

گردنش خم می شود، آرام می افتد به پات

گرده اش می سوزد و پلکش که سنگین می شود

می کشد آهی، که آهو... جان جنگل به فدات

سروها قد می کشند از داغی خون گوزن

عشق قل قل می زند از چشمه ها و بعد، کات:

پوستش را پوستین کرده زنی در نخجوان

شاخ هایش دسته چاقوی مردی در هرات

 

***************************************

 

یلدا برای بچه ها، آجیل و طعم هندونه س

ولی برا بزرگترا، یه خاطره، یه نشونه س

 

 یلدا شب ولادته؛ این جوره تو نوشته ها

خورشیدُ  دنیا میارن، تو دل شب فرشته ها

 

فرشته های مهربون، فرشته های نازنین

از اوج ِ اوج آسمون، میان پایین، روی زمین

 

شبیه دونه های برف، روی درختا می شینن

تا خورشیدُ  بغل کنن، تا صب یه وختا می شینن

 

قصه میگن برای هم؛ گر چه شبیه قصه نیس

قصه اون ها مثل ما، نون و پنیر و پسه نیس

 

میگن: یه شب از آسمون پولک آبی میباره

تا دم دمای صب بشه برف حسابی میباره

 

وقتی گمون نمی کنی، ستاره ای پر میزنه

یه آفتاب مهربون، از تو افق سر میزنه

 

یه شب تو اوج تیرگی، ستاره رو نشون میدن

تو دل شب، شب سیا، ُصب میشه و اذون میگن

 

میادُ مرهم میذاره به ساقه  ملخ زده

نماز حاجت بخونید، مردم شهر یخ زده!

 

 

غزلی برای محرم :

 

نه می‌گیرد این دل، نه یک‌دم رها می‌کند

دل سنگم عمری‌ست تا پا به ‌پا می‌کند

سحر سر زد و روز از نیمه رد شد ولی

کسی حرّ خوابیده‌ام را صدا می‌کند؟

قدم در قدم، جاده در جاده تردید ـ آب! ـ

به خود مانده، از شور دریا ابا می‌کند

دل: این کوفه، این شام، این شهر بدنام... نه

نه مرگی، نه داغی... که ما را دوا می‌کند؟

*

نه می‌گیرد این دل نه یک‌دم رها می‌کند

عزادار خویشم، دلم نوحه‌ها می‌کند

نه می‌میرم از غم، نه می‌خوانم از سوگ تو!

به عشقت، دل از گریه حتی حیا می‌کند

صدا می‌رسد کاروان کاروان از فرات

که در خیمه جانم آتش به پا می‌کند

سر آورده‌ام، نذر بال و پر آورده‌ام

کسی هست آیا؟ سرم را جدا می‌کند؟

*

دلم تکه‌تکه ... دلم آب شد چکه‌چکـ...!

کسی خاک خشکیده را کربلا می‌کند؟

 

بعدا نوشت ۱ :

 

درد های من/ جامه نیستند تا ز تن درآورم/ چامه و چکامه نیستند/ تا به رشته ی سخن

درآورم/ نعره نیستند تا ز نای جان برآورم/ دردهای من نگفتنی دردهای من نهفتنی

است.....درد های پوستی کجا....درد دوستی کجا......درد حرف نیست.....درد نام دیگر من

است......من چگونه خویش را صدا کنم؟

 

این روزها بیش از پیش این شعر را زمزمه میکنم...

 

 

بعدا نوشت ۲ :

 

سرمای درونم این روزها به سیبری که نه به زمهریر می ماند...

 

بعدا نوشت ۳ :

 

چه فعل غریبی است این " فهمیدن " ...

 

 

آمد محرم...

