در شب تيره، ديوانه اي كاو

 

دل به رنگي گريزان سپرده،

 

در رهش سرد و خلوت نشسته

 

همچو ساق گياهي فسرده

 

مي كند داستاني غم آور...

 

در ميانش بس آشفته مانده،

 

قصه ي دانه اش هست و دامي،

 

وز همه گفته نا گفته مانده

 

از دلي رفته دارد پيامي...

 

داستان از خيالي پريشان :

 

ـ «اي دل من، دل من، دل من!

 

بينوا، مضطرا، قابل من!

 

با همه خوبي و قدر و دعوي

 

از تو آخر چه شد حاصل من،

 

جز سرشكي به رخساره ي غم؟

 

آخر  اي بينوا دل!  چه ديدي

 

كه ره رستگاري بريدي؟

 

مرغ هرزه درايي، كه بر هر

 

شاخي و شاخساري پريدي

 

تا بماندي زبون و فتاده؟

 

مي توانستي اي دل، رهيدن

 

گر نخوردي فريب زمانه،

 

آنچه ديدي، ز خود ديدي و بس

 

هر دمي يك ره و يك بهانه،

 

تا تو  اي مست!  با من ستيزي،

 

تا بسر مستي و غمگساري

 

با «فسانه» كني دوستاري...

 

عالمي دايم از وي گريزد،

 

با تو او را بود سازگاري؟

 

مبتلايي نيابد به از تو؟»

 

افسانه: «مبتلايي كه ماننده ي او

 

كس در اين راه لغزان نديده...

 

آه! ديري است كاين قصه گويند:

 

از بر شاخه مرغي پريده

 

مانده بر جاي از او آشيانه...

 

( قسمتی از افسانه نیمای عزیز )

 

******************************

 

عقب نشینی می‌کنم

 

تا هجوم تو

 

به مرزهای گشوده‌ام

 

کشورم را بگیر

 

دشت و دریا

 

کوه و کویر

 

ارزانی عهدنامه‌ی گلستانت...

 

*****************************

 

بغض ِ فروخورده ام ، چگونه نگریم ؟

 

غنچۀ پژمرده ام ، چگونه نگریم ؟

 

رودم و با گریه دور می شوم از خویش

 

از همه آزرده ام ، چگونه نگریم ؟

 

مرد مگر گریه می کند ؟ چه بگویم

 

طفل ِ زمین خورده ام ، چگونه نگریم ؟

 

تنگ پر از اشک و چشم های تماشا

 

ماهی دلمرده ام ، چگونه نگریم !

 

پرسشم از راز ِ بی وفایی او بود

 

حال که پی برده ام ، چگونه نگریم ؟

 

*********************************

 

 

بعدا نوشت ۱ :

گر ره دهم فریاد را

از دم بسوزم باد را

حدّی است هر بیداد را

این حدّ هجران تا کجا ؟

 

 

بعدا نوشت ۲ :

آدمی که بی صدا قهر میکند میخواهد که بماند

که دوباره بخواهد....که دوباره خواسته شود

وگرنه که رفتن را بلد است...

 

 

بعدا نوشت ۳ :

مغز من راه آستانه متلاشی شدن است

برای جمع آوری تکه های مغزم حاضر باش

 

 

بعدا نوشت ۴ :

اشاره بکن تا آزادت کنم....نه رئیس خسته ام....خسته ام از اینکه تموم راه رو باید تنها برم...

مثل یه پرنده زیر بارون....(دیالوگی از فیلم green mile ساخته فرانک دارابونت)

 

 

بعدا نوشت ۵ :

از کار و بار خدا شاخ که در می آوری.....چقدر طول می کشد.....شبیه

شیطان نشوی .....یا در انتظار.....علف که زیر پایت سبز شود......شبیه

گوسفندی سر به راه.......به امید مرگ که نمی توان نشست......ماسک هیچ

مرده ای تا به حال....شبیه خودش نبوده است...(خنده در برف،عباس

صفاری)

 

 

بعدا نوشت ۶ :

این روزها غمگینم

مثل پیرزنی که

آخرین سرباز برگشته از جنگ

پسرش نیست...