ای لولیان ای لولیان یک لولی ای دیوانه شد ...!

حرف که میزنی
من از هراس طوفان
زل میزنم به میز
به زیرسیگاری
به خودکار
تا باد مرا نبرد به آسمان.
لبخند که میزنی
من
ـ عین هالوها ـ
زل میزنم به دستهات
به ساعت مچی طلاییات
به آستین پیراهن ات
تا فرو نروم در زمین.
دیشب مادرم گفت تو از دیروز فرورفتهای
در کلمهای انگار
در عین
در شین
درقاف
در نقطهها ...
*********************************
ای مرگ دیر کردی و طاقت تمام شد
ای زخم مرهمی که جراحت تمام شد
دنیا حکایتی شد و بعد از هزار سال
یک شب به ما رسید و حکایت تمام شد
می خواستم برای دلم گریه سر دهم
نشکست قلب و ذکر مصیبت تمام شد
گفتم دریغ و وا اسفا ... خنده کرد مرگ
یعنی چه جای گریه ندامت تمام شد
می خواستم شهید شهادت شوم نشد
پنداشتم که دور شهادت تمام شد
از رستخیز واقعه روحم گذر نکرد
خاکم به باد رفت و قیامت تمام شد
**********************************
بايد کمک کنی کمرم را شکسته اند
بالم نمی دهند - پرم را شکسته اند
نه راه پيش مانده برايم نه راه پس
پلهای امن پشت سرم را شکسته اند
هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند
هم شاخ های تازه ترم را شکسته اند
حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند
آیینه های دوروبرم را شکسته اند
گلهای قاصدک خبرم را نمی برند
پای همیشه سفرم را شکسته اند
حالا تو نیستی و دهانهای هرزه گو
با سنگ حرف مفت سرم را شکسته اند
***************************************
سایۀ سبز بید در یک دشت...
سایه یعنی امید در یک دشت
مرد با واپسین نفسهایش
یک نفس می دوید در یک دشت
از تنش قطره قطره خون و عرق
بر زمین می چکید در یک دشت
قطره هایی که آفتاب حریص
از زمین می مکید در یک دشت
آه غیر از سراب و دود نبود
سایه هایی که دید در یک دشت
تشنگی بود و باد تاول خیز
صیحه ها می کشید در یک دشت
لحظه ای بعد بر زمین افتاد
پیکر یک شهید...
***********************************
بعدا نوشت ۱ :
-کفش نوزاد تقریبا نو برای فروش-
این کوتاه ترین داستان جهان بود اثر ارنست همینگوی....
بعدا نوشت ۲ :
«ما را از همان جنسی ساختهاند که رؤیاها را، و حضور کوچک ما را هالهای از خواب
فراگرفتهاست.»
نمایشنامه طوفان اثر ویلیام شکسپیر
بعدا نوشت ۳ :
اهل گلایه نیستم...باشد،برو،باشد
باشد...حلالت باد
بردی ببر دنیا و دینم را
اما بگو اینک
از نو کجا پیدا کنم دیگر
تنهایی ام...تنها رفیق سالهای پیش از اینم را
بعدا نوشت ۴ :
قصه از حنجره ايست که گره خورده به بغض
صحبت از خاطره ايست که نشسته لب حوض
در همه آواز ها حرف آخر زيباست
آخرين حرف تو چيست که به آن تکيه کنم
حرف من ديدن پرواز تو در فرداهاست ...
بعدا نوشت ۵ :
بلیط برای فروش نیست!
صندلیت را کنارم رزرو کن
فیلم زندگیم در سالن سرباز
طبقه دوم
کنار خودت
از ساعت صفر تا هر وقت که تو خواستی
اکران می شود
لطفا اشک نریز
این ملودرام نیست...
جایی برای خندیدن روی صورتت طراحی نشده
و چشم هایت جای یک دکمه سر آستین خالیست
و من
برای چنگ زدن به این زخم مدام
چراغ های سالن سرباز را فوت میکنم ...
بعدا نوشت ۶ :
گردبادی از واژه های سرگردان
درمغزم پیچ میخورد
پیچ ها مهره ها را جوش می دهند
و کلمات به سمت حلقم دست و پا می زنند ...
بعدا نوشت ۷ :
تجربه خوبی بود خواندن "شطرنج با ماشین قیامت" ...
تبریک نوشت :
انتخاب "حق السکوت" را به عنوان کتاب فصل به استاد سیار تبریک عرض می کنیم ...

الهی