تمامی روزها یک روزند............تکه تکه میان شبی بی پایان........

پیش از اینها بهار دیگر بود، هیچ سروی زمین نمیافتاد
و تبر اینچنین عزیز نبود، و درخت اینچنین نمیافتاد
فصل فصل شكوه ابراهیم، جنگ جنگ بت بزرگ و خدا
گرچه نمرود بود و آتش هم، قلبها از یقین نمیافتاد
باغهامان نچیدهتر بودند، میوههامان رسیدهتر بودند
شاخهای هم اگر تبر میخورد میوهای دستچین نمیافتاد
پیش از این روزگار دیگر بود، چشمها سفره نمك بودند
در پی دست دوستیهامان مار از آستین نمیافتاد
كاش مثل قدیمها بودیم، همه تكرار یك صدا بودیم
و صدا مثل كوه بود، كوهی كه هیچگاه از طنین نمیافتاد
كاش مثل قدیمها، آری، بعد از این عیدهای تكراری
در دل سیزدهبدرهامان حسرت هفتسین نمیافتاد
**********************************************
باران صبح
بر دفتر شعرم میبارد
مِه بر کلماتم موج میزند
میدانم زورقم
سراسر روز سرگردان خواهد ماند.
*******************************************
دلتنگی
خوشة انگور سیاه است
لگدکوبش کن
لگدکوبش کن
بگذار ساعتی
سربسته بماند
مستت میکند اندوه.
********************************************
نمیخواهم به درختی اندیشه کنم
که کتابخانه از او ساختند
و یک صندلیش منم.
*****************************************
میسوزم سراپا
و شمعها روی میز
تمام حواسشان به من است
به سر انگشتهای من
که قطرهقطره تمام میشوند.

+ نوشته شده در دوشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۸ ساعت ۸:۰ ب.ظ توسط مهتاب
|