 

 

 

هنگام محرّم شد و هنگام عزا، های

برخیز و بخوان مرثیت کرببلا، های

پیراهن نیلی به تن تکیه بپوشان

درهای حسینیه ی دل را بگشا، های

طبّال بزن طبل که با گریه درآیند

طّبال بزن باز بر این طبل عزا، های

                                                  زنجیر زنان حرم نور بیایید                                                     

ای سلسله ها ، سلسله ها ، سلسله ها، های

ای سینه زنان، شور بگیرید و بخوانید

ای قوم کفن پوش، کجایید ؟ کجا؟ های

شمشیر به کف، حیدر حیدر همه بر لب

خونخواه حسین اید، درآیید هلا، های

کس نیست در این بادیه دلسوخته چون من

کس نیست در این واحه به دلتنگی ما، های

این داغ چه داغی ست که طوفان شده عالم

آتش زده در جان و پر مرغ هوا، های

***

از کوفه خبر می رسد از غربت مسلم

از کوفه و کوفی ببرم شکوه کجا؟ های

عباسِ علی تشنه و طفلان همه تشنه

فریاد و فغان از ستم قوم دغا، های

بازوی حرم، نخل جوانمردی و ایثار

عباس علی، حضرت شمع شهدا، های

آتش به سوی خیمه و خرگاه تو می رفت

از دست ابالفضل چو افتاد لوا، های

با یاد جوانمردی عباس و غم تو

خورشید جدا گریه کند، ماه جدا، های

خورشید نه این است که می چرخد هر روز

خورشید سری بود جدا شد ز قفا، های

می چرخد و می چرخد و می چرخد، گریان

هفتاد قمر گردِ سرِ شمس ضُحی، های

خونین شده انگشتری سوّم خاتم

از سوگ سلیمان چه خبر، باد صبا!؟ های

از داغ علی اصغر محزون، جگرم سوخت

با رفتن عباس، قدم گشت دو تا، های

***

طفلان عطش نوش تو را حنجره، خون شد

از خفتنِ فریاد در آن حنجره ها، های

بگذار که از اکبر داماد بگویم

با  خون سر آن کس که به کف بست حنا، های

تنها چه کند با غم شان زینب کبری

رأس شهدا وای، غریو اسرا ، های

بر محمل اُشتر سر خود کوبید، زینب(س)

از درد بکوبم سر خود را به کجا؟ های

امشب شب دلتنگی طفلان حسین(ع) است

این شعله به تن دارد و آن خار به پا، های 

این مویه کنان در پی راهی به مدینه ست

آن موی کنان در پی جسم شهدا، های

این پیرهن پاره،  تن کیست ؟ خدایا

گشتیم به دنبال سرش در همه جا، های

در آینه سر می کشد این سر، سر خونین

در باد ورق می خورد آن زلف رها، های

این حنجر داوودی سرهای بریده ست

ترتیل شگفتی ست ز سرهای جدا، های

بگذار هم از گریه چراغی بفروزم

بادا که فروزان بشود شام شما ،های...

***

من تشنه و دل تشنه و عالم همه تشنه

کو آب که سیراب کند زخم مرا، های

آتش شده ام اتش نوشان منا، هوی

عنقا شده ام، سوخته جانان منا، های

هنگام اذان آمد و در چِک چک شمشیر

او حیّ غزا می زد و من "حیّ علی" های

امشب شب شوریدگی، امشب، شب اشک است

شمشیر مرا تیز کن از برق دعا، های

خون خوردن و لبخند زدن را همه دیدید

گل دادن قنداقه ندیدید الا، های

با فرق علی(ع) کوفه ی دیروز، چها کرد؟

از کوفه ندیدیم بجز قحط وفا، های

بر حنجره ی تشنه چرا  تیر سه شعبه؟

کس نیست بپرسد ز شمایان که چرا ؟ های

این کودک معصوم چه می خواست ؟ چه می گفت؟

در چشم شما سنگدلان مُرد حیا، های

***

هر راه که رفتید همه خبط و خطا بود

هر کار که کردید هدر بود و هبا، های

این قوم نبودند مگر نامه نبشتند

گفتند که ما منتظرانیم بیا! های

گفتند اگر رو به سوی کوفه کنی، نَک

از مقدم تو می رسد این سر به  سما، های

گفتند به شکرانه ی دیدار شما شهر

آذین شده با  آینه و نور و صدا، های

آیینه تان پر شده از زنگ و دورویی

چشمان شما  پر شده از روی و ریا، های

مختار، به حبس اندر و میثم، به سر دار

در کوفه ندیدیم بجز حرمله ها، های

این بود سرانجام وفا؟ رسم امانت؟

ای اف به شما، اف به شما، اف به شما، های

ای اف به شمایان که سرم بر سر نیزه ست

بس نیست تماشای شهیدان مرا؟ های!

