در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح آدم را در انزوا میخورد و میتراشد...

مهمان كه مي رسد
مادر از خجالت آب مي شود
پدر ، در صد درجه به جوش مي آيد
سماور مي چايد
قند بالا مي رود
كاشف السلطنه ـ قاچاقچي معروف چاي ! ـ
با احمد و محمود وارد مي شود
و كارخانه هاي چاي لاهيجان
يك به يك كلوچه مي شوند !
****************************
پاییز برگشته
حتما برگی افتادنش را فراموش کرده بود
آن قدر ها مهربان هست
به خاطر یکی هم از سفر باز گردد
*********************************
"پدر که رفت
حیاط خانه ورم کرد
درخت توت پرید
حوض، عکس یادگاری شد
و ما، یک پراید خریدیم
و مجبور شدیم
ششمین عضو خانواده خود را
به خانۀ سالمندان ببریم."
*******************************
درخت باشی و برگ های اندوهت انبوه
برگ برگ که می ریزد
عاشق پاییز می شوی
*********************************
بعدا نوشت :
سلام...
خداحافظ...
چیز تازه ای اگر یافتید
بر این دو اضافه کنید
تا بل باز شود این در گمشده بر دیوار...
الهی