امتحان ...!




شروع می شود ... یک شب دیگر ...

من اما ذهنم سخت مشوش است. مدام عددها و عنوان ها در ذهنم وول می خورند.

فکر میکنم به داوود غفارزادگان ... احساس می کنم همین حالا باید بلند شوم ،

یک ایمیل برایش بفرستم و بگویم که به طرز غریبی عنوان کتابش سال ها قبل

به ذهن من خطور کرده است ...


سخنران با لحن گیرایی می گوید : "  ما متناسب با شاکله روحی خودمان امتحان

می‏‏شویم که بتوانیم بزرگ شویم. خدا ما را تحت فشار و دوراهی قرار می‏‏دهد

ببیند عکس العمل ما چیست. میزان محبت و تعلق ما به خود را بسنجد.

ما می‏‏خواهیم خدا را ملاقات کنیم.

خدا را با قلبمان دریافت کنیم.

خدا را به سادگی نمی‏‏توان ملاقات کرد. ما در عالم ماده هم هر چیزی را نمی‏‏توانیم ببینیم.

دل اگر بخواهد خدا را مشاهده کند باید ویژگی ‏ها و تناسبی داشته باشد.

برای دریافت این تناسب امتحان می‏‏شویم. تا چیزی بخواهیم دستگاه امتحان نسبت به

خواسته ما عکس العمل نشان می‏‏دهد. ما بی تأثیر نیستیم.

خواست ما از دستگاه امتحان رد می‏‏شود. "


من فکر می کنم به مقدرات الهی ... به عامل مهم امتحان ... به بر هم نزدن

صحنه امتحان به بهانه نظم عمومی ...

در زمان سفر می کنم ... بر می گردم به چند سال قبل ... ترم اول دانشگاه ...

مقدمه علم حقوق در دست ... باران می بارد ... صداهایی می شنوم سخت نا مفهوم ...


ذهنم مشغول است. نمی دانم چرا اعدادی مدام جلوی چشمم می آیند.

تکراری همیشگی ... دوباره ذهنم بر میگردد سمت داوود غفارزادگان.

حالا انگار مانند کسی شده ام که درست وسط جاده قیدار – سلطانیه نشسته و

به مبنای حق شفعه فکر می کند ...

 


سخنران اوج می گیرد. آدم های اطرافم با دقت تمام گوش می دهند :

" امتحان بعضی وقت‌ها به ما می‌گوید می‌خواهم انتخاب کنی. بعضی وقت‌ها هم

می‌گوید انتخابت را کرده‌ای می‌خواهم رو کنم. بروز بدهم. بگویم تو کی هستی؟

آنها که انتخابشان را کردند که امتحانشان تمام نمی‌شود. خدا می داند که

ابراهیم علیه السلام قربانی را انتخاب می‌کند اما خدا می فرماید که می خواهم

نشانت بدهم به اهل عالم عزیز من. خدا می داند که حسین علیه السلام

سر دو راهی نمی‌ماند.خدا می فرماید می خواهم نشانت دهم به اهل عالم

بیشتر از آن که ابراهیم را نشان دادم ... "


خادمان هیئت سعی می کنند جمعیت داخل را متراکم تر کنند تا کسی زیر باران

نماند. چیزی درونم می گوید بروم زیر باران ...


حالا سخنران به کربلا رسیده. از عاشورا می گوید. از حسینی که آغشته به خون

است ...

من ... بی اختیار ... اشک می ریزم ... و فکر می کنم ... به مقدرات الهی ...


1392/8/22


***************************************


- چراغ ها را خاموش می کنم و تولدم را به خودم تبریک می گویم.


- چراغ ها را روشن بگذار. یک امشب را. پول برقشان با من ... ببین.

تمام دیوارها ، چراغ ها ، پنجره ها ، حتی درخت گیلاس به تو لبخند می زنند ...

این یعنی خدا هنوز به انسان امیدوار است ...


- چراغ های ظاهری را مرهمی نیست ، چراغ های دلم را روشن می گذارم ...


- چه بسا چراغ دل روشن تر هم باشد ، ذلک خیر لکم ...


- چراغ دل باید سو داشته باشد ... چراغ دل ما را سویی نیست. باید بلند شوم آن

پشه کش لیزری را روشن کنم ، شاید آن را منفعتی باشد ...


- چه کسی می داند سوی چراغ دل هر کس چقدر است؟!!!

تمام داستان از جایی شروع شد که پشه کش های لیزری به کار افتادند ...

هر چند خیلی وقت است دیگر از دست پشه کش های لیزری هم کاری ساخته

نیست ...!


اندر احوالات یک مکالمه شبانه پاییزی ...

                                                                              1392/9/1              


***************************************


پی نوشت : چقدر خوب است ده شب با یک دم پیوند بخوری ...

و  چقدر خوب است که شاعرانی آن را سروده باشند مثل محمد مهدی سیار و

میلاد عرفان پور ...



قافله عشق در سفر تاریخ است و این تفسیری است بر آنچه فرموده اند : كل یوم عاشورا و كل ارضٍ كربلا ...




دستش را می گیرد زیر گلوی نوزادش و بعد مشتی خون را می پاشد به آسمان ،

رو به چشم های خدا و آن گاه فریاد بر می آورد : " اگر تیر دیگری هم داری بفرست ،

اگر بلای دیگری هم داری نازل کن ... بقطع الوتین ..." و بعد آسمان سرخ می شود

و صدایی که تاریخ را می شکافد : " ان الله شاء ان یراک قتیلا " ... اصلا خدا

می خواهد حسین را این گونه ببیند ، آغشته به خون ... حرفی هست ؟!

حسین زیر لب می گوید : " رضاً برضاک " و بعد داستان تمام می شود ...


تو اما قبلاً شنیده ای " کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا ". لهوف را می بندی و

چایی ات را فوت می کنی تا سرد شود و بعد با احتیاط استکان را بر می داری و

به نیت جرعه ای ... یک لحظه از ذهنت می گذرد ، " خدایی که حسین را قتیل

می خواهد ، برای من چه برنامه ای ریخته است؟! "

احساس می کنی برای خدا مهم شده ای. یک لحظه ته دلت خالی می شود و

بعد هی سرفه می کنی ، سرفه ، سرفه ، سرفه! حالا هم زبانت سوخته است

و هم چای پریده است درون گلویت ...

و خدا اگر نمایشنامه حسین را بقطع الوتین ختم کرد ، نمایشنامه تو را با پریدن

چای درون گلویت ادامه می دهد. بسم اللهی می گویی

و چایی ات را سر می کشی و ...

همین.

انگار واقعا می خواست فقط بسم الله ات را ببیند!

راستی ، با توام ، " چای با طعم خدا چه مزه ای داشت؟! "


" سرفه هم جزء نمایشنامه است " روزنگار فتح

بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق (ع)


پی نوشت 1 :

هر انسان را لیله القدری است که در آن ناگزیر از انتخاب می شود

و حر را نیز شب قدری اینچنین پیش آمد ... عمر سعد را نیز ...

من و تو را هم پیش خواهد آمد ...

اگر باب " یا لیتنی کنت معکم " هنوز گشوده است ، چرا آن باب دیگر باز نباشد که

" لعن الله امه سمعت بذلک فرضیت به " ؟!


" فتح خون " استاد شهید سید مرتضی آوینی 


پی نوشت 2 :

این روزها

چیزی که مرا بیش از همه چیز به وحشت می اندازد

این است که شهروند مطیعی برای دهکده جهانی باشم ...!




مرگ آگاهی ...




حالا دیگر
یک خط در میان گریه می‌کنم،
حالا دیگر
شانه‌هایم صبورتر شده‌اند
و با هر تلنگری که گریه می‌زند
بی‌جهت نمی‌لرزند!
انگار دیگر هیچ اتفاقِ عاشقانه‌ای
از چشم‌هایم نمی‌افتد
و پاییزِ من
اتفاق زردی‌ست
که می‌تواند
ناگهان در آغوشِ هر فصلی بیفتد!
حالا تو هی به من بگو
بهار می‌آید ...


************************************

دل نوشت 1 :

دلتنگی

شوخی سرش نمی شود

دلتنگی موریانه است و

من هنوز آدم نشده ام

من هنوز

چوبی ام!


دل نوشت 2 :

دلم گرفته

درست مثل لک لکی

که بال هایش را برای کوچ امتحان می کند

دلم گرفته و می دانم

این هواپیما هیچ وقت

بر دریاچه ای فرود نمی آید

دلم گرفته و

باز نمی شود

در این قوطی ...


دل نوشت 3 :

از دست های تو
کارهای خارق العاده ای بر می آید
همانجا که هستی، بمان
اجازه‌ بده شعرها از من برایت بنویسند
اجازه بده برایت بخوانم،
تا چه اندازه‌ از بَدوِ دوست داشتنت
پیراهنِ فصل ها
زیباتر شده است ...



دل نوشت 4 :


به قول حامد عسکری :

کاش ذکری یادمان می داد در باب وصال

در مفاتیح الجنانش شیخ عباس قمی ...


دل نوشت 5 :

خیال می کنم این بغض ناگهان شعر است

همین یقین فروخفته در گمان شعر است

*

همین که اشک مرا و تو را درآورده است

همین، همین دو سه تا تکه استخوان شعر است ...


دل نوشت 6 :

امشب

                                          دریاها سیاه‌اند

                                   باد زمزمه‌گر سیاه است

                                  پرنده و گیلاس‌ها سیاه‌اند

                                      دل من روشن است

                                         تو خواهی آمد ...


دل نوشت 7 :

پاییز که می آید

دگرگون می شوم

مجبور می شوم ساعت ها بروم در باغ فردوس قدم بزنم

خیابان شریعتی را بالا و پایین کنم

سری به دارآباد بزنم

برگردم به محله قدیمی و نگاه کنم به کوچه ها که دیگر هیچ شباهتی به گذشته ندارند

به خیابانی که حالا شهرداری اسمش را هم دارد عوض می کند

بعد

با حسرت به پارک قیطریه نگاه کنم ...

به روزها و آدم هایی که در آن دیده ام

مهر

برای من چه به ارمغان آورده است؟

هیچ

.

.

.

باید کاری کرد

کاری فراتر از پیگیری سهام هایی که رشد می کنند

فراتر از خواندن " قانون مدنی در نظم حقوقی کنونی "

فراتر از تصمیم های هر روزه ای که هیچ گاه تحقق نمی یابند

مثل رفتن به کارگاه شعر " گروس عبد الملکیان "

و دیدن فیلم " دربند"

و ...

.

.

.

کاری باید کرد ...!




او ...





چند ورقه مه
می‌پیچم لای روزنامه
و به پست‌خانه می‌روم
می‌خواهم این وقت صبح را
به نشانی‌ات پست کنم
نفس نفس زدن آسمان را
که پایین آمده تا روی صورت زمین
برای تو که فکر می‌کنی
فاصله‌ها را نمی‌توان برداشت


********************************

                                                                       

                                                                     دلم تنگ است!

                                                  مثل لباس های سال های دبستانم،

                                                  مثل سال های ماموریت طولانی پدر،

                                                                  که نمی فهمیدم...

                                                      وقتی می گویند کسی دور است،

                                                        یعنی... چقدر... دور اســــــــت...


**********************************


پ.ن 1 :

یک روز ازین کویر برمیگردم

یک روز اگرچه دیر بر میگردم

ای ماه مراببخش اگر منتظری ...

دندان به جگر بگیر برمی گردم


*********************************


پ.ن 2 :

همه غصه یعقوب از این بود که کاش

بادها عطر که دادند ... خبر هم بدهند ...!


*****************************


پ.ن 3 :

شعر کوتاه ولی حرف به اندازه ی کوه

باید این قائله را "آه" به پایان ببرد ...


*******************************


پ.ن 4 :

بماند ...


********************************


بعدا نوشت :


روایت یکم - تفکیک

در سرم مردهای بغض آلود، در دلم شیون زنان انگار
کودکی در گذشته ام مرده ست، کودکی شاد، کودکی سرشار

در سرم موریانه افتاده ست، خواب هایی عجیب می بینم
مثل گهواره های خون آلود، مثل تابوت های آدم خوار

پرم از چشم های بی تکلیف، پرم از زندگی، پرم از مرگ
زندگی های غالبا هر روز...، مرگ های همیشه و هر بار...

این روایت دچار هذیان است، این روایت دچار دلتنگی است
این روایت روایت مردی است، مثل من بسته، مثل من ناچار

زخم هایی همیشگی در من، حرف هایی نگفتنی در من
چهره هایی ندیدنی .......- عادل! ..باز هم بغض کرده ای انگار!-

نه... کمی خسته ام، کمی گیجم، قهوه ای دم کن و بیا بنشین
تا....روایت کمی عوض بشود دست در دست این جسد بگذار!

روایت دوم - بی نام

اتفاق من و تو هم این بود، باید این اتفاق می افتاد
اینکه من چون مترسکی غمگین، اینکه تو چون پرنده ای در باد

چشم هایت عمیق و وهم آلود، خنده هایت عزیز و جانفرسا
چشم هایی که راه بی برگشت، خنده هایی که مست مادر زاد

باید انگار عاشقت باشم، بودنت را کمی نفس بکشم
روزها را یکی یکی بروم، برسم آخر جنون آباد

که در آنجا نشسته ای در هم، که در آنجا نشسته ای گریان
که در آنجا نشسته ای بی من، قهوه ات باز از دهن افتاد!

از : عادل سالم



اضغاث احلام ... !





