اردی بهشت !

تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی
مرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشستی
بنای مهر نمودی که پایدار نماند
مرا به بند ببستی خود از کمند بجستی
دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مودت
به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی
چراغ چون تو نباشد به هیچ خانه ولیکن
کس این سرای نبندد در این چنین که تو بستی
گرم عذاب نمایی به داغ و درد جدایی
شکنجه صبر ندارم بریز خونم و رستی
بیا که ما سر هستی و کبریا و رعونت
به زیر پای نهادیم و پای بر سر هستی
گرت به گوشه چشمی نظر بود به اسیران
دوای درد من اول که بیگناه بخستی
هر آن کست که ببیند روا بود که بگوید
که من بهشت بدیدم به راستی و درستی
گرت کسی بپرستد ملامتش نکنم من
تو هم در آینه بنگر که خویشتن بپرستی
عجب مدار که سعدی به یاد دوست بنالد
که عشق موجب شوقست و خمر علت مستی
*******************************
در آن دمی که باده شوی جام می شوم
وقتی پیاله، من همه تن کام می شوم
در کوچه باغهای نشابور چشم تو
انگار مست بادۀ خیام می شوم
آن گرگ وحشی ام که به صحرای عشق تو
چون آهوان صید شده رام می شوم
هر چند پای می کشم از دام این جنون
مقهور دست عشق سرانجام می شوم
حس می کنم بدون تو، بر دار بی کسی
روزی هزار مرتبه اعدام می شوم
جادوی چشم توست که در شعله های آن
من با تمام پختگی ام خام می شوم
تو محو این حلاوت احساس می شوی
من مات آن طراوت اندام می شوم
بی تاب دیدن تو و دیوانه تر شدن
هر شام- ماه تب زده!- بر بام می شوم
پایان التهاب تو آرامش من است
آرام می شوی تو و آرام می شوم
******************************
توپی سفید و صورتی اینجا در این غزل
هی غلت می خورد ـ همه ی مردم محل
فریاد می زنند :کجا توپ می رود؟
و بین بچه ها سر آن می شود جدل
آنوقت می رسد سر بیتی که کودکی
با چوبدست می کند آن توپ را بغل:
«من پا ندارم و تو بدردم نمی خوری
اما بیا دوست من باش لا اقل
بابای من اگر چه فقیر است ، بد که نیست
چون قول داده پای مرا می کند عمل»
می گرید و می افتدش از دست توپ و بعد
جا می خورد به قهقه ی مردم محل
این توپ پله پله می افتد ز بیتهام
و مثل بغض می ترکد گوشه ی غزل
*********************************
در جنگل خرناسها، آدمها
دندان بر دندان میسایند
دندان بر دندان تیز میکنند
و بهار
پشت در خانهها ایستاده و زنگ میزند.
تا صبحی نیامده بگریز
نوروز!
برو آنجا
که پرندهها، جنگلها
به پاس آمدنت
به تمرین ترانهئی مشغولند
عمر
شرمسار کسی نیست
فقر
چمدانش را بسته، با برادر خود
دور میشود.
*******************************
بعدا نوشت ۱ :
ناگــــــزیرم که به این فاجـــــــــــعه اقرار کنم:
خوابـــــهایی که ندیدم، به حقیقت پیــوست
بعدا نوشت ۲ :
فایده ی این عکس ها چیست
اگر پنجره و پرنده همقافیه نشوند
اگر سکوت، ساعت را نشکند
و اگر تو نگویی دیرم شد ...
بعدا نوشت ۳ :
ترسم ای دلنشین ِ دیرینه
سرگذشت ِ تو هم زیاد رود
آرزومند را غم ِ جان نیست
آه اگر آرزو به باد رود !(ه.ا.سایه)
بعدا نوشت ۴ :
یاد تو میافتم ، گاهی که دیواری ، سراغ پنجره اش را می گیرد ...
شعبده یعنی تو ، چشم بر نمی دارم و گم می شوی ...
بعدا نوشت ۵ :
خطاب به دوستی :
این که آدم باید پیش فرض هایش را کنار بگذارد خودش می شود یک جور پیش فرض
اصولا آدم بدون پیش فرض نداریم ...
بعدا نوشت ۶ :
راستی سالروز تولد ما ، سالروز چه روزی است ؟
سالروز آمدنمان به زمین؟ سالروز آغاز رسالت انسان ؟سالروز آغاز جستجوی حقیقت
توسط ما که هماناسالروز تولد واقعی ما است؟یا سالروز آغاز نفس کشیدن و
کم کردن سهم اکسیژن سایر موجودات زنده؟
این است که من میان تولد و به دنیا آمدن اختلاف قائل هستم.
یک سال گذشت، و یک سال از فرصت ما کاسته شد، من گاهی فکر میکنم
که برای خودم سالروز به دنیا آمدن، تنها، فرصتی است برای تفکر به خود
و برای خود و طرح این پرسش عمیق که “در سالی که گذشت چه کرده ام ؟”
به راستی زمانی حق داریم سالروز به دنیا آمدن خود را جشن بگیریم که
باز از درون خود متولد شده باشیم، بارها و بارها متولد شده باشیم و
زمان از دست رفته قیمتی باشد برای کسب خوبیها و بهتر شدنها ،
آنگاه زندگی ما هر لحظه تولد میشود و هر لحظه جشن و این راز شادمانه زیستن است...
* متشکرم از دوستی که هدیه اش برای تولدم این متن زیبا بود.
بعدا نوشت ۷ :
امام باقر (ع) فرمودند : هر کسی را دوست دارید ، گاه و بی گاه به او یاد آوری کنید.
(از تمامی دوستانی که چه از طریق امواج صوتی و چه حضورا تبریک های خالصشان را هدیه
دادند صمیمانه سپاس گذارم...همچنین از دوستانی که با هدایای زیبایشان به بهانه تولدم
این دوست داشتن را یادآوری کردند متشکرم...)

الهی