در جان شما مرده دلان زمزمه ای نیست

در شهر شما سنگدلان مرده صدا، های

ای قوم تماشاگر افسونگر بی روح!

یک تن ز شمایان بنمانید به جا، های

***

یک تن ز شما  دم نزد آن روز که می رفت

از کوفه سوی شام سر کشته ی ما، های

یک مشت دل سوخته پاشیدم زی عرش

یعنی که ببینید، منم خون خدا، های

آن شام که از کوفه گذشتند اسیران

از هلهله، از هی هی و هی های شما، های

دیروز تنی بودم زیر سم اسبان

امروز سری هستم در طشت طلا، های

ما این همه با یاد شماییم و شما حیف

ما این همه دلتنگ شماییم و شما... های

***

از کرببلا هروله کردیم سوی شام

از مروه رسیدیم دوباره به صفا، های

خورشید فراز آمده از عرش به نیزه

جبریل فرود آمده از غار حرا، های

این هیات بی سر شدگان قافله ی کیست؟

شد نوبت تو، قافله سالار منا! های

من قافله سالارم و ما قافله ی تو

ای بَرشده بر نیزه، تویی راهنما ، های

ما آمده بودیم بمیریم و بمانیم

ما آمده بودیم به پابوس فنا، های

***

یا سید شوریده سران! کوفه چه می خواست؟

آن روز در آن هروله ی هول و ولا ، های

منظومه ی خونین جگران! کوفه چه دارد؟

از کوفه چه مانده ست بجز گریه به جا؟ های

خون نامه ی بی سرشدگان! کوفه نفهمید

سطری ز سفرنامه ی دلتنگ تو را، های

پیراهن یوسف نفسان! کوفه چه داند؟

منظومه ی هفتاد و دو گیسوی رها! های

***

در مشعر زخم تو رسیدم به تشهّد

تا از عرفات تو رسیدم به منا ، های

با گریه و با نذر کجا را که نگشتیم

حیران تو ای آینه ی غیب نما، های

در غربت این سینه برافروز چراغی

در خلوت این دیده جمالی بنما، های

آن شاعر شوریده که می گفت کجایید

اینجاست بیایید شهیدان بلا! های

من حنجره ام  نذر شهیدان خدایی ست

من حنجره ام وقف تمام شهدا، های

از خویش بپرسیم کجاییم و چه داریم

از خویش برون می زنی امشب به کجا؟ های

ماندیم در این خاک و پری باز نکردیم

مُردیم در این درد و ندیدیم دوا، های

های ای عطش آغشته ترینان! عطشم کُشت

آبی برسانید به این تشنه هلا، های

یک بار بپرسید ز حالم که چرا هوی

تا پاسخ تان گویم یاران که چرا های ...

***

هفتاد و دو دف هر صبح می کوبد در من

هفتاد و دو نی هر شب در من به نوا،  های

این جاده همان جاده ی خون است بپویید

این در، در دهلیز بهشت است، درآ، های

ای عاشق دل باخته، آهی بکش از جان

ای شاعر دلسوخته، اشکی بسرا، های

حالی چه کنم گر نکنم شکوه و فریاد

در منقبت و مرثیت آل عبا، های...

 

بعدا نوشت ۱ :

 

و باز محرم آمد...

آمد برای مَحرم اسرار کربلا شدن.

 و اولین و آخرین محرم راز حسین، عباس است.
.
..
.
السلام عليك يا ابا عبدالله و علي الارواح التي حلت بفنائك عليك مني سلام الله ابداً ما بقيت و

بقي الليل و النهار و لاجعله الله اخر العهد مني لزيارتكم...

 

بعدا نوشت ۲ :

 

حی علی العزا ....فی ماتم الحسین......مظلوم کربلا

 

 

زادروز سهراب سپهری عزیز...

 

نگاه مرد مسافر به روي زمين افتاد :

"چه سيب هاي قشنگي !

حيات نشئه تنهايي است."

و ميزبان پرسيد:

قشنگ يعني چه؟

- قشنگ يعني تعبير عاشقانه اشكال

و عشق ، تنها عشق

ترا به گرمي يك سيب مي كند مانوس.

و عشق ، تنها عشق

مرا به وسعت اندوه زندگي ها برد ،

مرا رساند به امكان يك پرنده شدن.

- و نوشداري اندوه؟

- صداي خالص اكسير مي دهد اين نوش.