با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج

حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

 

ای موی پریشان تو دریای خروشان

بگذار مرا غرق کند این شب مواج

 

یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم

یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج

 

ای کشتۀ سوزاندۀ بر باد سپرده

جز عشق نیاموختی از قصه حلاج

 

یک بار دگر کاش به ساحل برسانی

صندوقچه ای را که رها گشته در امواج ...


***************************************


گرنه عشق او قضای آسمانستی مرا

از بلای عشق او روزی امانستی مرا

 

گر مرا روزی ز وصلش بر زمین پای آمدی

کی همه شب دست از او بر آسمانستی مرا

 

گرنه زلف پرده سوز او گشادی راز من

زیر این پرده که هستم کس چه دانستی مرا

 

بر یقینم کز فراق او به جان ایمن نیم

وین نبودی گر به وصل او گمانستی مرا

 

آفت جان است و آنگه در میان جان مقیم

گرنه در جان اوستی کی باک جانستی مرا

 

مرقد خاقانی از فرقد نهادی بخت من

گر به کوی او محل پاسبانستی مرا ...


**************************************


سفرم

مدت‌هاست

نمی‌دانستم

خیال می‌کردم کلید را می‌پیچانم وارد آن خانه می‌شوم

ولی سفرم

 همین طور که چای را می‌گذاشتم روی میز

رفته بودم

خیلی دور

نمی‌فهمیدم

 باز تلفن را بر می‌داشتم 

کافه می‌رفتم

در ایستگاه مترو منتظر می‌نشستم

حتی جایم را می‌دادم به دیگران

خیال می‌کردم با دقت گوش می‌دهم به حرف‌ها و جواب‌های درستی می‌دهم

 در لیست هیچ مسافرخانه‌ای نامم نبود

دیر فهمیدم

دیرتر از تو

 در اتوبوسی ارزان قیمت

در جاده‌ای خاکی دور می‌شدم

دور و دورتر

 شما خیال می‌کردید حال مرا می‌پرسید

می‌گفتم خیلی ممنون 

راننده خیال می‌کرد کنار پنجره نشسته‌ام

می‌پرسید همه چیز خوب است

می‌گفتم

خیلی ممنون ...


****************************************


اتوبان، رودخانه ای غمگین است

که مرا از تو دور می کند

آب که از سر ما گذشت

اما ماهی ها غرق نخواهند شد

تنها در کنار اتوبان می ایستند

و برای شیشه های بالا کشیده دست تکان می دهند

تا از سرما یخ بزنند

و روی آب بیایند

تنها سنگ ها هستند

که برای همیشه ته نشین خواهند شد

.

.

.

از تو که دور می شوم

کوچه که هیچ !

گاهی اتوبان هم بن بست است

 من رودخانه ای را می شناسم

که با دریا قهر کرد

و عاشقانه

به فاضلاب ریخت ...


************************************


حس می کنی برای تنفس هوا کم است

ذهنت اسیر رخوت یک حس مبهم است


یک حس بی حساب که هی چنگ می زند

بر روح تو که سخت گرفتار و درهم است


یک حس ریشه دار که دلشوره نام اوست؟!

دلتنگی است؟!غربت و رنج است یا غم است؟!


دست از دل تو بر که نمی دارد این سمج

دست خودت که نیست ...مگر دست آدم است؟!


دنیا اگر برای تو باشد چه فایده

در آن دمی که معنی دنیای تو کم است


حتی بهار دوزخ تلخی ست جاودان

اردیبهشت نیست که اردی جهنم است!


****************************************


پی نوشت 1 :

دوستی گفت : چیزی هم درباره انتخابات بنویس

گفتم : چه بنویسم ؟

به همین اندک بسنده می کنم که همچنان اصلح را " دکتر جلیلی " می دانم ...

اما به گفته امام عزیزمان " میزان رای ملت است "

پس به نظر اکثریت احترام می گذارم و می گویم :

" و عسی ان تکرهوا شيئا و هو خير لکم ... "


پی نوشت 2 :

دوست دیگری گفت بنویسم این روزها چه کتابی می خوانم ...

" من قاتل پسرتان هستم " از احمد دهقان و " ضد " فاضل نظری را ...


دل نوشت 1 :

من که از خود خبرم نیست چه قیدی دارم؟

"جمله های خبری" قیدِ مکان میخواهند!!!


 دل نوشت 2 :

عادت کرده ایم

آنقدر که یادمان رفته است شب

مثل سیاهی موهایمان ناگهان می پرد

و یک روز آنقدر صبح می شود

که برای بیدار شدن

دیر است ...


  دل نوشت 3 :

   چه کنم که توان از من می گریزد

           وقتی نام کوچک او را

                     در حضور من بر زبان می آورند .

                             از کنار هیزمی خاکستر شده

                                         از گذرگاه جنگلی میگذرم

                                                    بادی نرم و نابهنگام میوزد

                                                               و قلب من در آن

                                                                         خبرهایی از دوردست ها میشنود، خبرهای بد !

                                                                                     او زنده است ... نفس میکشد !

                                                                                               اما ... غمی به دل ندارد ...   " آنا آخماتووا "


دل نوشت 4 :

بی شک میان راه شک نموده است

رودی که تا لب دریا نمی رسد ...


روز نوشت :

خواب می بینم

نشسته ای

زیر درخت گیلاس خانه پدر بزرگ

زل زده ای به آسمان

من اما

زل زده ام به تو

می گویم :

اگر مرا متهم به قبول تناسخ نکنی

در زندگی بعدی ام

ماهی کوچکی خواهم بود

در دریاهای آزاد

نگاهم می کنی

آرام زمزمه می کنی :

دریاهای آزاد ... دریاهای آزاد

من اما انگار سر ذوق آمده باشم بلند می گویم :

خلاف جهت آب شنا خواهم کرد ...

.

.

.

تو هنوز روی آن چهارپایه چوبی نشسته ای

دست روی دست گذاشته ای

لبخند می زنی به آسمان

بعد ناگهان می گویی :

فرشته ها هم با " مترو " این ور و آن ور می روند؟

من

بهت زده ام

هیچ نمی گویم

چند لحظه بعد

از سفرهای ژاپن برایت می گویم

از اینکه ظرف 2 ساعت رسیده ام توکیو ...

از اینکه در یکی از سینماهای شرق دور فیلمی دیده ام

از فیلم بیرون نیامده ام ...

.

.

.

تو

می گریی

من

می گریم

آسمان

می گرید

خانه پدر بزرگ

می گرید

همه جا تاریک می شود

همه چیز تمام می شود ... !

1392/3/18


  حسن ختام :

این روزها

جا مانده ام

کنار ضریح امامزاده ای

در یکی از روستاهای اطراف کاشان ...


بهار حرف کمی نیست ما نمی‏فهمیم ... زبان تازه تقویم را نمی‏فهمیم ... !!!

 


آرش کمانگیر

آرش در فرهنگ دهخدا به معنی "خداوند تیرهای سریع" است ...

سیاوش کسرایی
برف می بارد 
برف می بارد به روی خار و خاراسنگ 
کوهها خاموش
دره ها دلتنگ
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ
بر نمی شد گر ز بام کلبه ها دودی 
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد 
رد پاها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان 
ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته دمسرد؟
آنک آنک کلبه ای روشن 
روی تپه روبروی من 
در گشودندم 
مهربانی ها نمودندم 
زود دانستم که دور از داستان خشم برف و سوز 
در کنار شعله آتش 
قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز 
گفته بودم زندگی زیباست 
گفته و ناگفته ای بس نکته ها کاینجاست
آسمان باز
آفتاب زر 
باغهای گل 
دشت های بی در و پیکر 
سر برون آوردن گل از درون برف 
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب
بوی خاک عطر باران خورده در کهسار 
خواب گندمزارها در چشمه مهتاب 
آمدن رفتن دویدن 
عشق ورزیدن 
در غم انسان نشستن 
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن 
کار کردن کار کردن 
آرمیدن 
چشم انداز بیابانهای خشک و تشنه را دیدن 
جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن 
گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن 
همنفس با بلبلان کوهی آواره خواندن 
در تله افتاده آهوبچگان را شیر دادن 
نیمروز خستگی را در پناه دره ماندن 
گاه گاهی 
زیر سقف این سفالین بامهای مه گرفته 
قصه های در هم غم را ز نم نم های باران شنیدن 
بی تکان گهواره رنگین کمان را 
در کنار بان ددین
یا شب برفی 
پیش آتش ها نشستن 
دل به رویاهای دامنگیر و گرم شعله بستن 
آری آری زندگی زیباست 
زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست 
گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران برپاست 
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست 
پیر مرد آرام و با لبخند 
کنده ای در کوره افسرده جان افکند 
چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد 
زیر لب آهسته با خود گفتگو می کرد 
زندگی را شعله باید برفروزنده 
شعله ها را هیمه سوزنده 
جنگلی هستی تو ای انسان 
جنگل ای روییده آزاده 
بی دریغ افکنده روی کوهها دامان 
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید 
چشمه ها در سایبان های تو جوشنده
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان
جان تو خدمتگر آتش 
سر بلند و سبز باش ای جنگل انسان 
زندگانی شعله می خواهد صدا سر داد عمو نوروز 
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز 
کودکانم داستان ما ز آرش بود 
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود 
روزگاری بود 
روزگار تلخ و تاری بود 
بخت ما چون روی بدخواهان ما تیره 
دشمنان بر جان ما چیره 
شهر سیلی خورده هذیان داشت 
بر زبان بس داستانهای پریشان داشت 
زندگی سرد و سیه چون سنگ 
روز بدنامی 
روزگار ننگ 
غیرت اندر بندهای بندگی پیچان 
عشق در بیماری دلمردگی بیجان 
فصل ها فصل زمستان شد 
صحنه گلگشت ها گم شد نشستن در شبستان شد 
در شبستان های خاموشی
می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی
ترس بود و بالهای مرگ 
کس نمی جنبید چون بر شاخه برگ از برگ 
سنگر آزادگان خاموش
خیمه گاه دشمنان پر جوش
مرزهای ملک 
همچو سر حدات دامنگستر اندیشه بی سامان 
برجهای شهر 
همچو باروهای دل بشکسته و ویران 
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو 
هیچ سینه کینه ای در بر نمی اندوخت 
هیچ دل مهری نمی ورزید 
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد 
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید 
باغهای آرزو بی برگ
آسمان اشک ها پر بار 
گرمرو آزادگان دربند 
روسپی نامردان در کار 
انجمن ها کرد دشمن 
رایزن ها گرد هم آورد دشمن 
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند 
هم به دست ما شکست ما بر اندیشند 
نازک اندیشانشان بی شرم 
که مباداشان دگر روزبهی در چشم 
یافتند آخر فسونی را که می جستند 
چشم ها با وحشتی در چشمخانه هر طرف را جست و جو می کرد 
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد 
آخرین فرمان آخرین تحقیر 
مرز را پرواز تیری می دهد سامان 
گر به نزدیکی فرود آید 
خانه هامان تنگ 
آرزومان کور 
ور بپرد دور 
تا کجا ؟ تا چند ؟
آه کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ایمان ؟
هر دهانی این خبر را بازگو می کرد
چشم ها بی گفت و گویی هر طرف را جست و جو می کرد
پیر مرد اندوهگین دستی به دیگر دست می سایید 
از میان دره های دور گرگی خسته می نالید 
برف روی برف می بارید 
باد بالش را به پشت شیشه می مالید
صبح می آمد پیر مرد آرام کرد آغاز 
پیش روی لشکر دشمن سپاه دوست دشت نه دریایی از سرباز 
آسمان الماس اخترهای خود را داده بود از دست
بی نفس می شد سیاهی دردهان صبح 
باد پر می ریخت روی دشت باز دامن البرز 
لشکر ایرانیان در اضطرابی سخت درد آور 
دو دو و سه سه به پچ پچ گرد یکدیگر
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن 
مادران غمگین کنار در 
کم کمک در اوج آمد پچ پچ خفته 
خلق چون بحری بر آشفته 
به جوش آمد 
خروشان شد 
به موج افتاد 
برش بگرفت و مردی چون صدف 
از سینه بیرون داد 
منم آرش 
چنین آغاز کرد آن مرد با دشمن 
منم آرش سپاهی مردی آزاده 
به تنها تیر ترکش آزمون تلختان را 
اینک آماده 
مجوییدم نسب 
فرزند رنج و کار 
گریزان چون شهاب از شب 
چو صبح آماده دیدار 
مبارک باد آن جامه که اندر رزم پوشندش 
گوارا باد آن باده که اندر فتح نوشندش 
شما را باده و جامه 
گوارا و مبارک باد 
دلم را در میان دست می گیرم 
و می افشارمش در چنگ 
دل این جام پر از کین پر از خون را 
دل این بی تاب خشم آهنگ 
که تا نوشم به نام فتحتان در بزم 
که تا بکوبم به جام قلبتان در رزم 
که جام کینه از سنگ است 
به بزم ما و رزم ما سبو و سنگ را جنگ است 
در این پیکار 
در این کار 
دل خلقی است در مشتم 
امید مردمی خاموش هم پشتم 
کمان کهکشان در دست 
کمانداری کمانگیرم 
شهاب تیزرو تیرم 
ستیغ سر بلند کوه مأوایم
به چشم آفتاب تازه رس جایم 
مرا نیر است آتش پر 
مرا باد است فرمانبر 
و لیکن چاره را امروز زور و پهلوانی نیست 
رهایی با تن پولاد و نیروی جوانی نیست 
در این میدان
بر این پیکان هستی سوز سامان ساز 
پری از جان بباید تا فرو ننشیند از پرواز 
پس آنگه سر به سوی آسمان بر کرد 
به آهنگی دگر گفتار دیگر کرد 
درود ای واپسین صبح ای سحر بدرود 
که با آرش ترا این آخرین دیدار خواهد بود 
به صبح راستین سوگند 
به پنهان آفتاب مهربار پاک بین سوگند
که آرش جان خود در تیر خواهد کرد 
پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند 
زمین می داند این را آسمان ها نیز 
که تن بی عیب و جان پاک است 
نه نیرنگی به کار من نه افسونی
نه ترسی در سرم نه در دلم باک است
درنگ آورد و یک دم شد به لب خاموش
نفس در سینه های بی تاب می زد جوش
ز پیشم مرگ 
نقابی سهمگین بر چهره می آید 
به هر گام هراس افکن 
مرا با دیده خونبار می پاید 
به بال کرکسان گرد سرم پرواز می گیرد 
به راهم می نشیند راه می بندد 
به رویم سرد می خندد 
به کوه و دره می ریزد طنین زهرخندش را 
و بازش باز میگیرد 
دلم از مرگ بیزار است 
که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است
ولی آن دم که ز اندوهان روان زندگی تار است 
ولی آن دم که نیکی و بدی را گاه پیکاراست
فرو رفتن به کام مرگ شیرین است 
همان بایسته آزادگی این است 
هزاران چشم گویا و لب خاموش
مرا پیک امید خویش می داند 
هزاران دست لرزان و دل پر جوش
گهی می گیردم گه پیش می راند 
پیش می آیم 
دل و جان را به زیور های انسانی می آرایم
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند 
نقاب از چهره ترس آفرین مرگ خواهم کند
نیایش را دو زانو بر زمین بنهاد 
به سوی قله ها دستان ز هم بگشاد 
برآ ای آفتاب ای توشه امید 
برآ ای خوشه خورشید 
تو جوشان چشمه ای من تشنه ای بی تاب 
برآ سر ریز کن تا جان شود سیراب 
چو پا در کام مرگی تند خو دارم 
چو در دل جنگ با اهریمنی پرخاش جو دارم 
به موج روشنایی شست و شو خواهم 
ز گلبرگ تو ای زرینه گل من رنگ و بو خواهم 
شما ای قله های سرکش خاموش
که پیشانی به تندرهای سهم انگیز می سایید 
که بر ایوان شب دارید چشم انداز رویایی
که سیمین پایه های روز زرین را به روی شانه می کوبید 
که ابر ‌آتشین را در پناه خویش می گیرید 
غرور و سربلندی هم شما را باد 
امدیم را برافرازید 
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید 
غرورم را نگه دارید 
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید 
زمین خاموش بود و آسمان خاموش
تو گویی این جهان را بود با گفتار آرش گوش
به یال کوه ها لغزید کم کم پنجه خورشید 
هزاران نیزه زرین به چشم آسمان پاشید
نظر افکند آرش سوی شهر آرام 
کودکان بر بام
دختران بنشسته بر روزن 
مادران غمگین کنار در 
مردها در راه 
سرود بی کلامی با غمی جانکاه 
ز چشمان برهمی شد با نسیم صبحدم همراه
کدامین نغمه می ریزد 
کدام آهنگ آیا می تواند ساخت 
طنین گام های استواری را که سوی نیستی مردانه می رفتند ؟
طنین گامهایی را که آگاهانه می رفتند ؟
دشمنانش در سکوتی ریشخند آمیز 
راه وا کردند 
کودکان از بامها او را صدا کردند 
مادران او را دعا کردند 
پیر مردان چشم گرداندند
دختران بفشرده گردن بندها در مشت 
همره او قدرت عشق و وفا کردند 
آرش اما همچنان خاموش
از شکاف دامن البرز بالا رفت 
وز پی او 
پرده های اشک پی در پی فرود آمد 
بست یک دم چشم هایش را عمو نوروز 
خنده بر لب غرقه در رویا 
کودکان با دیدگان خسته وپی جو 
در شگفت از پهلوانی ها 
شعله های کوره در پرواز 
باد در غوغا 
شامگاهان 
راه جویانی که می جستند آرش را به روی قله ها پی گیر 
باز گردیدند 
بی نشان از پیکر آرش 
با کمان و ترکشی بی تیر 
آری آری جان خود در تیر کرد آرش 
کار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش 
تیر آرش را سوارانی که می راندند بر جیحون
به دیگر نیمروزی از پی آن روز 
نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند 
و آنجا را از آن پس 
مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند
آفتاب
درگریز بی شتاب خویش
سالها بر بام دنیا پاکشان سر زد 
ماهتاب 
بی نصیب از شبروی هایش همه خاموش 
در دل هر کوی و هر برزن 
سر به هر ایوان و هر در زد
آفتاب و ماه را در گشت 
سالها بگذشت 
سالها و باز 
در تمام پهنه البرز 
وین سراسر قله مغموم و خاموشی که می بینید 
وندرون دره های برف آلودی که می دانید 
رهگذرهایی که شب در راه می مانند 
نام آرش را پیاپی در دل کهسار می خوانند 
و نیاز خویش می خواهند 
با دهان سنگهای کوه آرش می دهد پاسخ 
می کندشان از فراز و از نشیب جاده ها آگاه 
می دهد امید 
می نماید راه 
در برون کلبه می بارد 
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ 
کوه ها خاموش
دره ها دلتنگ 
راهها چشم انتظاری کاروانی با صدای زنگ
کودکان دیری است در خوابند 
در خوابست عمو نوروز
می گذارم کنده ای هیزم در آتشدان 
شعله بالا می رود پر سوز ...



