از شمال نگاهت آمده ام

بوی شرجی گرفته پیرهنم

اتفاقی عجیب افتاده ست

از منی که توام، تویی که منم


من که تبعیدی خودم بودم

ماندنم سخت، رفتنم دشوار

مردی از شکل های نا مفهوم

شکلی از مرد، شکلی از آوار


چشم هایم دو کاسه ی تردید

دست هایم دو گیج آویزان

من و یک عمر زندگی کردن

خسته از این و خسته تر از آن


... تا که یک شب هزار ساله شدم

موزه های جهان مرا بردند

خواب آمد مرا به هم پبیچید

پلک هایم به هم گره خوردند


قدمتم را به باستان بستند:

- هیکلی در قواره ی انسان

چشم هایش دو حفره ی تاریک

دست هایش دو گیج آویزان-


شده بودم عتیقه ای سنگی

داشتم ذره ذره می مردم

آمدی! یک نگاه کافی بود

من به خود آمدم، ترک خوردم


....


کافه، تهران، غروب، دلتنگی

واژه ها روی میز می میرند

کولیانی همیشه سرگردان

در سرم فال قهوه می گیرند...



*************************************


زندگی یک چمدان است که می آوریش
بار و بندیل سبک می کنی و می بریش
 
خودکشی،مرگ قشنگی که به آن دل بستم
دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم
 
گاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم
به سَرم می زند این مرتبه حتما بپرم
 
گاه و بیگاه شقیقه ست و تفنگی که منم
قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم
 
چمدان دست تو و ترس به چشمان من است
این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است
 
قبل رفتن دو سه خط فحش بده،داد بکش
هی تکانم بده،نفرین کن و فریاد بکش
 
قبل رفتن بگذار از تهِ دل آه شوم
طوری از ریشه بکش ارّه که کوتاه شوم 
 
مثل سیگار،خطرناک ترین دودم باش
شعله آغوش کنم حضرت نمرودم باش 
 
مثل سیگار بگیرانم و خاکستر کن
هر چه با من همه کردند از آن بدتر کن 
 
مثل سیگار تمامم کن و ترکم کن باز
مثل سیگار تمامم کن و دورم انداز 
 
من خرابم بنشین،زحمت آوار نکش
نفست باز گرفت،این همه سیگار نکش 
 
آن به هر لحظه ی تب دار تو پیوند، منم
آنقدر داغ به جانم ،که دماوند منم 
 
توله گرگی ،که در اندیشه ی شریانِ منی
کاسه خونی،جگری سوخته مهمان منی 
 
چَشم بادام،دهان پسته،زبان شیر و شکر
جام معجونِ مجسم شده این گرگ پدر 
 
تا مرا می نگرد قافیه را می بازم
... بازی منتهی العافیه را می بازم 
 
سیبِ سیب است تَن انگیزه ی هر آه منم
رطب عرشِ نخیل او قدِ کوتاه منم 
 
ماده آهوی چمن،هوبره ی سینه بلور
قاب قوسِین دهن، شاپریه قلعه ی دور 
 
مظهر جانِ پلنگم که به ماهی بندم
و به جز ماه دل از عالم و آدم کندم 
 
ماهِ بیرون زده از کنگره ی پیرهنم
نکند خیز برم پنجه به خالی بزنم 
 
خنده های نمکینت،تب دریاچه ی قم
بغض هایت رقمی سردتر از قرنِ اتم 
 
مویِ بَرهم زده ات،جنگل انبوه از دود
و دو آتشکده در پیرهنت پنهان بود 
 
قصه های کهن از چشم تو آغاز شدند
شاعران با لب تو قافیه پرداز شدند 
 
هر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد
یک شبه مرد شد و یکه به میدان زد و مُرد 
 
من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم
و از آن روز که در بندِ توام آزادم 
 
چشممان خورد به هم،صاعقه زد پلکم سوخت
نیزه ای جمجمه ام را به گلوبند تو دوخت 
 
سَرم انگار به جوش آمد و مغزم پوسید
سرطانی شدم و مرگ لبم را بوسید 
 
دوزخِ نی شدم و شعله دواندم به تنت
شعله پوشیدم و مشغولِ پدر سوختنت 
 
به خودم آمدم انگار تویی در من بود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود 
 