و حال ، شب شده بود.

چراغ روشن بود.

و چاي مي خوردند.

- چرا گرفته دلت، مثل آنكه تنهايي.

- چقدر هم تنها!

- خيال مي كنم

دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي.

- دچار يعني

- عاشق.

- و فكر كن كه چه تنهاست

اگر ماهي كوچك ، دچار آبي درياي بيكران باشد.

- چه فكر نازك غمناكي !

- و غم تبسم پوشيده نگاه گياه است.

و غم اشاره محوي به رد وحدت اشياست.

- خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند

و دست منبسط نور روي شانه آنهاست.

- نه ، وصل ممكن نيست ،

هميشه فاصله اي هست .

اگر چه منحني آب بالش خوبي است.

براي خواب دل آويز و ترد نيلوفر،

هميشه فاصله اي هست.

دچار بايد بود

و گرنه زمزمه حيات ميان دو حرف

حرام خواهد شد...

 

 

اگر شبها همه قدر بودی شب قدر بی قدر بودی......

 

رفتار من عادی است

اما نمی دانم چرا

این روزها

از دوستان و آشنایان

هرکس مرا می‌بیند

از دور می‌گوید:

این روزها انگار

حال و هوای دیگری داری!

 

اما

من مثل هر روزم

با آن نشانیهای ساده

و با همان امضا، همان نام و با همان رفتار معمولی

مثل همیشه ساکت و آرام

این روزها تنها

حس می کنم گاهی کمی گنگم

گاهی کمی گیجم

حس می‌کنم

از روزهای پیش قدری بیشتر

این روزها را دوست دارم

گاهی

- از تو چه پنهان -

با سنگها آواز می‌خوانم

و قدر بعضی لحظه‌ها را خوب می‌دانم

این روزها گاهی

از روز و ماه و سال، از تقویم

از روزنامه بی خبر هستم

 

حس می‌کنم گاهی کمی کمتر

گاهی شدیدا بیشتر هستم حتی اگر می‌شد بگویم

 

این روزها گاهی خدا را هم

یک جور دیگر می‌پرستم

 

از جمله دیشب هم

دیگرتر از شب‌های بی‌رحمانه دیگر بود:

من کاملا تعطیل بودم

اول نشستم خوب

جوراب‌هایم را اتو کردم

تنها - حدود هفت فرسخ - در اتاقم راه رفتم

با کفش‌هایم گفتگو کردم

و بعد از آن هم

رفتم تمام نامه‌ها را زیر و رو کردم

و سطر سطر نامه‌ها را

دنبال آن افسانه‌ی موهوم

دنبال آن مجهول گشتم

چیزی ندیدم

تنها یکی از نامه‌هایم

بوی غریب و مبهمی می‌داد

انگار

از لابه لای کاغذ تا خورده‌ی نامه

بوی تمام یاس‌های آسمانی

احساس می‌شد

 

دیشب دوباره

بی تاب در بین درختان تاب خوردم

از نردبان ابرها تا آسمان رفتم

در آسمان گشتم

و جیب‌هایم را

از پاره‌های ابر پر کردم

جای شما خالی!

یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد

یک پاره از مهتاب خوردم

 

دیشب پس از سی سال فهمیدم

که رنگ چشمانم کمی میشی است

و بر خلاف سال‌ها پیش

رنگ بنفش و ارغوانی را

از رنگ آبی دوست‌تر دارم

 

دیشب برای اولین بار

دیدم که نام کوچکم دیگر

چندان بزرگ و هیبت آور نیست

 

این روزها دیگر

تعداد موهای سفیدم را نمی‌دانم

 

گاهی برای یادبود لحظه‌ای کوچک

یک روز کامل جشن می‌گیرم

گاهی

صد بار در یک روز می‌میرم

حتی

یک شاخه از محبوبه‌های شب

یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است

 

گاهی نگاهم در تمام روز

با عابران ناشناس شهر

احساس گنگ آشنایی می‌کند

گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را

آهنگ یک موسیقی غمگین

هوایی می‌کند

 

اما

غیر از همین حس‌ها که گفتم

و غیر از این رفتار معمولی

و غیر از این حال و هوای ساده و عادی

حال و هوای دیگری

در دل ندارم

رفتار من عادی است...