پی نوشت 1 :

گویند سالی که نکوست از بهارش پیداست ...

با این وصف بوی بهبود ز اوضاع جهان نمی شنوم ...



شممت روح و داد و شمت برق وصال

بيا كه بوي ترا ميرم اي نسيم شمال‏

احاديا بجمال الجيب قف و انزل 

 كه نيست صبر جميلم ز اشتياق جمال‏

حكايت شب هجران فرو گذاشته به 

 به شكر آن كه برافكند پرده روز وصال

بيا كه پرده‏ء گلريز هفت خانه‏ء چشم 

 كشيده‏ايم به تحرير كارگاه خيال‏

چو يار بر سر صلح است عذر مي‏طلبد 

 توان گذشت ز جور رقيب در همه حال‏

به جز خيال دهان تو نيست در دل تنگ 

 كه كس مباد چو من در پي خيال محال‏

قتيل عشق تو شد حافظ غريب ولي

به خاك ما گذري كن كه خون مات حلال‏ ...


پی نوشت 2 :

به قول استاد اخوان ثالث :

می دَمَد شبگیر فروردین و بیدارم

باز شبگیری دگر

وز سال دیگر، باز

باز یک آغاز ...


پی نوشت 3 :

این فصل بهار نیست فصلی دگر است

مخموری هر چشم ز وصلی دگر است

هر چند که جمله شاخه ها رقصانند

جنبیدن هر شاخ ز اصلی دگر است ...

سال نو دوستان مبارک ...

 

 

در روزگار شما آنهایی است ... خود را با آنها همراه کنید ... آنهایی که چون ابر می گذرند ...!

 

 

 

زردها بیهوده قرمز نشدند

قرمزی رنگ نیانداخته بیهوده بر دیوار

صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست

صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست

گرده روشنی مرده

برفی . همه کارش آشوب

بر سر شیشه هر پنجره بگرفته قرار

زردها بیهوده قرمز نشدند

قرمزی رنگ نیانداخته بیهوده بر دیوار

صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست

صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست

گرده روشنی مرده

برفی . همه کارش آشوب

بر سر شیشه هر پنجره بگرفته قرار

من دلم سخت گرفته است

از این میهمان خانه مهمان کش روزش تاریک

من دلم سخت گرفته است

از این میهمان خانه مهمان کش روزش تاریک

که به جان هم نشناخته .

انداخته است چند تن خواب آلود .

چند تن ناهموار

چند تن نا هشیار

که به جان هم نشناخته .

انداخته است چند تن خواب آلود .

مشتی ناهموار چند تن نا هشیار .

چند تن خواب آلود ...

 

 

 

 

گفت : درنگ کنید که من آتشی دیده ام ... ای بسا خبری بیاورم از آن ... رفت و « پیامبر » بازگشت !!!

 

 

کنار سفره نشستن، کنار ماهی ها

نگاه کردن ِ با اضطراب و دلشوره

به هفت سین ِ غم انگیز و ناقص امسال

و بعد خواندن ِ آهسته ی دو تا سوره

 

به هر چه ممکن و ناممکن است چنگ زدن

سقوط کردن ِ بعد از شکستن ِ کلمات

فقط گرفتن ِ دندانه های «عشق» به دست

«دلم گرفته و بدجور تنگه واسه صدات!»

 

بدون روشنی و گرمی است این خانه

به باد داده کسی آتش ِ زیاد ِ تو را

کنار سفره نشستم بدون سبزه و شمع

که سال نو هم تحویل من نداده تو را

 

اگرچه می گذرند این دقایق عوضی

میان آینه ها روسیاهی عید است

جوانه ها همه روی درخت یخ زده اند

که سال هاست از اینجا بهار تبعید است

 

نشسته ام به امید دوباره دیدن ِ تو

در انتهای جهان فکر می کنم که دریست ...

پریده از وسط تنگ ، ماهی کوچک

که فکر کرده که بیرون هوای خوب تریست!!! 

 

***********************************************

 

 تو کز نجابت صدها بهار لبریزی

چرا به ما که رسیدی همیشه پاییزی؟


ببین ! سراغ مرا هیچ‌کس نمی‌گیرد
مگر که نیمه شبی ، غصه‌ای ، غمی ، چیزی
 
تو هم که می‌رسی و با نگاه پُر شورت
نمک به تازه ‌ترین زخم‌ هام می ‌ریزی
 
خلاصه حسرت این ماند بردلم که شما
بیایی و بروی ، فتنه برنیانگیزی
 
بخند ! باز شبیه همیشه با طعنه
بگو که: آه ! عجب قصه‌ی غم‌انگیزی
 
بگو که قصد نداری که اذیتم بکنی
بگو که دست خودت نیست تا بپرهیزی
 
ولی ... ببین خودمانیم مثل هر دفعه
چرا به قهر ، تو از جات برنمی‌خیزی؟!
 
نشسته‌ای که چه ؟ یعنی دلت شکست ؟هم‌این؟
ببینمت ... ولی انگار که اشک می‌ریزی
 
عزیز گریه نکن ، من که اولش گفتم :
تو از نجابت صدها بهار لبریزی ...
 
**********************************************
 
ابری خبر کن قاصد باران، پرستو جان !

عطری بیفشان بر حیاط خانه، شب بو جان!


من میهمان دارم مبادا خاک برخیزد

حالا که وقت آبرو داری ست جارو جان!
 
اینقدر بی تابی نکن پیراهن نازم!

هی روی پیشانی نیا با شیطنت، مو جان!


وقتی تو می آیی در و دیوار می رقصند

انگار چیزی خورده باشد خانه بانو جان


عاشق شدن را داشتم از یاد می بردم

این شیر را بیدار کردی بچه آهو جان


در چشم هایت شیشه ی عمر مرا داری

وقتی که میبندیش دیگر مُرده ام ... کو جان؟


کو جان که برخیزم؟ تو این سهراب را کشتی

گیرم که روزی بازگردی نوش دارو جان !!!
 

 *********************************************** 

 
مثل نسیمی لای مو پیچید ، برگشت!
انگار از عاشق شدن ترسید ! برگشت

خوشبختی ام این بار می آمد بماند
یکدفعه از هم زندگی پاشید ، برگشت

مانند گنجشکی که از آدم بترسد
تا از کنارم دانه ای را چید ، برگشت

آن روز عزرائیل می آمد سراغم
دست تو را برگردنم تا دید برگشت !

اوهم فریب قاب عکسی کهنه را خورد
با شک می آمد گرچه بی تردید برگشت

 
بعد از تو شادی بازهم آمد به خانه
اما نبودی، از همین رنجید ، برگشت

 
مثل فقیر خسته و درمانده ای که
از لطف صاحب خانه ناامید برگشت

 
بعد از تو دیگر دشمنانم شاد بودند
اما غم من تازه از تبعید برگشت

 
بعد از تو هردفعه دلم هرجا که پر زد
مثل نسیمی لای مو پیچید ، برگشت !
 
**********************************************
 
بگذار سنگی را ببوسم 
که دیگر سنگ‌ها را سوئی زد 
تا خون لورکا
بر سینه‌ی او بریزد.
 
بگذار لیموئی را ببوسم 
که رفت و در ترانه‌ی لورکا نامش را نوشت.
 
بگذار جلیقه‌ی نازکی را ببوسم 
که گمان می‌کرد
بر سینه‌ی گرمش ضد گلوله‌ئی خواهد شد. 
 
اما ماه ماه ...
تو چرا خیره خیره نگاه کردی و چیزی نگفتی 
آسمان را برای چه روشنی بخشیدی 
تا گلوله سربازها سینه‌ی او را بهتر ببیند 
و حالا آمدی 
در آسمان گل آلوده‌ی تهران و چه را می‌جوئی!!!
 