پیش چشم همه از خویش یَلی ساخته ام
پیش چشمان تو اما سپر انداخته ام 
 
ناگهان دشنه به پشت آمد و تا بیخ نشست
ماه من روی گرفت و سر مریخ نشست 
 
آس ِ در مشتِ مرا لاشخوران قاپ زدند
کرکسان قاعده را از همه بهتر بلدند 
 
چایِ داغی که دلم بود به دستت دادم
آنقدر سرد شدم،از دهنت افتادم 
 
و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد
و زمان چَنبره زد کار به دستم بدهد
 
تو نباشی من از آینده ی خود پیرترم
از خر زخمیِ ابلیس زمین گیر ترم
 
تو نباشی من از اعماق غرورم دورم
زیر بی رحم ترین زاویه ی ساطورم
 
تو نباشی من و این پنجره ها هم زردیم
شاید آخر سر ِ پاییز توافق کردیم
 
هر کسی شعله شد و داغ به جانم زد و رفت
من تو را دو... دهنه روی دهانم زد و رفت
 
همه شهر مهیاست مبادا که تو را
آتش معرکه بالاست مبادا که تو را
 
این جماعت همه گرگند مبادا که تو را
پی یک شام بزرگند مبادا که تو را
 
دانه و دام زیاد است مبادا که تو را
مرد بد نام زیاد است مبادا که تو را
 
پشت دیوار نشسته اند مبادا که تو را
نا نجیبان همه هستند مبادا که تو را
 
تا مبادا که تورا باز مبادا که تو را
پرده بر پنجره انداز مبادا که تو را
 
دل به دریا زده ای پهنه سراب است نرو
برف و کولاک زده راه خراب است نرو
 
بی تو من با دل تب دار خیابان چه کنم
با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم
  
بی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیست
گل تو باشی من مفلوک دو مشتم خالیست
  
پسری خیر ندیدهَ م که دگر شک دارم
بعد از این هم به دعاهای پدر شک دارم
 
می پرم ،دلهره کافیست خدایا تو ببخش
خودکشی دست خودم نیست، خدایا تو ببخش...
 
**********************************************************
 
یک روز سطری از این شعر

مثل سوت قطاری از کنار گوشَت عبور می کند

واژه ها برایت دست تکان می دهند

خاطره ها

مثل آشنایان دورت به تو نزدیک می شوند

و فکر می کنی 

چرا نبض این شعر برای تو اینقدر تند می زند ؟



- نگاهم می کنی

و چشم هایت چقدر خسته اند ! 

انگار از تماشای منظره ای دور برگشته اند –



نگاه می کنی به من 

برفی که بر موهایم باریده 

راه تمام آشنایی ها را بسته است 

انگشتانم استخوانی تر از آن شده اند

که نوازشی را یادت بیاورند

و تمام این سال ها

آنقدر میان خطوط موازی دفترم 

دست به عصا راه رفته ام

که بردن نامت کمر واژه هایم را خواهد شکست 



نگاه می کنی به خودت 

که پس از سال ها دوباره از دهان زنی بیرون آمده ای 

و لرزش لب هایش را انکار می کنی 

میان سطرهایش راه می روی 

و پاهای بیست و چند سالگی ات را انکار می کنی 



واژه ها

دوباره برایت دست تکان می دهند

خاطره ها

مثل آشنایان نزدیکت از تو دور می شوند

و این شعر 

برای همیشه حافظه اش را از دست می دهد ...
 
*****************************************************
 
دل نوشت این روزها : 
 
دنیای من اگر به بود ِ مخاطب ، ایمان داشت 


تمام ِ افعالش ، ختم به اول شخص مفرد نمی شد 


غریبه ها خوب میدانند ، نگاهی که از خیرگی دست بر نمی دارد
 

در انتظار ِ هیچ چشمی ، برای هم چشمی نیست 


و تنها تعریفت از لباس،جیب هایی می شود 


که دست هایت را شبیه یک قاتل حرفه ای ، در آن پنهان کنی ...
 
*********************************
 
حسن ختام :
 

نخست ... دير زماني در او نگريستم

 

چندان كه چون نظر از وی باز گرفتم

 

در پيرامون من

 

همه چيزی

 

به هيات او در آمده بود .

 

آن گاه دانستم كه مرا ديگر

 

از او ...

 

گريز نيست ...