 

بعدا نوشت ۱: بر سر آنم که گر زدست بر آید.......دست به کاری زنم که غصه سر آید

بعدا نوشت۲ : آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است.......

 

التماس دعا

 

سال نو مبارک




ساقيا آمدن عيد مبارک بادت

وان مواعيد که کردی مرواد از يادت


در شگفتم که درين مدتِ ايام فراق

برگرفتی ز حريفان دل و دل می‌دادت


برسان بندگی دختر رز گو بدر آی

که دم همت ما کرد ز بند آزادت


شادی مجلسيان در قدم و مقدم توست

جای غم باد هر آن دل که نخواهد شادت


شکر ايزد که ز تاراج خزان رخنه نيافت

بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت


چشم بد دور کز آن تفرقه‌ات باز آورد

طالع نامور و دولت مادرزادت


حافظ از دست مده دولت اين کشتی نوح

ورنه طوفان حوادث ببرد بنيادت


و من مسافرم ای بادهای همواره........



حقّ طبیعیّ تو بودند آسمان ها

افتاده ای در دام این كفترپران‌ها

مانند دخترهای زیبای دهاتی

آن ها كه می‌افتند در چنگال خان‌ها...

***

از چارراه شهر با خنده گذشتی

شاعر شدند آن‌روز كلّ پاسبان‌ها

تعظیم آوردند پیش ابروانت

از آن‌زمان ناراست شد قدّ كمان‌ها

كرده سیاه این روی، چشم ماه‌ها را

كرده سپید این چشم، روی سرمه‌دان‌ها

لب می گذاری، چای می‌نوشی و كارم

حسرت به هر چیزی‌ست، حتی استكان‌ها

تلخم، وَ ناموزون، ولی آرام و ساده

مثل صدای نی‌لبك‌های شبان ها

***

بگذار هركس هرچه می‌خواهد بگوید

دیگر نمی‌لرزد دلم با این تكان‌ها

آن‌كس كه قلبش لخته لخته زخم باشد

ترسی ندارد دیگر از زخم زبان‌ها


*********************************************


دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست


آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست


در من طلوع آبی آن چشم روشن


یاد آور صبح خیال انگیز دریاست


گل کرده باغی از ستاره در نگاهت


آن یک چراغانی که در چشم تو برپاست


بیهوده می کوشی که راز عاشقی را


از من بپوشانی که در چشم تو پیداست


ما هر دوان خاموش خاموشیم اما


چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست


دیروزمان را با غروری پوچ گشتیم


امروز هم زانسان ولی آینده ماراست


دور از نوازشهای دست مهربانت


دستان من در انزوای خویش تنهاست


بگذار دستت را در دستم گذارم


بی هیچ پروایی که دست عشق با ماست


*******************************************


بعدا نوشت 1 : "آنچه هنوز تلخ ترین پوزخند مرا بر می انگیزد "چیزی شدن" از دیدگاه 


آنهاست- آنها که می خواهند ما را در قالب های فلزی خود جای بدهند. آنها با اعداد کوچک به


ما حمله می کنند. آنها با صفر مطلقشان به جنگ با عمیق ترین و جاذب ترین رویاها میآیند..."



بعدا نوشت 2 : جروم دیوید سالینجر در گذشت. نویسنده رمانهای مشهوری همچون ناتور دشت 

به علت کهولت در خانه خود در نیو همشایر درگذشت. این نویسنده کمتر در انظار عمومی 

ظاهر میشد و حتی عکسهای موجود از او بیشتر از چند قطعه نیستند. کتاب ناتور دشت که جزو

معروفترین آثار او و یکی از برترین رمانهای قرن بیستم شناخته میشود در مورد پسر جوانی به نام

هولدن کالفیلداست که فردی منزوی و غیر اجتماعی است. آخرین اثر چاپ شده از او به سال 1965

بر میگردد و آخرین مصاحبه او نیز در دهه 80 میلادی بوده است. از کتابهای دیگری او

فرنی و زوئی، دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل و هشتم، تیرهای سقف را بالا بگذارید نجاران، هفته‌ای

یه بار آدمونمی‌کشه می باشند......