برو ماه ماه 
برو که پشیمانی سودی ندارد 
برو، بر دو زانو بنشین، زاری کن 
برو، تاریکی بهتر 
از نوری که اتاق فرانکو را روشن می‌کند ...
 
***************************************************

 

آسان است برای من

 

که خیابان‌ها را تا کنم

 

و در چمدانی بگذارم

 

که صدای باران را به جز تو کسی نشنود

 

آسان است

 

به درخت انار بگویم

 

انارش را خود به خانه‌ی من آورد

 

آسان است

 

آفتاب را

 

سه شبانه روز، بی‌آب و دانه رها کنم

 

و روز ضعیف شده را ببینم

 

که عصا زنان از آسمان خزر بالا می‌رود

 

آسان است

 

که چهچه‌ی گنجشک را ببافم

 

و پیراهن خوابت کنم

 

آسان است برای من

 

به شهاب نومید فرمان دهم که به نقطه‌ی اولش برگردد

 

برای من آسان است

 

به نرمی آب‌ها سخن بگویم و دل صخره را بشکافم

 

آسان است ناممکن‌ها را ممکن شوم

 

و زمین در گوشم بگوید ((بس کن رفیق))

 

اما

 

آسان نیست معنی مرگ را بدانم

 

وقتی تو به زندگی آری گفته‌ای ...

 

 

دل نوشت ۱ :

می‌خواهم دوباره به دنیا بیایم

بیرون در، تو منتظرم بوده باشی

و بی‌آنکه کسی بفهمد

جای بیداری و خواب را

به رسم خودمان درآریم

چه بود بیداری

که زندگی‌اش نام کرده بودند ...!

 

دل نوشت ۲ :

یک لحظه خواستم

چون کودکی که ناشیانه دست در آتش فرو برد،

خواستم تو را ...

 

دل نوشت ۳ :

دست‌ هایت مال من؟


با دست‌ های من بنويس


با دست ‌های من غذا بخور


با دست های من موهایت را مرتب کن


فقط دست‌ هایت را


از تنم بر ندار ...!

 


دل نوشت ۴ :

اگر پیچ امین الدوله بودم می توانستم

کمی از ساقه هایم را ببندم دور بازویش

.

.

.

 

دل نوشت ۵ :

ما بال هایمان را
به بادِ "زمان" دادیم
می بینی؟
ما قرار بود فرشته باشیم
تو بی گناه بودی 
من بی گناه
زمان اما دست بر گلو می گذارد
می گوید:
زندگی را و زمین را چه به این حرف ها!؟
چه به این بال ها!؟
چه غلط ها...!
 
ما بال هایمان را
به زمان باج دادیم
تا "زندگی" کنیم!
 
دل نوشت ۶ :
به خاطر مردم است که می گویم
گوش هایت را کمی نزدیک دهانم بیار،
دنیا
دارد از شعرهای عاشقانه تهی می شود
و مردم نمی دانند
چگونه می شود بی هیچ واژه ای
کسی را که این همه دور است
این همه دوست داشت ...!!!
 
دل نوشت ۷ :
با نغمه شادمانه می خندیدیم
چون شاخه پرجوانه می خندیدیم 
این بغض غریب اگر مجالی می داد
ما نیز بر این زمانه می خندیدیم !!!
 
دل نوشت ۸ :
سرگشته و بی قرار برمی گردد
از پای فتاده، زار برمی گردد 
با دست تهی از سفر آهن و دود
یک روز بشر به غار برمی گردد !!!
 
دل نوشت ۹ :
نشسته ماه برگردونه عاج
به گردون میرود فریاد امواج
چراغی داشتم،کردند خاموش
خروشی داشتم،کردند تاراج ...
 
دل نوشت ۱۰ :
با جمله ی رندان جهان هم کیشم
خیام ترانه های پر تشویشم
انگار شراب از آسمان می بارد
وقتی که به چشمان تو می اندیشم ...
 
غم نوشت ۱۱ :
و من همیشه فکر می کنم
حتی گوانتانامو آسمانی آبی تر از
روزگار من داشت ...!!!
 
 
 
 
 
 

بر درخت زنده بی برگی چه غم؟ ... وای بر احوال برگ بی درخت ...!

 
 
از شمال نگاهت آمده ام

بوی شرجی گرفته پیرهنم

اتفاقی عجیب افتاده ست

از منی که توام، تویی که منم


من که تبعیدی خودم بودم

ماندنم سخت، رفتنم دشوار

مردی از شکل های نا مفهوم

شکلی از مرد، شکلی از آوار


چشم هایم دو کاسه ی تردید

دست هایم دو گیج آویزان

من و یک عمر زندگی کردن

خسته از این و خسته تر از آن


... تا که یک شب هزار ساله شدم

موزه های جهان مرا بردند

خواب آمد مرا به هم پبیچید

پلک هایم به هم گره خوردند


قدمتم را به باستان بستند:

- هیکلی در قواره ی انسان

چشم هایش دو حفره ی تاریک

دست هایش دو گیج آویزان-


شده بودم عتیقه ای سنگی

داشتم ذره ذره می مردم

آمدی! یک نگاه کافی بود

من به خود آمدم، ترک خوردم


....


کافه، تهران، غروب، دلتنگی

واژه ها روی میز می میرند

کولیانی همیشه سرگردان

در سرم فال قهوه می گیرند...



*************************************


زندگی یک چمدان است که می آوریش
بار و بندیل سبک می کنی و می بریش
 
خودکشی،مرگ قشنگی که به آن دل بستم
دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم
 
گاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم
به سَرم می زند این مرتبه حتما بپرم
 
گاه و بیگاه شقیقه ست و تفنگی که منم
قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم
 
چمدان دست تو و ترس به چشمان من است
این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است
 
قبل رفتن دو سه خط فحش بده،داد بکش
هی تکانم بده،نفرین کن و فریاد بکش
 
قبل رفتن بگذار از تهِ دل آه شوم
طوری از ریشه بکش ارّه که کوتاه شوم 
 
مثل سیگار،خطرناک ترین دودم باش
شعله آغوش کنم حضرت نمرودم باش 
 
مثل سیگار بگیرانم و خاکستر کن
هر چه با من همه کردند از آن بدتر کن 
 
مثل سیگار تمامم کن و ترکم کن باز
مثل سیگار تمامم کن و دورم انداز 
 
من خرابم بنشین،زحمت آوار نکش
نفست باز گرفت،این همه سیگار نکش 
 
آن به هر لحظه ی تب دار تو پیوند، منم
آنقدر داغ به جانم ،که دماوند منم 
 
توله گرگی ،که در اندیشه ی شریانِ منی
کاسه خونی،جگری سوخته مهمان منی 
 
چَشم بادام،دهان پسته،زبان شیر و شکر
جام معجونِ مجسم شده این گرگ پدر 
 
تا مرا می نگرد قافیه را می بازم
... بازی منتهی العافیه را می بازم 
 
سیبِ سیب است تَن انگیزه ی هر آه منم
رطب عرشِ نخیل او قدِ کوتاه منم 
 
ماده آهوی چمن،هوبره ی سینه بلور
قاب قوسِین دهن، شاپریه قلعه ی دور 
 
مظهر جانِ پلنگم که به ماهی بندم
و به جز ماه دل از عالم و آدم کندم 
 
ماهِ بیرون زده از کنگره ی پیرهنم
نکند خیز برم پنجه به خالی بزنم 
 
خنده های نمکینت،تب دریاچه ی قم
بغض هایت رقمی سردتر از قرنِ اتم 
 
مویِ بَرهم زده ات،جنگل انبوه از دود
و دو آتشکده در پیرهنت پنهان بود 
 
قصه های کهن از چشم تو آغاز شدند
شاعران با لب تو قافیه پرداز شدند 
 
هر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد
یک شبه مرد شد و یکه به میدان زد و مُرد 
 
من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم
و از آن روز که در بندِ توام آزادم 
 
چشممان خورد به هم،صاعقه زد پلکم سوخت
نیزه ای جمجمه ام را به گلوبند تو دوخت 
 
سَرم انگار به جوش آمد و مغزم پوسید
سرطانی شدم و مرگ لبم را بوسید 
 
دوزخِ نی شدم و شعله دواندم به تنت
شعله پوشیدم و مشغولِ پدر سوختنت 
 
به خودم آمدم انگار تویی در من بود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود 
 
پیش چشم همه از خویش یَلی ساخته ام
پیش چشمان تو اما سپر انداخته ام 
 
ناگهان دشنه به پشت آمد و تا بیخ نشست
ماه من روی گرفت و سر مریخ نشست 
 
آس ِ در مشتِ مرا لاشخوران قاپ زدند
کرکسان قاعده را از همه بهتر بلدند 
 
چایِ داغی که دلم بود به دستت دادم
آنقدر سرد شدم،از دهنت افتادم 
 
و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد
و زمان چَنبره زد کار به دستم بدهد
 
تو نباشی من از آینده ی خود پیرترم
از خر زخمیِ ابلیس زمین گیر ترم
 
تو نباشی من از اعماق غرورم دورم
زیر بی رحم ترین زاویه ی ساطورم
 
تو نباشی من و این پنجره ها هم زردیم
شاید آخر سر ِ پاییز توافق کردیم
 
هر کسی شعله شد و داغ به جانم زد و رفت
من تو را دو... دهنه روی دهانم زد و رفت
 
همه شهر مهیاست مبادا که تو را
آتش معرکه بالاست مبادا که تو را
 
این جماعت همه گرگند مبادا که تو را
پی یک شام بزرگند مبادا که تو را
 
دانه و دام زیاد است مبادا که تو را
مرد بد نام زیاد است مبادا که تو را
 
پشت دیوار نشسته اند مبادا که تو را
نا نجیبان همه هستند مبادا که تو را
 
تا مبادا که تورا باز مبادا که تو را
پرده بر پنجره انداز مبادا که تو را
 
دل به دریا زده ای پهنه سراب است نرو
برف و کولاک زده راه خراب است نرو
 
بی تو من با دل تب دار خیابان چه کنم
با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم
  
بی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیست
گل تو باشی من مفلوک دو مشتم خالیست
  
پسری خیر ندیدهَ م که دگر شک دارم
بعد از این هم به دعاهای پدر شک دارم
 
می پرم ،دلهره کافیست خدایا تو ببخش
خودکشی دست خودم نیست، خدایا تو ببخش...
 
**********************************************************
 
یک روز سطری از این شعر

مثل سوت قطاری از کنار گوشَت عبور می کند

واژه ها برایت دست تکان می دهند

خاطره ها

مثل آشنایان دورت به تو نزدیک می شوند

و فکر می کنی 

چرا نبض این شعر برای تو اینقدر تند می زند ؟



- نگاهم می کنی

و چشم هایت چقدر خسته اند ! 

انگار از تماشای منظره ای دور برگشته اند –



نگاه می کنی به من 

برفی که بر موهایم باریده 

راه تمام آشنایی ها را بسته است 

انگشتانم استخوانی تر از آن شده اند

که نوازشی را یادت بیاورند

و تمام این سال ها

آنقدر میان خطوط موازی دفترم 

دست به عصا راه رفته ام

که بردن نامت کمر واژه هایم را خواهد شکست 



نگاه می کنی به خودت 

که پس از سال ها دوباره از دهان زنی بیرون آمده ای 

و لرزش لب هایش را انکار می کنی 

میان سطرهایش راه می روی 

و پاهای بیست و چند سالگی ات را انکار می کنی 



واژه ها

دوباره برایت دست تکان می دهند

خاطره ها

مثل آشنایان نزدیکت از تو دور می شوند

و این شعر 

برای همیشه حافظه اش را از دست می دهد ...
 
*****************************************************
 
دل نوشت این روزها : 
 
دنیای من اگر به بود ِ مخاطب ، ایمان داشت 


تمام ِ افعالش ، ختم به اول شخص مفرد نمی شد 


غریبه ها خوب میدانند ، نگاهی که از خیرگی دست بر نمی دارد
 

در انتظار ِ هیچ چشمی ، برای هم چشمی نیست 


و تنها تعریفت از لباس،جیب هایی می شود 


که دست هایت را شبیه یک قاتل حرفه ای ، در آن پنهان کنی ...
 
*********************************
 
حسن ختام :
 

نخست ... دير زماني در او نگريستم

 

چندان كه چون نظر از وی باز گرفتم

 

در پيرامون من

 

همه چيزی

 

به هيات او در آمده بود .

 

آن گاه دانستم كه مرا ديگر

 

از او ...

 

گريز نيست ...

 

 
 

لبیک یا حسین ...

 

 

                           در قبایل عرب همواره جنگ بود،اما مکه،زمین حرام بود و

                            چهار ماه رجب،ذی القعده،ذی الحجه و محرم،زمان حرام،

                       یعنی که جنگ در ان حرام است. دو قبیله که با هم می جنگیدند،

                            تا وارد ماه حرام می شدند،جنگ را موقتا تعطیل می کردند،

                      اما برای انکه اعلام کنند که: در حال جنگند و این ارامش از سازش

                     نیست،ماه حرام رسیده است و چون بگذرد،جنگ ادامه خواهد یافت،

               سنت بود که بر قبه ی خیمه ی فرمانده ی قبیله،پرچم سرخی بر می افراشتند

                     تا دوستان،دشمنان و مردم،همه بدانند که: جنگ پایان نیافته است.

 

                    ان ها که به کربلا می روند،میبینند که جنگ با پیروزی یزید پایان گرفته

                               و بر صحنه ی جنگ،ارامش مرگ سایه افکنده است.

