شگفتا بی سر و سامانی عشق........به روی نیزه سرگردانی عشق......!

صدای آب می آید
مگر در نهر تنهایی چه می شویند؟
لباس لحظه ها پاک است.
میان آفتاب هشتم دی ماه
طنین برف نخ های تماشا چکه های وقت
طراوت روی آجر هاست روی استخوان روز
چه می خواهیم؟
بخار فصل گرد واژه های ماست
دهان گلخانه ی فکر است.
سفر هایی تو را در کوچه هاشان خواب می بینند
تو را در قریه هایی دور مرغانی به هم تبریک می گویند.
چرا مردم نمیدانند
که لادن اتفاقی نیست
نمیدانند در چشمان دم جمبانک امروز
برق آب های شط دیروز است؟
چرا مردم نمی دانند که در گل های ناممکن هوا
سرد است...

+ نوشته شده در پنجشنبه ۳ دی ۱۳۸۸ ساعت ۸:۴۶ ب.ظ توسط مهتاب
|
الهی