در آستانه محرم


باز این چه شورش است که در خلق عالم است           باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین                     بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است
این صبح تیره باز دمید از کجا کزو                                 کار جهان و خلق جهان جمله در هم است
گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب                                  کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست                             این رستخیز عام که نامش محرم است

در بارگاه قدس که جای ملال نیست                            سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است
جن و ملک بر آدمیان نوحه میکنند                                 گویا عزای اشرف اولاد آدم است
خورشید آسمان و زمین نور مشرقین                          پرورده ی کنار رسول خدا حسین

کشتی شکست خوردهی طوفان کربلا                         در خاک و خون طپیده میدان کربلا
گر چشم روزگار به رو زار میگریست                               خون میگذشت از سر ایوان کربلا
نگرفت دست دهر گلابی به غیر اشک                          زآن گل که شد شکفته به بستان کربلا
از آب هم مضایقه کردند کوفیان                                     خوش داشتند حرمت مهمان کربلا
بودند دیو و دد همه سیراب و میمکند                             خاتم ز قحط آب سلیمان کربلا
زان تشنگان هنوز به عیوق میرسد                                 فریاد العطش ز بیابان کربلا
آه از دمی که لشگر اعدا نکرد شرم                               کردند رو به خیمهی سلطان کربلا
آن دم فلک بر آتش غیرت سپند شد                               کز خوف خصم در حرم افغان بلند شد

کاش آن زمان سرادق گردون نگون شدی                       وین خرگه بلند ستون بیستون شدی
کاش آن زمان درآمدی از کوه تا به کوه                            سیل سیه که روی زمین قیرگون شدی
کاش آن زمان ز آه جهان سوز اهل بیت                          یک شعلهی برق خرمن گردون دون شدی
کاش آن زمان که این حرکت کرد آسمان                         سیمابوار گوی زمین بیسکون شدی
کاش آن زمان که پیکر او شد درون خاک                         جان جهانیان همه از تن برون شدی
کاش آن زمان که کشتی آل نبی شکست                      عالم تمام غرقه دریای خون شدی
آن انتقام گر نفتادی بروز حشر                                      با این عمل معاملهی دهر چون شد
آل نبی چو دست تظلم برآورند                                       ارکان عرش را به تلاطم درآورند    

برخوان غم چو عالمیان را صلا زدند                                  اول صلا به سلسلهی انبیا زد
نوبت به اولیا چو رسید آسمان طپید                               زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند
آن در که جبرئیل امین بود خادمش                                  اهل ستم به پهلوی خیرالنسا زدند
بس آتشی ز اخگر الماس ریزهها                                    افروختند و در حسن مجتبی زدند
وانگه سرادقی که ملک مجرمش نبود                              کندند از مدینه و در کربلا زدند
وز تیشهی ستیزه در آن دشت کوفیان                              بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند
پس ضربتی کزان جگر مصطفی درید                               بر حلق تشنهی خلف مرتضی زدند
اهل حرم دریده گریبان گشوده مو                                     فریاد بر در حرم کبریا زدند
روح الامین نهاده به زانو سر حجاب                                   تاریک شد ز دیدن آن چشم آفتاب                                     

چون خون ز حلق تشنهی او بر زمین رسید                     جوش از زمین بذروه عرش برین رسید
نزدیک شد که خانهی ایمان شود خراب                          از بس شکستها که به ارکان دین رسید
نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند                                طوفان به آسمان ز غبار زمین رسید
باد آن غبار چون به مزار نبی رساند                                  گرد از مدینه بر فلک هفتمین رسید
یکباره جامه در خم گردون به نیل زد                                 چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید
پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش                             از انبیا به حضرت روحالامین رسید
کرد این خیال وهم غلط که ارکان غبار                               تا دامن جلال جهان آفرین رسید
هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال                          او در دلست و هیچ دلی نیست بیملال

ترسم جزای قاتل او چون رقم زنند                                  یک باره بر جریدهی رحمت قلم زنند
ترسم کزین گناه شفیعان روز حشر                                 دارند شرم کز گنه خلق دم زنند 
دست عتاب حق به در آید ز آستین                                چون اهل بیت دست در اهل ستم زنند
آه از دمی که با کفن خونچکان ز خاک                              آل علی چو شعلهی آتش علم زنند
فریاد از آن زمان که جوانان اهل بیت                               گلگون کفن به عرصهی محشر قدم زنند
جمعی که زد بهم صفشان شور کربلا                            در حشر صف زنان صف محشر بهم زنند
از صاحب حرم چه توقع کنند باز                                      آن ناکسان که تیغ به صید حرم زنند
پس بر سنان کنند سری را که جبرئیل                             شوید غبار گیسویش از آب سلسبیل 

