پهلوانان شهر جادوییم‌، گام بر آهن مذاب زدیم‌

لرزه بر جان کوه افکندیم‌، بند بر گردن شهاب زدیم‌

 

نعره تا برکشید پیل دمان‌، بر تنش کوفتیم گرز گران‌

چشم تا باز کرد دیو سپید، بر سرش سنگ آسیاب زدیم‌

 

... ولی این خوابهای رنگارنگ پاره شد با صدای کشمکشی‌

اسپ ما داشت اژدها می‌کشت‌، لاجرم خویش را به خواب زدیم‌

 

تیر گز هم اگر به چنگ آمد، که توان‌ِ کمان‌کشیدن داشت‌؟

صبر کردیم تا شود نزدیک‌، خاک بر چشم آن جناب زدیم‌ 

 

رخش را در چرا رها کردیم تا که تهمینه‌ای نصیب شود

او به دنبال رخش دیگر رفت‌، ما خری لنگ را رکاب زدیم‌

 

تا که بوسید دست ما را سیخ‌، گذر از مهره‌های پشتش کرد

این‌چنین برّه روی آتش رفت‌، این‌چنین شد که ما کباب زدیم‌

 

هفت خوان را به ساعتی خوردیم‌، شهره گشتیم در گرانسنگی‌

لاجرم در مسیر کاهش وزن مدتی صبح‌ها طناب زدیم‌

 

جوشن پاکدامنی که نبود، و از آن شعله ایمنی که نبود

ما سیاووش‌های نابغه‌ایم کرم ضد آفتاب زدیم‌

 

****************************************

 

وه که چه پرسوز و گداز است این!

قصۀ محمود و ایاز است این

 

غارت دین و دل او کرده است

وای مگر ُترکِ طراز است این؟!

 

آه چه حسنی ست هویدا در آن

کاین همه در سوز و گداز است این؟!

 

سحر و طلسم است مگر در میان

یا که مگر شعبده باز است این

 

قهر نمود و به کناری نشست

قهر نگو...عشوه و ناز است این!

 

حکمت مشاء فرومانده است

غرق شگفتی که چه راز است این

 

هرچه پریچهره از او بهره مند

بس که هنرپیشه نواز است این!

 

از کرمش گرم طواف است آن

راهی صحرای حجاز است این

 

هیچ نشد خسته و هی حرف زد...

وه چقَدَر روده دراز است این!

 

حاشیه اش امن تر از متن ماست

حاشیۀ حاشیه ساز است این!

 

***

 

مزرعه در معرض آسیبهاست

پشت چَپَر ردّ گراز است این؟!*

*چپر: پرچین

 

***************************************

 

ساعت سه بار زد بـــــه سرم: دنگ! دنگ! دنگ!

یک مرد... یک فرشته... نه! یک تکه قلب سنگ

 

کـــــــــه رو به روی قصه من ایستاده بود

با یک نگاه خسته... و یک خنده قشنگ

 

می گفت عاشقم شده بودی؟! دفـــاع کن

با سرنوشت تلخ خودت ـ با خودت! ـ بجنگ

 

می گفت پشت این همه در هیچ چیز نیست

جـــــــز سرنوشت، مرگ، غروبی سیاه رنگ

 

من ایستاده بودم و هی زنگ می زدم

در آن زمان مرده که می رفت بی درنگ

 

ساعت سه بار... زد به سرم، عاشقش شدم

[رنگ سیاه... صحنه خـــــالی... صدای زنگ]

 

بــــــازی تمــــام بـود بـــــرای تــــــو و من و

یک قلب زنگ خورده، و حالا سه تا فشنگ

 

در دست هـــــــای خسته من تیـــــر می کشند

من را ببخش... دست خودم... بنگ! بنگ! بنگ!

 

****************************************

 

بعدا نوشت ۱ :

پس از تو،خط قرمز می گذارم

پس از هر بی تو، هرگز می گذارم،

مبادا واژه ها دستت بگیرند!

(تو) را در یک پرانتز می گذارم!

 

بعدا نوشت ۲ :

از من بگذر ... شبیه بک آمبولانس ِ پر ، از کنار یک تصادف ....این واقعیتیست که

 در درون ما اتفاق افتاده است ...
 
 
 
بعدا نوشت ۳ :

بیدار شده ام..از خواب و خیالی که تمام ام را در بر گرفته بود!

و حالا نشسته ام...در اتاقی سرد که از بیرون پنجره اش باد می آید.

در لابه لای بادی که معلوم نیست از کجا آمده است..فقط حتم دارم که ساعتی پیش از من

گذشته است!

از ترس بادی که با خودش خیال می آورد پنجره را میبندم...

 

بعدا نوشت ۴ :

به قول مصطفی مستور :

هر کس روزنه ای است به سوی خداوند...اگر اندوهناک شود...اگر به شدت اندوهناک شود...