                    اما میبینند که بر قبه ی ارامگاه حسین،پرچم سرخی در اهتزاز است.


 

                        بگذار این سال های حرام بگذرد...!

 

                           تسلیت نوشت : استاد از بین ما رفت ...

                                     یا ایتها النفس المطمئنه

                                           ارجعی الی ربک

                                           راضیه مرضیه ...

 

 

 

مردی که تا پیشانی در اندوه فرو رفت ... !

 

 

دیوانگی زین بیشتر؟ زین بیشتر ، دیوانه جان

با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانه جان

 

در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو

وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان

 

چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من

ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان

 

گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر

عشقی که هم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان

 

کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون

قید سفر دیوانه جان ! قید حضر دیوانه جان

 

ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم

روزی بیامیزیم اگر با یکدیگر دیوانه جان

 

تا چاربند عقل را ویران کنی، اینگونه شو

دیوانه خود، دیوانه دل، دیوانه سر، دیوانه جان

 

ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من

دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان

 

هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد

گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان

 

یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر

در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

می داند این غریبه که تا سالهای سال

دائم همین غریبی و دائم همین ملال

دارد کسی دوباره تو را گریه می کند

در پشت این نقابِ من ِ شاد و بی خیال

تو لحظه ی رسیدنی و درک می کنند

شوق مرا به آمدنت میوه های کال

پائیز بود .... رفتی و انگار در دلم

باران گرفته است از آن روز تا به حال

طوفان رسید و ریخت به جانت غبار و سنگ

تا خواستم بنوشمت ای برکه ی زلال

اینجا مجال آهن و سنگ است و مردمش

دیگر نمی دهند به امثال ما مجال...

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

تو آمدی که بگویی: اگر... اگر می رفت...

تو آمدی و کسی داشت سمت در می رفت!

تو آمدی و چنان زل زدی به پوچی من

که داشت حوصله ی انتظار سر می رفت!!

تو آمدی و کسی گوشه ی غزل هی با ↓

ردیف و قافیه هایی عجیب ور می رفت

تو آمدی، کلماتی که مرد ساخته بود

شبیه صابون از دست شعر در می رفت

از اینکه آمده تا... بیشتر پشیمان بود

از اینکه آمده تا... هرچه بیشتر می رفت!

اشاره کرد خدا سمت پرتگاه... ولی ↓

به گوش من... و تو این حرف ها مگر می رفت!

تو آمدی که بگویی... به گریه افتادی!

و پشت پنجره انگار یک نفر می رفت

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

پ ن :

یک روز چهل و سه بار غروب آفتاب را تماشا کردم !

و کمی بعد گفت :

-خودت که می‌دانی ... وقتی آدم خیلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب لذت می‌برد .

پس خدا می‌داند آن روز چهل و سه غروبه چه‌قدر دلت گرفته بوده .

اما مسافر کوچولو جوابم را نداد .

                       ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

پ ن :

می‌دانی ؟

می‌دانی از وقتی دلبسته‌ات شده‌ام

همه جا

بوی پرتقال و بهشت می‌دهد ؟

هرچه می‌کنم

چهار خط برای تو بنویسم

می‌بینم واژه‌ها

خاک بر سر شده‌اند

هرچه می‌کنم

چهار قدم بيایم

تا به دست‌هات برسم

زانوهام می‌خمد .

نه این‌که فکر کنی خسته‌ام

نه این‌که تاب راه رفتن نداشته باشم

نه ...

تا آخرش همین است

نگاهت

به لرزه‌ام می‌اندازد ...

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم ...

 

 

ابتدا از زبان مهدی استاد احمد :

 

مثل تمام سال‌های ماضی

گذشت سال قبل بازی‌بازی

 

سال نود دوشنبه‌ها نود داشت

یه‌عالم اتفاق خوب و بد داشت

 

تو اتفاقات نود به هر حیث

رقم زدش مهم‌ترینشو شیث


***


سال نود یه‌عالمه خبر داشت

یه عالم اتفاق خیر و شر داشت

 

یه عالم اتفاق خیر و شر داشت

گفتن بعضی‌هاش یه‌کم خطر داشت

 

سال نود وای که عجب سالی بود

منتها چشمام به گل قالی بود


***


سال نود یه سال فرهنگی بود

یه دنیا قیل و قال فرهنگی بود

 

اوضاع فرهنگ و هنر عالی بود

برای سینما عجب سالی بود

 

صابخونه از فیلمای بد خسته شد

خانه‌ی سینما نود بسته شد

 

دندوناشو کرد به‌هم قروچه

اثاث سینما رو ریخ تو کوچه

 

بعضی جوونا وقتی لنگِ خونه‌ن

چرا هنرمندا مصون بمونن

 

اینکه دیگه داد و هوار نداره

یه وام‌ مسکن می‌گیرن دوباره

 

همین پسرخاله‌ی ما زن گرفت

البته وقتی وام مسکن گرفت

 

الهی تو دلا محبت باشه

همیشه شور عشق و وصلت باشه

 

نه مثل اون مراکز کذایی

که جایزه می‌دن به یک‌جدایی

 

جدایی درد تلخ اجتماعه

هی نباید اونو بدیم اشاعه

 

کثیف‌ترین کار جهان طلاقه

به همدیگه داشته‌باشین علاقه


***


چقد قشــنگ بحثمون عوض شد

شعرمونم سالم و بی‌غرض شد

 

ایشالا سال‌ نو مبـارک باشه

پر از سعادت نود و یَک باشه ...

 

*************************************

 

گاهی عجیب دور خودت پیله می تنی

هی فکر می کنی ...به خودت چنگ می زنی

 

هی فکر می کنی به هزاران خیال پرت !

هی خنده می کنی و ...سپس موی می کنی !

 

امروز من به تو ، به خودم فکر می کنم

دریای حادثه ! به تو ای دلسپردنی !

 

تو : کهکشان شیری منظومه های من

خورشید : خواهر تنی ات ، ماه : ناتنی !

 

امروز من به رفتن خود فکر می کنم

امروز من به مرگ ... چرا داد می زنی ؟!

 

امروز شاعرت به جنون فکر می کند

امروز...من...به چه؟!...تو چه گفتی؟!...تو با منی؟!

 

با من ، تو ، قهر می کنی و می روی ؟! ... چرا ؟!

دیوانه ام ؟! ... عجب !... چه دلیل مبرهنی !

 او رفت ! ...

رفت ؟!

هی ! تو ! چرا دست روی دست ... ؟!

تو که نشسته ای و در این بیتهای پست -

 

- هی دور می زنی و غزل دوره می کنی !

پاشو !...تمام شد غزلم !...قافیه شکست !!

 

او رفت ! ...هی تو !... داد بزن !...حنجره بشو !


چون که گلوی خسته ام از بغض بسته است
 

 فریاد کن :


آهای ! چه اینجا چه جلجتا !

من ماندم و صلیب ...سه تا میخ آهنی !

 

زخمی ست دست و پام ولی ...آی... آی... آی !

زخمی ست روی قلب : ...لٍماذا تَرَکتَنی ؟!

 

حالا که من توام ، تو منی ، می دوی ؟! ...کجا ؟!

لولاک ما خَلَقتً غزل مثنوی... کجا ؟!

 

این شعر شطح نیست ، جنون مضاعف است !

لیلی تویی که قیس به هذیان مکلف است !

  

شاه سپید روی ! بیا مهره را... بچین -

- سیبی ... سیاه می شود آدم ... وَ ... آفرین !-

  

حی علی الصلوة! ... صلوة بلند عشق !

حی علی الفلا...خن چشمت ! ...پرنده : عشق !

 

وقتی پرنده شد که نگاه تو را چشید

آهو نشد مگر به امیدِ کمندِ عشق !

 

من در هزار دانه ی گندم گمم ... ولی

حوای قلب توست که دارد سرند عشق !

 

تو چشمه چشمه شور ، که من جرعه جرعه مست !

من گریه گریه شوق ، تو هم خنده خنده عشق !

 

قدت قصیده ایست ، لبانت رباعی است !

با تو پر از غزل شده ترجیع بند عشق !

 

با تو ... پر از ... غزل شده ...

با تو ...!

***

گاهی عجیب دور خودت پیله می تنی

هی فکر می کنی ...به خودت چنگ می زنی

 

هی فکر می کنی به هزاران خیال پرت !

هی خنده می کنی و ...سپس موی می کنی !...


از : سیامک بهرام پرور

 

***************************************

 

از درخت خرمالوی حیاط شندیم که تو در راهی

سه شنبه ساعت 8 و 44 دقیقه و 27 ثانیه ... منتظرت هستم

مثل همیشه ، پای هفت سین ، در کنار قرآن پدر بزرگ نشسته ام تا برسی

تا در آن لحظه ی ناب ، آرزوهای کوچکم را برایت بگویم

می دانم که همه را برای خدا خواهی گفت

یادت باشد امسال هم ، بعد از همه ی مردم شهر

آرزو های مرا در گوش خدا بخوانی ...

 

***************************************

 

بعدا نوشت ۱ :

به قول استاد محمد رضا ترکی :

ای کاش که فصل بی ملالی می داشت


یک صفحۀ از عذاب خالی می داشت


ای کاش که تقویم جلالی شما


یک سال نه، یک روز جمالی می داشت!

 

بعدا نوشت ۲ :

چون شلواری که پاره پارش کردند

دل داشتم و غصه نثارش کردند

دلتنگ تر از بنده خدایی هستم

که در سنگال برکنارش کردند

( حامد عسکری )

 

بعدا نوشت ۳ :

اگر مرا دوست نداشته باشی

دراز می‌کشم و می‌میرم

مرگ نه سفری بی‌بازگشت است

و نه ناگهان محو شدن

مرگ دوست نداشتن توست

درست آن موقع که باید دوست بداری

( رسول یونان )

 

بعدا نوشت ۴ :

آدم برفی ها آب نمیشوند

میمیرند

بیا این شال گردن

دکمه پیراهنت

و این هویج را بردار

این بیچاره را مثل من اهلی نکن

آدم برفی ها آب نمیشوند

 بعدا نوشت ۵ :

یک دو سه چهار را شمردم تک تک

آهسته به دنبال تو رفتم با شک

وقتی که بزرگتر شدم فهمیدم

تمرین جدایی است قایم باشک

دل نوشت :

در آب و گل تو مهربانی؟ ....... هرگز تو و این گناه هرگز

با همچو منی خدا نکرده ..... تو مهر کنی؟ تو؟ ؟ آه هرگز

نوروز نوشت :

سال نو مبارک

هر چند به قول شمس تبریزی عزیز :

"ايام را از شما مبارک باد

ايام می آيند تا بر شما مبارک شوند

مبارک شماييد" ...

یامقلب القلوب و الابصار

یامدبراللیل والنهار

یا محول الحول والاحوال

حول حالنا الی احسن الحال ...

کتاب نوشت ۱ :

اگر به هر دلیل می خواستی له شدن روح کسی را ببینی آن جا زیر نور شدید

یا در تاریکی محض نیست. جایی است نه کاملا تاریک و نه به اندازه کافی روشن.

جایی است با نور کم ...

از : "سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار" مصطفی مستور

خواندن این کتاب اکیدا توصیه می شود ...

کتاب نوشت ۲ :

این همه درباره ی سال و زمان حساسیت نشان ندهید

شما که در کار شعر و شاعری هستید نباید زیاد سخت بگیرید

زمان مگر چیست؟ خطی قراردادی که یک طرفش گذشته است

و آنقدر می رود و می رود تا به تاریکی برسد.

طرف دیگرش هم آینده است که باز دو سه قدم جلوتر میرسد به تاریکی

خب همه اینجوری راضی شده ایم و داریم زندگی مان را میکنیم.

بعضی وقتها میبینی یکی از ما از این خط ها خارج می شویم

پایمان سر میخورد به اینور خط که می شود گذشته

یا یک قدم آن طرف خط به آینده می رویم ...

از : "دو قدم این ور خط" احمد پوری 

 

هل من محیص؟

 

 

ای در نگاهم از همه دنیا قشنگ تر

از هر چه ناز و هر چه تمنا قشنگ تر

 

عذرا و ویس و لیلی و شیرین و دیگران...

حیرانم از تو کیست - خدایا - قشنگ تر!

 

اسطوره های عشق حقیقت نداشتند

تو واقعیتی و همانا قشنگ تر

 

بالای دست، دست زیاد است و چون تو نیست

هرگز -بدون شاید و اما- قشنگ تر

 

این است حسن روز فزونی که گفته اند

امروز دلرباتر و فردا قشنگ تر

 

باید تو را به حرمت یک گل نگاه کرد

اما نچید، چون که تماشا قشنگ تر

 

حسن تو را قیاس به دنیا نمی کنم

ای خندۀ تو از همه دنیا قشنگ تر

 

یک جلوه از کمال تو حسن است و از همه

تو نازنین تری و نه تنها قشنگ تر

 

وقتی غزل برای تو باشد عجیب نیست

گر باشد از تمام غزلها قشنگ تر!

 

******************************

 

دل از این تنگ تر نخواهد شد

اشک، خونرنگ تر  نخواهد شد

 

تا رسیدن هزار فرسنگ است

پای از این لنگ تر نخواهد شد

 

دل محکوم من به دار فنا

رفت و آونگ تر نخواهد شد

 

ساز این عشق در ردیف فراق

زین بدآهنگ تر نخواهد شد

 

اشک همزاد عشق و انسان است

دیدۀ سنگ، تر نخواهد شد

 

محو زيبايي توام اي زن

مرد از اين منگ تر نخواهد شد

 

باز تنگ غروب دلتنگی ست

دل از این تنگ تر نخواهد شد

 

*******************************

 

این روزها که جرات دیوانگی کم است

بگذار باز هم به تو برگردم  ..

