شگفتا بی سر و سامانی عشق........به روی نیزه سرگردانی عشق......!


صدای آب می آید 

مگر در نهر تنهایی چه می شویند؟

لباس لحظه ها پاک است.

میان آفتاب هشتم دی ماه

طنین برف نخ های تماشا چکه های وقت

طراوت روی آجر هاست روی استخوان روز

چه می خواهیم؟

بخار فصل گرد واژه های ماست

دهان گلخانه ی فکر است.

 

سفر هایی تو را در کوچه هاشان خواب می بینند

تو را در قریه هایی دور مرغانی به هم تبریک می گویند.

چرا مردم نمیدانند

که لادن اتفاقی نیست

نمیدانند در چشمان دم جمبانک امروز

                                                   برق آب های شط دیروز است؟

 

چرا مردم نمی دانند که در گل های ناممکن هوا

                                                                سرد است...




عاشقان کشتگان معشوقند.......


آخر نگاهی باز کن وقتی که بر ما بگذری

یا کبر منعت میکند کز دوستان یاد  آوری


هرگز نبود اندر ختن بر صورتی چندین فتن

هرگز نباشد در چمن سروی بدین خوش منظری


صورتگر دیبای چین گو صورتش رویش ببین

یا صورتی برکش چنین یا توبه کن صورتگری


زابروی زنگارین کمان گر پرده برداری عیان

تا قوس باشد در جهان دیگر نبیند مشتری


بالای سرو بوستان رویی ندارد دلستان

خورشید با رویی چنان مویی ندارد عنبری


تا نقش می بندد فلک کس را نبودست این نمک

ماهی ندانم یا ملک فرزند آدم یا پری


تا دل به مهرت داده ام در بحر فکر افتاده ام

چون در نماز استاده ام گویی به محراب اندری


دیگر نمیدانم طریق از دست رفتم چون غریق

آنک دهانت چون عقیق از بس که خونم میخوری


گر رفته باشم زین جهان باز آیدم رفته روان

گر همچنین دامن کشان بالای خاکم بگذری


از نعلش آتش می جهد نعلم در آتش می نهد

گر دیگری جان می دهد سعدی تو جان می پروری


هر کس که دعوی می کند کو با تو انسی می کند

در عهد موسی می کند آواز گاو سامری


****************************************************

پیچایی گیسوی شکن در شکن است این

یا مطلع پیچیده ی شب های من است این 

 

زیر قدم رهگذران له نشود ...آی

دل نیست که آلاله ی خونین کفن است این

 

یک لحظه از آن فاصله بنشین به تماشا 

دل نه به خدا خانه ی ویران من است این 

 

ارزان مفروشید رفیقان سر ما را 

زنهار! مگر یوسف بی پیرهن است این 

 

سم کوفته پاییز بر این دشت و گذشته است 

انگار نه انگار گل است این چمن است این 

 

این قدر بر این پیکر تفتیده متازید

سوگند که ایران من است این وطن است این...



سهراب...........



رفته بودم سر حوض

 

تا ببینم شاید , عکس تنهایی خود را در آب

 

آب در حوض نبود , ماهیان می گفتند :

 

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی , همت کن

 

و بگو ماهی ها , حوضشان بی آب است.

مرگ.........


  آئین عشق بازی دنیا عوض شده است

 یوسف عوض شده است ، زلیخا عوض شده است

 سر همچنان به سجده فرو برده ام ولی

 در عشق سالهاست که فتوا عوض شده است

 خو کن به قایقت که به ساحل نمی رسیم

  خو کن که جای ساحل و دریا عوض شده است

 آن با وفا کبوتر جلدی که پر کشید

  اکنون به خانه آمده اما عوض شده است

 حق داشتی مرا نشناسی ، به هر طریق

 من همچنان همانم و دنیا عوض شده است  

**************************************************

 من به سیبی خشنودم

 و به بوییدن یک بوته ی بابونه

 من نمیخندم اگر بادکنک میترکد

 و نمیخندم اگر فلسفه ای ماه را نصف میکند

 خوب میدانم ریواس کجاست

سار کی می آید

 کبک کی میخواند

باز کی میمیرد