امتحان ...!



شروع می شود ... یک شب دیگر ...
من اما ذهنم سخت مشوش است. مدام عددها و عنوان ها در ذهنم وول می خورند.
فکر میکنم به داوود غفارزادگان ... احساس می کنم همین حالا باید بلند شوم ،
یک ایمیل برایش بفرستم و بگویم که به طرز غریبی عنوان کتابش سال ها قبل
به ذهن من خطور کرده است ...
سخنران با لحن گیرایی می گوید : " ما متناسب با شاکله روحی خودمان امتحان
میشویم که بتوانیم بزرگ شویم. خدا ما را تحت فشار و دوراهی قرار میدهد
ببیند عکس العمل ما چیست. میزان محبت و تعلق ما به خود را بسنجد.
ما میخواهیم خدا را ملاقات کنیم.
خدا را با قلبمان دریافت کنیم.
خدا را به سادگی نمیتوان ملاقات کرد. ما در عالم ماده هم هر چیزی را نمیتوانیم ببینیم.
دل اگر بخواهد خدا را مشاهده کند باید ویژگی ها و تناسبی داشته باشد.
برای دریافت این تناسب امتحان میشویم. تا چیزی بخواهیم دستگاه امتحان نسبت به
خواسته ما عکس العمل نشان میدهد. ما بی تأثیر نیستیم.
خواست ما از دستگاه امتحان رد میشود. "
من فکر می کنم به مقدرات الهی ... به عامل مهم امتحان ... به بر هم نزدن
صحنه امتحان به بهانه نظم عمومی ...
در زمان سفر می کنم ... بر می گردم به چند سال قبل ... ترم اول دانشگاه ...
مقدمه علم حقوق در دست ... باران می بارد ... صداهایی می شنوم سخت نا مفهوم ...
ذهنم مشغول است. نمی دانم چرا اعدادی مدام جلوی چشمم می آیند.
تکراری همیشگی ... دوباره ذهنم بر میگردد سمت داوود غفارزادگان.
حالا انگار مانند کسی شده ام که درست وسط جاده قیدار – سلطانیه نشسته و
به مبنای حق شفعه فکر می کند ...
سخنران اوج می گیرد. آدم های اطرافم با دقت تمام گوش می دهند :
" امتحان بعضی وقتها به ما میگوید میخواهم انتخاب کنی. بعضی وقتها هم
میگوید انتخابت را کردهای میخواهم رو کنم. بروز بدهم. بگویم تو کی هستی؟
آنها که انتخابشان را کردند که امتحانشان تمام نمیشود. خدا می داند که
ابراهیم علیه السلام قربانی را انتخاب میکند اما خدا می فرماید که می خواهم
نشانت بدهم به اهل عالم عزیز من. خدا می داند که حسین علیه السلام
سر دو راهی نمیماند.خدا می فرماید می خواهم نشانت دهم به اهل عالم
بیشتر از آن که ابراهیم را نشان دادم ... "
خادمان هیئت سعی می کنند جمعیت داخل را متراکم تر کنند تا کسی زیر باران
نماند. چیزی درونم می گوید بروم زیر باران ...
حالا سخنران به کربلا رسیده. از عاشورا می گوید. از حسینی که آغشته به خون
است ...
من ... بی اختیار ... اشک می ریزم ... و فکر می کنم ... به مقدرات الهی ...
1392/8/22
***************************************
- چراغ ها را خاموش می کنم و تولدم را به خودم تبریک می گویم.
- چراغ ها را روشن بگذار. یک امشب را. پول برقشان با من ... ببین.
تمام دیوارها ، چراغ ها ، پنجره ها ، حتی درخت گیلاس به تو لبخند می زنند ...
این یعنی خدا هنوز به انسان امیدوار است ...
- چراغ های ظاهری را مرهمی نیست ، چراغ های دلم را روشن می گذارم ...
- چه بسا چراغ دل روشن تر هم باشد ، ذلک خیر لکم ...
- چراغ دل باید سو داشته باشد ... چراغ دل ما را سویی نیست. باید بلند شوم آن
پشه کش لیزری را روشن کنم ، شاید آن را منفعتی باشد ...
- چه کسی می داند سوی چراغ دل هر کس چقدر است؟!!!
تمام داستان از جایی شروع شد که پشه کش های لیزری به کار افتادند ...
هر چند خیلی وقت است دیگر از دست پشه کش های لیزری هم کاری ساخته
نیست ...!
اندر احوالات یک مکالمه شبانه پاییزی ...
1392/9/1
***************************************
پی نوشت : چقدر خوب است ده شب با یک دم پیوند بخوری ...
و چقدر خوب است که شاعرانی آن را سروده باشند مثل محمد مهدی سیار و
میلاد عرفان پور ...

































الهی