بگذار دست کم گاهی تو را به خواب ببینم ..

بگذار در خیال تو باشم ..

بگذار ..

..

بگذریم ..

این روزها خیلی برای گریه دلم تنگ است ...

 

************************************

 

جا مانده استــــــ ...

چیزیــــــــ ، جاییــــــــ ...  ،

که هیچــــــــگاه دیگر هیچ چیر جایش را پر نخواهد کـــــــــرد .. !

نه موهایـــــــ سیاه ،

نه دندانــــــــ های سپیـــــــد ... !

 

*************************************

 

دل نوشت ۱ :

من سِحر نمى دانم. من فقط روح ام را که بزرگ بود و سنگین گستراندم. من سِحر نمى دانم. گفتى زمستان شده اى و من دل ام به حالت سوخت و روح ام را که بزرگ بود و سنگین بود، مثل چادرى روى تو کشیدم و ذکرِ عشق خواندم تا تو داغ شدى. من سِحر نمى دانم. نفس هات به شماره افتاده بود و روح من با تنفس تو مى تپید. گفتم دوستت دارم و تو دیگر نفس نکشیدى و روح من از تپش ایستاد. گفتم نکند تو را کشته باشم؟ نکند من مرده باشم؟ پس روح ام را از روى تو برچیدم. اما تو نبودى. غیب شده بودى. گفتم که سِحر نمى دانم.

 

دل نوشت ۲ :

توی یکی از همین خونه ها٬ همین نزدیکی ها٬ دلِ یکی آتیش گرفته.از روی بام هم که نیگا کنید می بینید که از توی پنجره ی یکی از این خونه ها آتیش میزنه بیرون.دل یکی آتیش گرفته. تو اومدی اما کمی دیر...از ته یک خیابون دراز٬ مث یک سایه نگرانی. کمی دیر اومدی اما حسابی تجلی کردی و دل یکی رو آتیش زدی. به من میگن چیزی نگو. نباید هم بگم اما دل یکی داره آتیش میگیره. دل یکی اینجا داره خاکستر میشه. کمی دیر اومدی اما یک راست رفتی سر وقت دل یکی و دست کردی تو سینه اش و دلش رو آوردی بیرون و انداختی تو آتیش و بعد گذاشتی سر جاش! واسه همینه که دل یکی آتیش گرفته و داره خاکستر میشه. یکی داره تو چشات غرق میشه. یکی لای شیارهای انگشتات داره گم میشه. یکی داره گُر میگیره. دل یکی آتیش گرفته. کسی یه چیکه آب بریزه رو دلش شاید خنک شه. میون اینهمه خونه که خفه خون گرفته اند یک خونه هست که دل یکی داره توش خاکستر میشه. یکی هوس کرده بپره تو دستات و خودش رو غرق کنه. یکی میخواد نیگات کنه...نه٬ میخواد بشنفتت. میخواد بپره تو صدات. یکی میخواد ورت داره و ببردت اون بالا و بذاردت رو کوه و بعد بدوئه تا ته دره و از اونجا نیگات کنه. یکی میترسه از نزدیک تماشات کنه. یکی میخواد تو چشمات شنا کنه. یکی اینجا سردشه. یکی همه اش شده زمستون. یکی بغض گیر کرده تو گلوش و داره خفه میشه. وقتی حرف میزدی٬ یکی نه به چیزهایی که میگفتی که به صدات٬ به محض صدات گوش میداد. یکی محو شده بود تو صدات.یکی دل تنگه. توی همین خونه ها.همین نزدیکی ها٬ دل یکی آتیش گرفته. کسی یه چیکه آب بریزه رو دلش شاید خنک شه!

 

دل نوشت ۳ :

لبخندت را

برای داوینچی

و رازهای عاشقانه ات را

برای ونگوگ بفرست ..

برای من

تنها

به اندازه گنجاندن یک نام

- در قلبت -

جا بگذار ..

 

دل نوشت ۴ :

برف را دوست دارم

چون تو برف را دوست داری

ماه را دوست دارم

چون تو ماه را دوست داری

خیابان شریعتی را دوست دارم

چون تو دوستش داری

شک نکن

دوستت دارم...

 

دل نوشت ۵ :

به قول حامد عسکری :

اگه خیال تو همش باهام نیس

خلوتمو چرا خراب می کنن؟

چرا راننده تاکسیا همیشه

دوتا کرایه رو حساب می کنن؟

 

دل نوشت ۶ :

دلتنگی
 
خوشة انگور سیاه است
 
لگدکوبش کن
 
لگدکوبش کن
 
بگذار ساعتی
 
سربسته بماند
 
مستت می‌کند اندوه.
 
 
 
دل نوشت ۷ :

دست های ما

کوتاه بود

و خرماها

بر نخیل

ما دست های خود را بریدیم

و به سوی خرماها

پرتاب کردیم

خرما

فراوان

بر زمین ریخت

ولی ما دیگر

دست

نداشتیم...

 

حرف روز نوشت :

به قول استاد محمد رضا ترکی :

آن قدیمها
 
تخم مرغ دزدها
 
حداکثرش 
 
می شدند سارق شتر
 
آفتابه دزدها
 
سارق موتور...

تازگی
 
سقف اختلاسها نجومی است
 
دزدهای با کلاس
 
خوش لباس
 
کیسه های اسکناس...

پیشرفت
 
در تمامی زمینه ها
 
یک تمایل عمومی است!
 
 

 

ای لولیان ای لولیان یک لولی ای دیوانه شد ...!

 

حرف که می‌زنی
من از هراس طوفان
زل می‌زنم به میز
به زیرسیگاری
به خودکار
تا باد مرا نبرد به آسمان.
لبخند که می‌زنی
من
ـ عین هالوها ـ
زل می‌زنم به دست‌هات
به ساعت مچی طلایی‌ات
به آستین پیراهن ا‌ت
تا فرو نروم در زمین.
دیشب مادرم گفت تو از دیروز فرورفته‌ای
در کلمه‌ای انگار
در عین
در شین
درقاف
در نقطه‌ها ...


*********************************

 

ای مرگ دیر کردی و طاقت تمام شد


ای زخم مرهمی که جراحت تمام شد


دنیا حکایتی شد و بعد از هزار سال


یک شب به ما رسید و حکایت تمام شد

 

می خواستم برای دلم گریه سر دهم


نشکست قلب و ذکر مصیبت تمام شد


 گفتم دریغ و وا اسفا ... خنده کرد مرگ

یعنی چه جای گریه ندامت تمام شد



می خواستم شهید شهادت شوم نشد


پنداشتم که دور شهادت تمام شد



از رستخیز واقعه روحم گذر نکرد


خاکم به باد رفت و قیامت تمام شد

 

**********************************

 

بايد کمک کنی کمرم را شکسته اند

بالم نمی دهند - پرم را شکسته اند

نه راه پيش مانده برايم نه راه پس

پلهای امن پشت سرم را شکسته اند

هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند

هم شاخ های تازه ترم را شکسته اند

حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند

آیینه های دوروبرم را شکسته اند

گلهای قاصدک خبرم را نمی برند

پای همیشه سفرم را شکسته اند

حالا تو نیستی و دهانهای هرزه گو

با سنگ حرف مفت سرم را شکسته اند

 

***************************************

 

                                                سایۀ سبز بید در یک دشت...

                                               سایه یعنی امید در یک دشت

 

مرد با واپسین نفسهایش


یک نفس می دوید در یک دشت

 

از تنش قطره قطره خون و عرق

بر زمین می چکید در یک دشت

 

قطره هایی که آفتاب حریص


از زمین می مکید در یک دشت

 

آه غیر از سراب و دود  نبود


سایه هایی که دید در یک دشت

 

تشنگی بود و باد تاول خیز


صیحه ها می کشید در یک دشت

 

لحظه ای بعد بر زمین افتاد

پیکر یک شهید...

 

***********************************

 

بعدا نوشت ۱ :

-کفش نوزاد تقریبا نو برای فروش-

این کوتاه ترین داستان جهان بود اثر ارنست همینگوی....

 

بعدا نوشت ۲ :

«ما را از همان جنسی ساخته‌اند که رؤیاها را، و حضور کوچک ما را هاله‌ای از خواب

 فراگرفته‌است.» 

نمایشنامه طوفان اثر ویلیام شکسپیر

 

بعدا نوشت ۳ :

اهل گلایه نیستم...باشد،برو،باشد

باشد...حلالت باد

بردی ببر دنیا و دینم را

اما بگو اینک

از نو کجا پیدا کنم دیگر

تنهایی ام...تنها رفیق سالهای پیش از اینم را

 

بعدا نوشت ۴ :

 قصه از حنجره ايست که گره خورده به بغض

 صحبت از خاطره ايست که نشسته لب حوض

 در همه آواز ها حرف آخر زيباست

 آخرين حرف تو چيست که به آن تکيه کنم

حرف من ديدن پرواز تو در فرداهاست ...

 

بعدا نوشت ۵ :

بلیط برای فروش نیست!

صندلیت را کنارم رزرو کن

فیلم زندگیم در سالن سرباز

طبقه دوم

کنار خودت

از ساعت صفر تا  هر وقت که تو خواستی

اکران می شود

لطفا اشک نریز

این ملودرام نیست...

جایی برای خندیدن روی صورتت طراحی نشده

و چشم هایت جای یک دکمه سر آستین خالیست

و من

برای چنگ زدن به این زخم مدام

چراغ های سالن سرباز را فوت میکنم ...

 

بعدا نوشت ۶ :

گردبادی از واژه های سرگردان

درمغزم پیچ میخورد

پیچ ها مهره ها را جوش می دهند

و کلمات به سمت حلقم دست و پا می زنند ...

 

بعدا نوشت ۷ :

تجربه خوبی بود خواندن "شطرنج با ماشین قیامت" ...

 

تبریک نوشت :

انتخاب  "حق السکوت" را به عنوان کتاب فصل به استاد سیار تبریک عرض می کنیم ...

 

 

به بهانه بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی...!

 

 

  پهلوانان شهر جادوییم‌، گام بر آهن مذاب زدیم‌

لرزه بر جان کوه افکندیم‌، بند بر گردن شهاب زدیم‌

 

نعره تا برکشید پیل دمان‌، بر تنش کوفتیم گرز گران‌

چشم تا باز کرد دیو سپید، بر سرش سنگ آسیاب زدیم‌

 

... ولی این خوابهای رنگارنگ پاره شد با صدای کشمکشی‌

اسپ ما داشت اژدها می‌کشت‌، لاجرم خویش را به خواب زدیم‌

 

تیر گز هم اگر به چنگ آمد، که توان‌ِ کمان‌کشیدن داشت‌؟

صبر کردیم تا شود نزدیک‌، خاک بر چشم آن جناب زدیم‌ 

 

رخش را در چرا رها کردیم تا که تهمینه‌ای نصیب شود

او به دنبال رخش دیگر رفت‌، ما خری لنگ را رکاب زدیم‌

 

تا که بوسید دست ما را سیخ‌، گذر از مهره‌های پشتش کرد

این‌چنین برّه روی آتش رفت‌، این‌چنین شد که ما کباب زدیم‌

 

هفت خوان را به ساعتی خوردیم‌، شهره گشتیم در گرانسنگی‌

لاجرم در مسیر کاهش وزن مدتی صبح‌ها طناب زدیم‌

 

جوشن پاکدامنی که نبود، و از آن شعله ایمنی که نبود

ما سیاووش‌های نابغه‌ایم کرم ضد آفتاب زدیم‌

 

****************************************

 

وه که چه پرسوز و گداز است این!

قصۀ محمود و ایاز است این

 

غارت دین و دل او کرده است

وای مگر ُترکِ طراز است این؟!

 

آه چه حسنی ست هویدا در آن

کاین همه در سوز و گداز است این؟!

 

سحر و طلسم است مگر در میان

یا که مگر شعبده باز است این

 

قهر نمود و به کناری نشست

قهر نگو...عشوه و ناز است این!

 

حکمت مشاء فرومانده است

غرق شگفتی که چه راز است این

 

هرچه پریچهره از او بهره مند

بس که هنرپیشه نواز است این!

 

از کرمش گرم طواف است آن

راهی صحرای حجاز است این

 

هیچ نشد خسته و هی حرف زد...

وه چقَدَر روده دراز است این!

 

حاشیه اش امن تر از متن ماست

حاشیۀ حاشیه ساز است این!

 

***

 

مزرعه در معرض آسیبهاست

پشت چَپَر ردّ گراز است این؟!*

*چپر: پرچین

 

***************************************

 

ساعت سه بار زد بـــــه سرم: دنگ! دنگ! دنگ!

یک مرد... یک فرشته... نه! یک تکه قلب سنگ

 

کـــــــــه رو به روی قصه من ایستاده بود

با یک نگاه خسته... و یک خنده قشنگ

 

می گفت عاشقم شده بودی؟! دفـــاع کن

با سرنوشت تلخ خودت ـ با خودت! ـ بجنگ

 

می گفت پشت این همه در هیچ چیز نیست

جـــــــز سرنوشت، مرگ، غروبی سیاه رنگ

 

من ایستاده بودم و هی زنگ می زدم

در آن زمان مرده که می رفت بی درنگ

 

ساعت سه بار... زد به سرم، عاشقش شدم

[رنگ سیاه... صحنه خـــــالی... صدای زنگ]

 

بــــــازی تمــــام بـود بـــــرای تــــــو و من و

یک قلب زنگ خورده، و حالا سه تا فشنگ

 

در دست هـــــــای خسته من تیـــــر می کشند

من را ببخش... دست خودم... بنگ! بنگ! بنگ!

