اندکی گر مثنوی تاخیر شد ما را ببخش

سلام : خوشه ی تاک به هم فشرده ی من
شراب کهنه ی مهر حرام خورده ی من
مرا به یاد بیاور من آن سپیدارم
که سروها همه بودند کشته مرده ی من
همان درخت تناور همان که مورچه ها
شب و سحر رژه رفتند روی گرده ی من
تبر به دوش کزو زخم مشترک داریم
چه کرد با رفقای سیاه چرده ی من ....
ببین به ریش من دل شکسته می خندند
مترسکان سیه روز دل سپرده ی من
اگر چه پیر و زمینگیری ای رفیق ! بیا
به دستگیری جالیز آب برده ی من
به پای بوسی آتش تو نیز خواهی رفت
غمت مباد رفیق تبر نخورده ی من !
********************************
گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم
حتی اگر به دیده رویا ببینیم
بر این گمان مباش که زیبا ببینم
آماده ای که بشنوی ام یا ببینیم ؟
با این همه مخواه که تنها ببینیم
بی خویش در سماع غزل ها ببینیم
یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم
در خود که ناگزیری دریا ببینیم
اما تو با چراغ بیا تا ببینیم
********************************
سبز باید شد. خود بودن هنر از یاد رفته ای است و غم انگیز است که
ما زیر لایه های سنگین و پوسته های مجازی،روزهای شگفت زندگی
را تباه می کنیم. آدم هر روز کسی را در آیینه می بیند که نامی دارد،
عنوانی دارد، خانواده ای،شهرتی و خدا می داند دیگر چقدر بار برای
کشیدن، آرام و بی حاصل مردن.
اما پیش هم می آید که یک روز وقت خواندن یک کتاب یا پیاده روی
در دشت اتفاق می افتد که آدم خودش را به خاطر می آورد. می بیند
دلش برای خودش تنگ شده است، برای خود خودش، برای آنچه واقعا
هست فارغ از همه تشریفات و بایدها و نبایدها.
راستی ما هریک،خودمان را کجا گم کرده ایم؟ چند ساله بودیم؟
چیزی راه گلویمان را می گیرد و چشم هایمان خیس می شود.....
آیا دیر شده است؟؟؟
************************************
دست نوشته ای دلنشین از علی ضیاء که بی ربط به این روزها نیست :
کنار ساحل قدم می زنیم
تو از حرف من خنده ات می گیرد
می گویی من دوست دارم با من بازی کنی
و من می گویم من اهل صداقتم و صداقت تنها دارایی من است
نگاهم می کنی
می ایستی
می گویی همیشه از چشم سبز ها می ترسم
و من به راه رفتنم ادامه میدهم
از حرف های سخت و سنگین من تعجب می کنی
و پشت سر هم پلک می زنی
دستم را می گیری و می گویی از سر مهر نیست این دست گرفتن
تنها از سر عادت است
دستم را رها می کنم
می خندی و من بلند فریاد می زنم
بانو
چقدر جای پای تو روی شن های ساحل خالیست
تا کی با خیالت راه بروم شعر بخوانم و عشق ببارم
بانو
ساحل اسکله ی قدیم
ساحل دامون
ساحل اسکله ی بزرگ
غروب کشتی یونانی
بی تو بر من سخت گذشت
سخت
***********************************
بعدا نوشت ۱ :
به من نمی چسبد این فروردین
مادربزرگ ها که نباشند
عید مثل یک چای سرد شده است...
.
.
.
این باران که بیاید
این درخت ها که جوان شوند
این گل ها که به سن حرف زدن برسند
این ستاره ها که داماد شوند و
این ماه که به خانه بخت برود
این چشمه ها که کودک گم شده رود را پیدا کنند
این ابرها که سر بر بالش شان بگذارند و بخوابند
این بهار که بیاید
من گریه ام را در بقچه شعری خواهم بست
و رهسپار خدا خواهم شد
**************************************
بعدا نوشت ۲ :
به قول شمس لنگرودی :
آخر ببین چه جهان بدی شده
آفتاب را
داور تو قرار دادهاند
و تو با پائی لرزان به زمین مینشینی
پیداست که میشکنی برف.
تا قَدرت را بدانند
با سنگریزه و خرده شیشه فرود آ
فکر میکنم سرنوشت مرا جائی دیدهئی برف.
آب شو
آب شو! موسیقی منجمد!
و بیا و ببین
رنج را تو کشیدی
به نام بهار
تمام میشود.
**********************************
بعدا نوشت ۳ :
بازار سیاه آزمندی شده است
در محبس روزگار بندی شده است
سرشار تورم و رکود است دلت
چندی ست که عشق جیره بندی شده است!
********************************
بعدا نوشت ۴ :
پیاده مسیر قلهک تا تجریش را می روم...
باران می بارد
تند
من رو به آسمانم
به یاد محمد علی بهمنی زمزمه می کنم :
راستی در هوای ابری هم دیدن دوستان تماشایی است...
دوستی را میبینم
یاد خاطرات می افتیم
برایش از حال این روزها می گویم
در جوابم یک جمله می گوید :
امشب درد آنچنان به تنه تو پیچیده که گویی او را فرصتی دیگر نیست...
باران می بارد
تند...

الهی