روزی که شد به نیزه سر آن بزرگوار                               خورشید سر برهنه برآمد ز کوهسار
موجی به جنبش آمد و برخاست کوه                             ابری به بارش آمد و بگریست زار زار
گفتی تمام زلزله شد خاک مطمن                                   گفتی فتاد از حرکت چرخ بی‌قرار
عرش آن زمان به لرزه درآمد که چرخ پیر                          افتاد در گمان که قیامت شد آشکار
آن خیمه‌ای که گیسوی حورش طناب بود                        شد سرنگون ز باد مخالف حباب وار
جمعی که پاس محملشان داشت جبرئیل                      گشتند بی‌عماری محمل شتر سوار
با آن که سر زد آن عمل از امت نبی                             روح‌الامین ز روح نبی گشت شرمسار
وانگه ز کوفه خیل الم رو به شام کرد                              نوعی که عقل گفت قیامت قیام کرد

بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد                                    شور و نشور واهمه را در گمان فتاد
هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند                      هم گریه بر ملایک هفت آسمان فتاد
هرجا که بود آهوئی از دشت پا کشید                            هرجا که بود طایری از آشیان فتاد
شد وحشتی که شور قیامت بباد رفت                          چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد
هرچند بر تن شهدا چشم کار کرد                                  بر زخمهای کاری تیغ و سنان فتاد
ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان                                     بر پیکر شریف امام زمان فتاد
بیاختیار نعرهی هذا حسین زود                                      سر زد چنانکه آتش ازو در جهان فتاد
پس با زبان پر گله آن بضعةالرسول                                  رو در مدینه کرد که یا ایهاالرسول

این کشته ی فتاده به هامون حسین توست                  وین صید دست و پا زده در خون حسین توست
این نخل تر کز آتش جان سوز تشنگی                           دود از زمین رسانده به گردون حسین توست
این ماهی فتاده به دریای خون که هست                      زخم از ستاره بر تنش افزون حسین توست
این غرقه محیط شهادت که روی دشت                        از موج خون او شده گلگون حسین توست
این خشک لب فتاده دور از لب فرات                            کز خون او زمین شده جیحون حسین توست
این شاه کم سپاه که با خیل اشگ و آه                        خرگاه زین جهان زده بیرون حسین توست
این قالب طپان که چنین مانده بر زمین                            شاه شهید ناشده مدفون حسین توست
چون روی در بقیع به زهرا خطاب کرد                              وحش زمین و مرغ هوا را کباب کرد

کای مونس شکسته دلان حال ما ببین                                ما را غریب و بیکس و بیآشنا ببین
اولاد خویش را که شفیعان محشرند                                    در ورطهی عقوبت اهل جفا ببین 
در خلد بر حجاب دو کون آستین فشان                                  واندر جهان مصیبت ما بر ملا ببین
نی ورا چو ابر خروشان به کربلا                                            طغیان سیل فتنه و موج بلا ببین
تنهای کشتگان همه در خاک و خون نگر                                سرهای سروران همه بر نیزهها ببین
آن سر که بود بر سر دوش نبی مدام                                    یک نیزهاش ز دوش مخالف جدا ببین
آن تن که بود پرورشش در کنار تو                                           غلطان به خاک معرکهی کربلا ببین
یا بضعةالرسول ز ابن زیاد داد                                                 کو خاک اهل بیت رسالت به باد داد

خاموش محتشم که دل سنگ آب شد                                 بنیاد صبر و خانهی طاقت خراب شد
خاموش محتشم که ازین حرف سوزناک                             مرغ هوا و ماهی دریا کباب شد
خاموش محتشم که ازین شعر خونچکان                             در دیدهی اشگ مستمعان خون ناب شد
خاموش محتشم که ازین نظم گریهخیز                               روی زمین به اشگ جگرگون کباب شد
خاموش محتشم که فلک بس که خون گریست                    دریا هزار مرتبه گلگون حباب شد
خاموش محتشم که بسوز تو آفتاب                                      از آه سرد ماتمیان ماهتاب شد
خاموش محتشم که ز ذکر غم حسین                                 جبریل را ز روی پیامبر حجاب شد
تا چرخ سفله بود خطائی چنین نکرد                                    بر هیچ آفریده جفائی چنین نکرد