 

****************************************

 

بعدا نوشت ۱ :

پس از تو،خط قرمز می گذارم

پس از هر بی تو، هرگز می گذارم،

مبادا واژه ها دستت بگیرند!

(تو) را در یک پرانتز می گذارم!

 

بعدا نوشت ۲ :

از من بگذر ... شبیه بک آمبولانس ِ پر ، از کنار یک تصادف ....این واقعیتیست که

 در درون ما اتفاق افتاده است ...
 
 
 
بعدا نوشت ۳ :

بیدار شده ام..از خواب و خیالی که تمام ام را در بر گرفته بود!

و حالا نشسته ام...در اتاقی سرد که از بیرون پنجره اش باد می آید.

در لابه لای بادی که معلوم نیست از کجا آمده است..فقط حتم دارم که ساعتی پیش از من

گذشته است!

از ترس بادی که با خودش خیال می آورد پنجره را میبندم...

 

بعدا نوشت ۴ :

به قول مصطفی مستور :

هر کس روزنه ای است به سوی خداوند...اگر اندوهناک شود...اگر به شدت اندوهناک شود...

 

 

وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت !

 

 

 

از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه

انی رایت دهرأ من هجرک القیامه

 

دارم من از فراقش در دیده صد علامت

لیست دموع عینی هذا لنا علامه

 

هر چند کآزمودم از وی نبود سودم

من جرب المجرب حلّت به الندامه

 

پرسید از طبیبی احوال دوست گفت

فی بعد ها عذاب فی قرب ها السلامه

 

گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم

واللِّه ما راینا حبّا بلا ملامه

 

حافظ چو طالب آمدجامی به جان شیرین

حتّی یذوق منه کاسأ من الکرامه

 

**********************************

 

می‌سوزم از فراقت روی از جفا بگردان   

هجران بلای ما شد یا رب بلا بگردان 

 

مه جلوه می‌نماید بر سبز خنگ گردون   

تا او به سر درآید بر رخش پا بگردان  

 

مر غول را برافشان یعنی به رغم سنبل   

گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان  

 

یغمای عقل و دین را بیرون خرام سرمست   

در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان  

 

ای نور چشم مستان در عین انتظارم   

چنگ حزین و جامی بنواز یا بگردان  

 

دوران همی‌نویسد بر عارضش خطی خوش   

یا رب نوشته بد از یار ما بگردان  

 

حافظ ز خوبرویان بختت جز این قدر نیست   

گر نیستت رضایی حکم قضا بگردان

 

***********************************

 

وقتش رسیده  حال و هوایم عوض شود

با  سار  ِ پشت پنجره  جایم عوض شود

 

هی کار دست من بدهد   چشم های تو

هی  توبه بشکنم  و  خدایم  عوض شود

 

با بیت های  سر زده  از سمت ِ ناگهان

حس  می کنم  که قافیه هایم عوض شود

 

جای تمام  گریه ،  غزل های ناگــــــزیر

با قاه قاه ِ خنده ی بی غم    عوض شود

 

سهراب ِ شعرهای من   از دست می رود

حتی اگر عقیده ی  رستم عوض شود

 

قدری کلافه ام    و هوس کرده ام  که باز

در بیت های بعد ،  ردیفم عوض شود

 

حـوّای جا گرفته  در این  فکر رنج ِ تلخ

انگــار  هیچ وقـت  به آدم  نـمی رسد

 

تن  داده ام  به این که بسوزم در آتشت

حالا  بهشت هم  به  جهنم  نمی رسد

 

با این ردیف و قافیه  بهتر  نمی شوم !

وقتش رسیده  حال و هوایم  عوض شود ...

 

***********************************

 

بعدا نوشت ۱ :

شب در تپش ثانیه ها می گذرد

هر ثانیه با غمی جدا می گذرد

لطفا نگران حال این خسته مباش

سخت است...ولی شکر خدا می گذرد!

 

بعدا نوشت ۲ :

همسایه ها

شاکی شده اند

می گویند دیگر جا برای پارک ماشین هایشان نگذاشته ام

دلتنگی هایم

تمام خیابان چهل و هشتم را اشغال کرده است!

 

بعدا نوشت ۳ :

من به غم‌های خویش مغرورم،به همان روزها که ساده گذشت

که درخت از مقابل پاییز، زرد و مغرور و ایستاده گذشت...

 

بعدا نوشت ۴ :

یا لیت بینی و بینک بعد المشرقین ...

 

 

اردی بهشت !

 

تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی

مرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشستی


بنای مهر نمودی که پایدار نماند

مرا به بند ببستی خود از کمند بجستی


دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مودت

به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی


چراغ چون تو نباشد به هیچ خانه ولیکن

کس این سرای نبندد در این چنین که تو بستی


گرم عذاب نمایی به داغ و درد جدایی

شکنجه صبر ندارم بریز خونم و رستی


بیا که ما سر هستی و کبریا و رعونت

به زیر پای نهادیم و پای بر سر هستی


گرت به گوشه چشمی نظر بود به اسیران

دوای درد من اول که بی‌گناه بخستی


هر آن کست که ببیند روا بود که بگوید

که من بهشت بدیدم به راستی و درستی


گرت کسی بپرستد ملامتش نکنم من

تو هم در آینه بنگر که خویشتن بپرستی


عجب مدار که سعدی به یاد دوست بنالد

که عشق موجب شوقست و خمر علت مستی

 

*******************************

 

در آن دمی که باده شوی جام می شوم


وقتی پیاله، من همه تن کام می شوم

 

در کوچه باغهای نشابور چشم تو


انگار مست بادۀ خیام می شوم

 

آن گرگ وحشی ام که به صحرای عشق تو

چون آهوان صید شده رام می شوم

 

هر چند پای می کشم از دام این جنون


مقهور دست عشق سرانجام می شوم

 

حس می کنم بدون تو، بر دار بی کسی


روزی هزار مرتبه اعدام می شوم

 

جادوی چشم توست که در شعله های آن


من با تمام پختگی ام خام می شوم

 

تو محو این حلاوت احساس می شوی


من مات آن طراوت اندام می شوم

 

بی تاب دیدن تو و دیوانه تر شدن


هر شام- ماه تب زده!- بر بام می شوم

 

پایان التهاب تو آرامش من است


آرام می شوی تو و آرام می شوم

 

****************************** 

 

توپی سفید و صورتی اینجا در این غزل


هی غلت می خورد ـ‌ همه ی مردم محل

 

فریاد می زنند :کجا توپ می رود؟


و بین بچه ها سر آن می شود جدل


آنوقت می رسد سر بیتی که کودکی


با چوبدست می کند آن توپ را بغل:


«من پا ندارم و تو بدردم نمی خوری


اما بیا دوست من باش لا اقل


بابای من اگر چه فقیر است ، بد که نیست


چون قول داده پای مرا می کند عمل»


می گرید و می افتدش از دست توپ و بعد


جا می خورد به قهقه ی مردم محل


این توپ پله پله می افتد ز بیتهام


و مثل بغض می ترکد گوشه ی غزل

 

*********************************

 

در جنگل خرناس‌ها، آدم‌ها

دندان بر دندان می‌سایند

دندان بر دندان تیز می‌کنند

و بهار

پشت در خانه‌ها ایستاده و زنگ می‌زند.

 تا صبحی نیامده بگریز

                   نوروز!

برو آنجا

که پرنده‌ها، جنگل‌ها

به پاس آمدنت

به تمرین ترانه‌‌ئی مشغولند

عمر

شرمسار کسی نیست

فقر

چمدانش را بسته، با برادر خود

دور می‌شود.  

 

*******************************

 

بعدا نوشت ۱ :

ناگــــــزیرم که به این فاجـــــــــــعه اقرار کنم:


خوابـــــهایی که ندیدم، به حقیقت پیــوست

 

بعدا نوشت ۲ :

فایده ی این عکس ها چیست

اگر پنجره و پرنده همقافیه نشوند

اگر سکوت، ساعت را نشکند

و اگر تو نگویی دیرم شد ...

 

بعدا نوشت ۳ :

ترسم ای دلنشین ِ دیرینه 

 سرگذشت ِ تو هم زیاد رود 

 آرزومند را غم ِ جان نیست

آه اگر آرزو به باد رود !(ه.ا.سایه)

 

بعدا نوشت ۴ :

یاد تو میافتم ، گاهی که دیواری ، سراغ پنجره اش را می گیرد ...

شعبده یعنی تو ، چشم بر نمی دارم و گم می شوی ...

 

بعدا نوشت ۵ :

خطاب به دوستی :

این که آدم باید پیش فرض هایش را کنار بگذارد خودش می شود یک جور پیش فرض

اصولا آدم بدون پیش فرض نداریم ...

 

بعدا نوشت ۶ :

راستی سالروز تولد ما ، سالروز چه روزی است ؟

سالروز آمدنمان به زمین؟ سالروز آغاز رسالت انسان ؟سالروز آغاز جستجوی حقیقت

 توسط ما که هماناسالروز تولد واقعی ما است؟یا سالروز آغاز نفس کشیدن و

 کم کردن سهم اکسیژن سایر موجودات زنده؟

این است که من میان تولد و به دنیا آمدن اختلاف قائل هستم.

یک سال گذشت، و یک سال از فرصت ما کاسته شد، من گاهی فکر می‌کنم

 که برای خودم سالروز به دنیا آمدن، تنها، فرصتی است برای تفکر به خود

 و برای خود و طرح این پرسش عمیق که “در سالی که گذشت چه کرده ام ؟” 

به راستی زمانی حق داریم سالروز به دنیا آمدن خود را جشن بگیریم که

 باز از درون خود متولد شده باشیم، بارها و بارها متولد شده باشیم و

زمان از دست رفته قیمتی باشد برای کسب خوبی‌ها و بهتر شدن‌ها ،

آنگاه زندگی ما هر لحظه تولد می‌شود و هر لحظه جشن و این راز شادمانه زیستن است...

* متشکرم از دوستی که هدیه اش برای تولدم این متن زیبا بود.

 

بعدا نوشت ۷ :

امام باقر (ع) فرمودند : هر کسی را دوست دارید ، گاه و بی گاه به او یاد آوری کنید.

(از تمامی دوستانی که چه از طریق امواج صوتی و چه حضورا تبریک های خالصشان را هدیه

دادند صمیمانه سپاس گذارم...همچنین از دوستانی که با هدایای زیبایشان به بهانه تولدم

 این دوست داشتن را یادآوری کردند متشکرم...)


 

 

 

اندکی گر مثنوی تاخیر شد ما را ببخش

 سلام : خوشه ی تاک به هم فشرده ی من

شراب کهنه ی مهر حرام خورده ی من

 

مرا به یاد بیاور من آن سپیدارم

که سروها همه بودند کشته مرده ی من

 

همان درخت تناور همان که مورچه ها

شب و سحر رژه رفتند روی گرده ی من

 

تبر به دوش کزو زخم مشترک داریم

چه کرد با رفقای سیاه چرده ی من ....

 

ببین به ریش من دل شکسته می خندند

مترسکان سیه روز دل سپرده ی من

 

اگر چه پیر و زمینگیری ای رفیق ! بیا

به دستگیری جالیز آب برده ی من

 

به پای بوسی آتش تو نیز خواهی رفت

غمت مباد رفیق تبر نخورده ی من !

 

********************************

 

گاهی چنان بدم که مبادا ببینیم


حتی اگر به دیده رویا ببینیم



من صورتم که به صورت شعرم شبیه نیست


بر این گمان مباش که زیبا ببینم



شاعر شنیدنی ست ولی میل،میل ِ توست

 

آماده ای که بشنوی ام یا ببینیم ؟



این واژه ها صراحت ِ تنهایی من اند


با این همه مخواه که تنها ببینیم



مبهوت می شوی اگر از روزن ات شبی

بی خویش در سماع غزل ها ببینیم



یک قطره ام و گاه چنان موج می زنم


در خود که ناگزیری دریا ببینیم


شب های شعر خوانی من بی فروغ نیست

اما تو با چراغ بیا تا ببینیم

 

********************************

 

سبز باید شد. خود بودن هنر از یاد رفته ای است و غم انگیز است که

ما زیر لایه های سنگین و پوسته های مجازی،روزهای شگفت زندگی

را تباه می کنیم. آدم هر روز کسی را در آیینه می بیند که نامی دارد،

عنوانی دارد، خانواده ای،شهرتی و خدا می داند دیگر چقدر بار برای

کشیدن، آرام و بی حاصل مردن.

اما پیش هم می آید که یک روز وقت خواندن یک کتاب یا پیاده روی

در دشت اتفاق می افتد که آدم خودش را به خاطر می آورد. می بیند

دلش برای خودش تنگ شده است، برای خود خودش، برای آنچه واقعا

هست فارغ از همه تشریفات و بایدها و نبایدها.

راستی ما هریک،خودمان را کجا گم کرده ایم؟ چند ساله بودیم؟

چیزی راه گلویمان را می گیرد و چشم هایمان خیس می شود.....

آیا دیر شده است؟؟؟

 

************************************

 

دست نوشته ای دلنشین از علی ضیاء که بی ربط به این روزها نیست :

کنار ساحل قدم می زنیم

تو از حرف من خنده ات می گیرد

می گویی من دوست دارم با من بازی کنی

و من می گویم من اهل صداقتم و صداقت تنها دارایی من است

نگاهم می کنی

می ایستی

می گویی همیشه از چشم سبز ها می ترسم

و من به راه رفتنم ادامه میدهم

از حرف های سخت  و سنگین من تعجب می کنی

و پشت سر هم پلک می زنی

دستم را می گیری و می گویی از سر مهر نیست این دست گرفتن

تنها از سر عادت است

دستم را رها می کنم

می خندی و من بلند فریاد می زنم

بانو

چقدر جای پای تو روی شن های ساحل خالیست

تا کی با خیالت راه بروم شعر بخوانم و عشق ببارم

بانو

ساحل اسکله ی قدیم

ساحل دامون

ساحل اسکله ی بزرگ

غروب کشتی یونانی

بی تو بر من سخت گذشت

سخت

 

***********************************

 

بعدا نوشت ۱ :

به من نمی چسبد این فروردین

مادربزرگ ها که نباشند

عید مثل یک چای سرد شده است...

.

.

.

این باران که بیاید

این درخت ها که جوان شوند

این گل ها که به سن حرف زدن برسند

این ستاره ها که داماد شوند و

این ماه که به خانه بخت برود

این چشمه ها که کودک گم شده رود را پیدا کنند

این ابرها که سر بر بالش شان بگذارند و بخوابند

این بهار که بیاید

من گریه ام را در بقچه شعری خواهم بست

و رهسپار خدا خواهم شد

 

**************************************

 

بعدا نوشت ۲ :

به قول شمس لنگرودی :

آخر ببین چه جهان بدی شده

آفتاب را

داور تو قرار داده‌اند

و تو با پائی لرزان به زمین می‌نشینی

پیداست که می‌شکنی برف.

 

تا قَدرت را بدانند

با سنگریزه و خرده شیشه فرود آ

فکر می‌کنم سرنوشت مرا جائی دیده‌ئی برف.

آب شو

آب شو! موسیقی منجمد!‌

و بیا و ببین

رنج را تو کشیدی

به نام بهار

تمام می‌شود.

 

**********************************

 

بعدا نوشت ۳ :

بازار سیاه آزمندی شده است


در محبس روزگار بندی شده است

 

سرشار تورم و رکود است دلت


چندی ست که عشق جیره بندی شده است!

 

********************************

 

بعدا نوشت ۴ :

پیاده مسیر قلهک تا تجریش را می روم...

باران می بارد

تند

من رو به آسمانم

به یاد محمد علی بهمنی زمزمه می کنم :

راستی در هوای ابری هم دیدن دوستان تماشایی است...

دوستی را میبینم

یاد خاطرات می افتیم

برایش از حال این روزها می گویم

در جوابم یک جمله می گوید :

امشب درد آنچنان به تنه تو پیچیده که گویی او را فرصتی دیگر نیست...

باران می بارد

تند...

 

 

ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی/از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

 

 

ساقیا برخیز و در ده جام را

خاک بر سر کن غم ایام را

ساغر می در کفم نه تا ز سر

برکشم این دلق ازرق فام را

گرچه بدنامی است نزد عاقلان

ما نمی خواهیم ننگ و نام را

باده در ده چند از این باد غرور

خاک بر سر نفس نافرجام را

دود آه سینه سوزان من

سوخت این افسردگان خام را

محرم راز دل شیدای من

کس نمی بینم ز خاص و عام را

با دلارامی مرا خاطر خوش است

کز دلم یک باره برد آرام را

ننگرد دیگر به سرو اندر چمن

هرکه دید آن سرو سیم اندام را

از سر دنیا گذشتی غم مخور

خوش بخور هم خوش بدار ایام را

صبر کن حافظ به سختی روز و شب

عاقبت روزی بیابی کام را

 

***************************

 

دو کوچه بالاتر از تماشا بهار شد بال و پر تکاندم

نماند از این خانه جز غباری و خانه را آن قدر تکاندم

و چشم ها را دوباره شستم و مثل ماهی از آب رستم

و سقف دل را سپید کردم و فرش جان را سحر تکاندم

نفس تکانی نکرده بودم چه بی هیاهو نفس کشیدم

جگر تکانی شنیده بودی؟ صدف شکستم جگر تکاندم

پر از شکوفه ست شانه هایم میان توفان و باد و باران

به دامنم ریخت یک جهان جان چو شانه را بیشتر تکاندم

لباس چرک نگاه خود را ز مردم دیده دور کردم

چه سخت بود این نظرتکانی به چوب مژگان نظر تکاندم

پرم شکستند پر کشیدم دلم شکستند دل سپردم

سرم بریدند خنده کردم سرم بریدند سر تکاندم

نه چپ نوشتم نه راست خواندم نه شرق گفتم نه غرب رفتم

تهی ست از هرچه جز بهاران دلی که از خشک و تر تکاندم

 

***************************************

 

ز  هر  بادی که  برخیزد  کنون بوی بهار آید          کنون  ما   را  ز باد   بامدادی  بوی   یار   آید

درختان را همه  پوشش پرند و پرنیان باشد         هوای بوستان همچون هوای دوستان باشد

فرخي سيستاني

 

عید شد ساقی بیا درگردش آور جام را

پشت‌پا زن دور چرخ و گردش ایام را

خلق را بر لب حدیث جامه نو هست و من

از شراب‌کهنه می‌خواهم لبالب جام را

قاآني

 

برآمد باد صبح و بوی نوروز

به کام دوستان و بخت پیروز

مبارک بادت این سال و همه سال

همایون بادت این روز و همه روز

شيخ اجل سعدي

 

بهاری داری از وی بر خور امروز

که هر فصلی نخواهد بود نوروز

گلی کو را نبوید آدمی زاد

چو هنگام خزان آید برد باد

نظامي گنجوي

 

رعد همی ‌زند دهل زنده شدست جزو  و  کل

در دل شاخ و مغز گل بوی بهار می‌کشد

آنکه ضمیر دانه را علت میوه می‌کند

راز دل درخت را بر سر دار می‌کشد

لطف بهار بشکند رنج خمار باغ را

گر چه جفای دی کنون سوی خمار می‌کشد

حضرت مولانا

 

چنین کز بازگشت نوبهاران شد جوان عالم

چه می‌شد گر بهار عمر ما هم باز می‌آمد

صائب تبريزي

 

از سیم خاردار

بر موج انفجار

اینک رسیده است

زخمی ترین بهار

...

غیر از گدازه نیست

جز خون تازه نیست

این لکه های سرخ

بر روی شاخسار

...

از بوی نفت، گیج

بر پیکر خلیج

هر سو نشسته است

یک فوج لاشخوار

...

امواج بیم گشت

دُرّ یتیم گشت

در دامن عدَن

هر دُرّ آبدار!

...

آل سعود؟ نه

آل یهود...؟ نه

شیطان وحشی اند

این قوم نابکار

...

ای دست انتقام

وقت است از نیام

باری برآوری

طوفان ذوالفقار!

دکتر محمدرضا ترکی

 

*******************************

 

بعدا نوشت ۱ :

سال 89 برای من سالی سراسر خاطره بود . اتفاقات خوشایندی برایم در این سال رقم خورد .

 حالا که به انتهای سال رسیده ام به قول شاملو : دالانی را که در نوشته ام به وداع فرا پشت

 می نگرم ...فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود ..اما یگانه بود و هیچ کم نداشت ....

 

بعدا نوشت ۲ :

جنگجویی خسته ام بعد از نبردی نابرابر

پیش رویش پشته ای از کشتهء همسنگرانش

                                                        (منزوی)

 

بعدا نوشت ۳ :

بس كه بد مي گذرد زندگي اهل جهان         مردم از عمر چو سالي گذرد عيد كنند

 

 

بعدا نوشت ۴ :

این روزها به دست هایم شک دارم

به چشم هایم بیشتر

چشم هایم در خواب هم به من دروغ می گویند

به خواب هایم شک دارم...

 

نوروز نوشت :

عید همگی دوستان مبارک....

 

تو مپندار که خاموشی من....هست برهان فراموشی من....!

 

به سرش زده باد 

نگاهش کنید

چگونه میان درخت ها می دود سرش را به پنجره ها می کوبد

به سرش زده باد

دستش را

به دهان گنجشک ها گذاشته نمی گذارد سخنی بگویند

آب حوضچه را به هم می ریزد

فرصت نمی دهد که گلویش را ماه تر کند

به سرش زده این برهنه گرما زده.....

گفته بودم طوری بیایی که بوی تو را باد نشنود!

دیوانه شده این پسر

پیرهنت را به دهان گرفته کجا می برد!

 

*************************************

 

دلم را چون انارى کاش یک شب دانه مى کردم

به دریا مى زدم در باد و آتش خانه مى کردم

چه مى شد آه اى موساى من، من هم شبان بودم

تمام روز و شب زلف خدا را شانه مى کردم

نه از ترس خدا، از ترس این مردم به محرابم

اگر مى شد همه محراب را میخانه مى کردم

اگر مى شد به افسانه شبى رنگ حقیقت زد

حقیقت را اگر مى شد شبى افسانه مى کردم

چه مستى ها که هر شب در سر شوریده مى افتاد

چه بازى ها که هر شب با دل دیوانه مى کردم

یقین دارم سرانجام من از این خوبتر مى شد

اگر از مرگ هم چون زندگى پروا نمى کردم

سرم را مثل سیبى سرخ صبحى چیده بودم کاش

دلم را چون انارى کاش یک شب دانه مى کردم

 

***************************************

 

عاشق آن صخره هایم، ماه را هم دوست دارم

"کفش هایم کو؟..." که من این  راه را هم دوست دارم

اشک با من مهربان است و تبسّم مهربان تر

شور و لبخند و دریغ و  آه را هم دوست دارم

گر چه خارم، گاه گاهی راه دارم در گلستان

گرچه خاکم،  خاک آن درگاه را هم دوست دارم

عاشقم بر ذکر "یا رحمان"  و" یا حنّان" و "یا هو"  

ذکر "یا منّان" و "یا الله" را هم دوست دارم

عاشق شمسم، ولی حلّاج را هم می پسندم

سوز و حال خواجه عبدالله را هم دوست دارم

یوسفی گم کرده ام چون روزهای عمر و  هر شب

سر فرو بردن درون چاه را هم دوست دارم

با غریبان زمین هر لحظه در خود می گدازم

راستش این غربت جانکاه را هم دوست دارم

شنبه ها تا جمعه ها را داغدار انتظارم

حسرت آن جمعه ناگاه را هم دوست دارم

گرچه ، مرگ - این خلوت نایاب - را هم می ستایم

زندگی این فرصت کوتاه را هم دوست دارم

 

****************************************

 

تو را با التهاب یک دل دلتنگ می خواهم

تو را همچون همیشه یکدل و یکرنگ می خواهم

 

تو را چون تشنه کامی بر سر یک چشمهّ روشن

پس از پیمودن فرسنگها فرسنگ می خواهم

 

تو نیشابور عشقی، دورت از چنگال چنگیزان

و دور از دست این تیمورهای لنگ می خواهم

 

تو را در حد مردن دوست دارم...فاش می گویم

به روی دار عشقت خویش را آونگ می خواهم

 

تو را ساده، صمیمی، گرم، طوفانیّ و بی پایان

شبیه عشقهای سالهای جنگ می خواهم

 

به دور از حاشیه، عریان تر از هر چه صراحت هست 

تو را در متن این آغوش، تنگاتنگ می خواهم

 

***********************************

پدر!

من یوسفم

تو از برابر چاهم گذشتی

و صدای هواپیما نگذاشت که صدایم را بشنوی.

 

برادران تنی

پیرهنم را در موزه حراج کرده‌اند

و برای فروش کتاب‌هائی

درباره‌ی من

به سفر می‌روند.

  

*********************************

در امتداد سقف و سرم

گیلاس‌های چشم

كمپوت می‌شوند

تا دربان نیامده

حرفی بزن از سلامت عشق

این تابلوی مؤدب هیس

   مرا لال كرده است.

 

********************************

 

لطفاً یک کلاغ چل کلاغ نکنید

بالاتر از کلاغ رنگی نیست

کلاغ بر خلاف لک لک

یک لکۀ سیاه هم ندارد

پروندۀ کلاغ سفید سفید است

تهمت صابون دزدی هم

کار انگلیسی هاست!

 

*********************************

 

بعدا نوشت ۱ :

ناگهان

شیشه های خانه بی غبار شد

آسمان نفس کشید

دشت بی قرار شد

بهار شد !

 

بعدا نوشت ۲ :

بازگشته ام از سفر

سفر از من

باز نمی گردد.

 

بعدا نوشت ۳ :

 توچرا سنگ شدی؟؟؟؟!

تو چرا این همه دل تنگ شدی؟؟؟؟!

باز کن پنجره ها را

وبهاران را باور کن....

 

بعدا نوشت ۴ :

اولین بار که دیدمت
 
.......برف می بارید 
 
   و پدیدار شد مقابل ما بهشت!

 

بعدا نوشت ۵ :

تو نیستی که ببینی

 چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است

 چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست

چگونه جای تو در جان زندگی سبز است

هنوز پنجره باز است ...

 

بعدا نوشت۶  :

چون دکانی نیست که دوست معامله کند

    آدم‌ها مانده‌ اند بی‌ دوست ...