ای چرخ غافلی که چه بیداد کردهای                                 وز کین چها درین ستم آباد کرده ای
بر طعنت این بس است که با عترت رسول                          بیداد کرده خصم و تو امداد کرده ای
ای زاده زیاد نکرداست هیچ گه                                          نمرود این عمل که تو شداد کرده ای
کام یزید دادهای از کشتن حسین                                     بنگر که را به قتل که دلشاد کرده ای
بهر خسی که بار درخت شقاوتست                                  در باغ دین چه با گل و شمشاد کرده ای
با دشمنان دین نتوان کرد آن چه تو                                     با مصطفی و حیدر و اولاد کرده ای
حلقی که سوده لعل لب خود نبی بر آن                             آزردهاش به خنجر بیداد کرده ای
ترسم تو را دمی که به محشر برآورند                                از آتش تو دود به محشر درآورند

آقا ببخش بس که سرم گرم زندگیست.....کمتر دلم برای شما تنگ میشود


اين آفتاب مشرقی بي‌كسوف را

اي ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را


«لا تقربوا الصلاه»٭ مخوان و به هم مزن

اين مستی به هم زده نظم صفوف را


نقاره‌ها به رقص كشند اهل زهد را

شاعر کند خیال تو هر فيلسوف را


مي‌ترسم از صفاي حرم باخبر شود

حاجي و نيمه‌كاره گذارد وقوف را


اين واژه‌ها كم‌اند براي سرودنت

بايد خودم دوباره بچينم حروف را


روح‌ القدس! بيا نفسي شاعري كنيم

خورشيد چشمهاي امام رئوف را


٭ اشاره به آية «لاتقربوا الصلاه و انتم سكري» (نزديك نماز نشويد در حالي كه مستيد)


میلاد امام رضا (ع) مبارک باد........



بزرگداشت حضرت حافظ.........




زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم

ناز بنیاد مکن تا نکَنی بنیادم


می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر

سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم


زلف را حلقه مکن تا نکُنی در بندم

طره را تاب مده تا ندهی بر بادم


یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم

غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم


رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گُلم

قد برافراز که از سرو کنی آزادم


شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را

یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم


شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه

شور شیرین منما تا نکنی فرهادم


رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس

تا به خاک در آصف نرسد فریادم


حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی

من از آن روز که در بند توام آزادم



تسلیت.......دعایم کنید.....



شب قدر است و طی شد نامه هجر            سلام فیه حتی مطلع الفجر

دلا در عاشقی ثابت قدم باش                    که در این ره نباشد کار بی اجر 

من از رندی نخواهم کرد توبه                 و لو آذیتنی بالهجر و الحجر 

برآی ای صبح روشن دل خدا                 که بس تاریک می‌بینم شب هجر 

دلم رفت و ندیدم روی دلدار                   فغان از این تطاول آه از این زجر 

وفا خواهی جفاکش باش حافظ                فان الربح و الخسران فی التجر



به نام عشق

در نجف سینه بی قرار از عشق

گفت:لایمکن الفرار از عشق

 غزلی نذر حضرت مولا 

مولای ما نمونهء دیگر نداشته است

اعجاز خلقت است و برابر نداشته است


وقت طواف دور حرم فکر می کنم

این خانه بی دلیل ترک برنداشته است

دیدیم در غدیر که دنیا به جز علی

آیینه ای برای پیمبر نداشته است

سوگند می خورم که نبی شهر علم بود 

شهری که جز علی در دیگر نداشته است

طوری ز چارچوب در قلعه کنده است

انگار قلعه هیچ زمان در نداشته است

یا غیر لافتی صفتی در خورش نبود

یا جبرِِییل واژهء بهتر نداشته است

چون روز روشن است که در جهل گمشده است

هر کس که ختم نادعلی بر نداشته است

 

این شعر استعاره ندارد برای او

تقصیر من که نیست برابر نداشته است.......

نیمه شعبان مبارک.........


بی قرار تو ام و در دل تنگم گله هاست

                                       آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست........