پایان تلخ....تلخی بی پایان.....

 

 

بعد تو چندین قیامت دیر شد، ما را ببخش

مِهر مُرد و ماه  در زنجیر شد، ما را ببخش

 

راوی این قصّه از یعقوب یادی هم نکرد

یوسف این قصّه دیگر پیر شد ما را ببخش

 

نازنینا عدل ما را کشت، تو دیگر مکش 

 مهربانا ظلم عالمگیر شد، ما را ببخش

 

از حدیث قدسی چشمت کسی شرحی نخواند

مصحف زلف تو بد تفسیر شد، ما را ببخش

 

ما ندانستیم رازعقل و سرّعشق چیست

عقل مُرد و عاشقی تحقیر شد، ما را ببخش

                                                                             

تیرمان بر سنگ خورد و خون مان بر خاک ریخت

سهم مان دنیای پر نخجیر شد، ما را ببخش

 

مدّتی گر عاشقی از یاد رفت از ما مرنج

اندکی گر مثنوی تأخیر شد ما را ببخش

 

******************************

سرنشین طیاره‌ی برفی!

آرام باش

طیاره‌ات به زمین نخواهد نشست.  

طیاره‌ی برفی‌ات آب خواهد شد

و تو با ابرها به زمین خواهی ریخت

اما هرگز

به خانه‌ی خود نخواهی رسید.  

آرام باش

چقدر آرزوی پریدن داشتی!

*********************************

قهوه را بردار و يك قاشق شكر... سم بيشتر!

پيش رويم هم بزن آن را دمادم بيشتر 

قهوه ي قاجاري ام همرنگ چشمانت شده ست

مي شوم هرآن به نوشيدن مصمم بيشتر 

صندلي بگذار و بنشين  روبرويم،وقت نيست

حرف ها داريم ، صدها راز مبهم، بيشتر 

...راستش من مرد رويايت نبودم هيچوقت

هرچه شادي ديدي از اين زندگي غم بيشتر 

ما دو مرغ عشق، اما تا هميشه در قفس

ما جدا از هم غم انگيزيم، با هم بيشتر 

عمق فنجان هرچه كمتر مي شود حس مي كنم

عرض ميز بينمان انگار كم كم بيشتر 

خاطرت باشد كسي را خواستي مجنون كني

زخم قدري بر دلش بگذار، مرهم بيشتر 

حيف بايد شاعري خوشنام بودم در بهشت

مادرم حوا مقصر بود، آدم بيشتر

سوخت نصف حرفهايم در گلو...اما تو را

هرچه مي سوزد گلويم دوست دارم بيشتر

                                    *********************************

                                         حرف‌هایم را

در کتاب‌هایم نوشته‌ام

فکر کردم:

این روزها کسی کتاب نمی‌خرد...

در خانه که حبس می‌شوم

به جزئیات دقت می‌کنم

امروز پشه‌ها فکر می‌کنند

دیوارهای بلند خانه را فتح کرده‌اند! 

از مرگ نمی‌ترسم

از این می‌ترسم که گلوله‌ها

حرمت حرف‌هایم را نگه ندارند

کاش می‌شد

در یک مناظره

یا یک مشاعره بمیرم

نه در امتداد خیابانی مجهول

و غرق در خون 

جایی خوانده‌ام:

وقتی که می‌میری

رنگت مثل گچ سفید می‌شود، بدنت سرد

با این حساب

دیوارهای صبور خانه

مدت‌هاست که در سکوت مرده‌اند 

آخرین باری که تیر خوردم

هنوز ایستاده‌بودم...

پشه‌ها تمام خونِ دیوار را مکیده‌اند

حالا می‌خواهند مرا فتح کنند؛

شاعری که لبخندِ تلخ

از روی لب‌هایش محو نمی‌شود!

                                      *******************************

زندگي را گرچه از پايان گرفتن هيچ پيغامي فراتر نيست
باز مي‌گويد دلم: لختي تأمل كن ببين پيغام ديگر نيست؟


در مروري تازه مي‌بينم كه جز افسانه‌هايي پوچ و پيچاپيچ
هيچ نقش ديگري در خاطر ِفرسوده ي اين كهنه دفتر نيست


همچنان با من به جز آيينه‌اي كآماج پرواز هزاران سنگ –
مي‌شود هر لحظه از برج هزاران دست پنهان، در برابر نيست


با تو در اين سرزمين با كمترين زنگار، دشمن هرچه خواهي هست
هيچ‌كس يك لحظه كوتاه اگر آيينه هم باشي برادر نيست


سر به روي خشت زانو مي‌گذارد، مي‌پزد رؤياي ناني گرم
هر كه چون ايمان‌به‌مزدان دغل در خون اين مردم شناور نيست


در سراب شوم امروز آنچه مي‌بينيم سرگرداني فرداست
بر فراز كشتگاه خشك ما جز مرگ، ابري سايه‌گستر نيست


آزمون را پايمردي كن به قرباني شدن ايمان مردم را
تا ببيني پاسخت از شش جهت جز برق خنجر نيست

*********************************

سلام بر تو اي جنون كه مي دهي فراريم

از اين حصار دل شكن به جاده مي سپاريم  

هزار بار برده اي به بادها سپرده اي

دوباره خسته ديده اي به دست خود حصاريم  

 جنون بيا رها مكن كه عقل بشكند مرا

به دست كهنه خصم خود چگونه مي سپاريم  

غريبه ام هنوز هم اگر چه دست دوستان

چو مار مي خزد برون از آستين به ياريم ! 

هميشه بيم داشتم كه گر ز پا در افكند

زمانه ام به دشمني ز خاك بر نداريم  

ز خاك بر نداشتي، نمانده جاي آشتي

چه بيهده است اين كه سر به شانه مي گذاريم

********************************

بعدا نوشت ۱ :

برف می بارد
سپید...
من مانده ام در کنار
درختان, کفن پوش ، منتظر
در ایستگاه, متروکه
سیاه پوش
...
بی تو...
برف می بارد
سپید..
 
بعدا نوشت ۲ :
همچون مومنانی که به طهارت
هر روز ایمان تازه می کنند
و گواهی می دهند:
"لا اله الا انت"
من
عشق تازه می کنم
و بعد از سالها
هر روز
حس می کنم
در نقطه نگاه
و اولین تپشهای قلب ایستاده ایم
و شهادت می دهم:
" لا امراة الا انت"!*

*تعبیری است از نزار قبانی 

بعدا نوشت ۳ :

تلخم مپیچ ، ای دوست تلخم
آری رهایم کن در این مرداب جانکاه
بگذار در این واپسین دم
با درد خود دلگرم باشم
ناگاه تیری از کمین برخاست ، بنشست
تا پر میان سینه ی من ؟
دیدم که جنگل سنگ شد در دیدگانم
شب نرم ، نرمک ، ریخت در رود روانم
صیاد من کیست ؟
جز شاخ های سرکش پر شکوت دیرینه ی من
بگذار و بگذر
بگذار در این واپسین دم
گه گاه با لیسیدن خوناب زخمم
سرگرم باشم
 

بعدا نوشت ۴ :

شب در چشمان من است

به سیاهی چشمانم نگاه کن

روز در چشمان من است

به سفیدی چشمانم نگاه کن

شب و روز در چشمان من است

به چشم های من نگاه کن

پلک اگر فرو بندم

جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت

بعدا نوشت ۵ :

این روزها عنوان وبلاگم بیش از پیش برایم نمود پیدا کرده است.با خود زمزمه میکنم :

والله که شهر بی تو مرا حبس می شود

آوارگی کوه و بیابانم آرزوست

اما حس دیگری که انگار ناشی از عقل است میگوید :

بنشینم و صبر پیش گیرم

دنباله کار خویش گیرم

بعدا نوشت ۶ :

سفر چند روز پیشم بیشتر مثل سفرهای دهه ۳۰ بود تا ۸۰ ... تمام طول سفر زمزمه کردم :

تمام راه به يك چيز فكر مي كردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم مي برد.
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.
چه دره هاي عجيبي !
و اسب ، يادت هست ،
سپيد بود
و مثل واژه پاكي ، سكوت سبز چمن زار را چرا مي كرد.
و بعد، غربت رنگين قريه هاي سر راه.
و بعد تونل ها ،
دلم گرفته ،
دلم عجيب گرفته است...

 

 

میلاد پیامبر مهر و رحمت مبارک باد...

 

مـــاه فرو مـــاند از جــمال محمّد

سـرو نبــاشد به اعتــــدال محــمّد

 قدر فلك را كمال و منزلتي نيست

در نـظــر قــدر بــا كمــال محـمّد

 وعـــده ديدار هر كسي به قيامت

ليلة أســري شب وصـــال مـحمّد

 آدم و نوح و خليل و موسي و عيسي

آمده مجموع در ظــــلال مــحمّد

 عرصه گيتي مجال همّت او نيست

روز قيامت نگر مجـــال محــمّد

 وانهمه پيرايه بسته جنّت فردوس

بو كه قبولش كنـــد بلال مـــحمّد

 همچو زمين خواهد آسمان كه بيفتد

تا بدهــد بوسه بر نعـــال مــــحمّد

 چشم مرا تا به خواب ديد جمالش

خواب نمي گيرد از خيــــال محمّد

 «سعدي» اگر عاشقي كنيّ و جواني

عشق محمّد بس است و آل محمد

 

******************************

 

دریا موج می‌زند

ماهی‌ها را جمع می‌کند

و اداره‌ی شیلات را

فرا می‌خواند.  

کدام شما

لرز دهان ماهی‌ها را

بر جداره‌ی رگ‌هاتان

احساس می‌کنید،

زیر پوست کدام شما

ماهی‌ها جمع می‌شوند

و چشم گل آلودشان می‌سوزد  

دریا موج می‌زند

و ما اکنون

  در کامیون بزرگی در راهیم

در اضطراب توده‌یی از ماهی‌ها

که دعا می‌خوانند.

******************************

گل از هيجان باغ بودن مي گفت

سنگ از شب با چراغ بودن مي گفت

در همهمه ي شكفتن و دل بستن

پروانه اي از كلاغ بودن مي گفت

***

از وحشت شب پنجره را مي بندي

در پيله ي تنهايي خود مي گندي

در چشمانت سايه يك لبخند است

داري به كدام معجزه مي خندي!؟

***

ديوار كشيد دور دل تنگي مان

جان داد به آشيانه ي سنگي مان

دنياي من و تو را گره زد در هم

ما مانديم و دروغ يك رنگي مان

********************************

روزهای بارانی
شاعر پرور است
برف
نویسنده های بزرگ خلق می کند
داستان های پاورقی
محصول روزهای آفتابی
رنگین کمان
مخصوص قصه های کودکان
رعد و برق
کارآگاه ها را وارد نوشته می کند
توفان
فیلسوف می زاید
و روزهای ابری
به پاره کردن
همه آنچه روزهای قبل
نوشته شده
می گذرد .

******************************

بعدا نوشت ۱ :

از خاطره ات گدازه ای می ماند
افسوس ِ همیشه تازه ای می ماند

چون صاعقه می روی و از هستی من
خاکستری از جنازه ای ....!

بعدا نوشت ۲ :

هر چقدر تاب مي خورد

تمام نمي شود

کودکی هایم...


بیمار خنده های توام بیشتر بخند...

 

زد بانگ کسی که جاده ها را می زیست:

ای بی خبر از عاقبت راه نایست

آن سوی قدم ها که نمی دانم کیست

پیوسته کسی هست که می گوید: نیست!

 

*************************

 

او، من، تو چقدر در تلاشند همه

از حادثه سنگ می تراشند همه

من از تن او گذشت، من او شد و گفت:

ای کاش تو باشی و نباشند همه

 

************************

 

من: لال توام سیر تکلم هستم 

در بعد زمان نهایتی گم هستم

خطاط، قلم به دست هر کس ندهد

شمس دگرم خط چهارم هستم

 

**************************

 

امشب دلم از آمدنت سرشار است

فانوس به دست کوچه دیدار است

آن گونه تو را در انتظارم که اگر 

این چشم بخوابد آن یکی بیدار است

 

**************************

 

ای مثل غرور ساده آینه فاش

کاری نکنی شکستگی آید و کاش

دیدار تو با آینه حرفی دارد

هم با همه باشی و هم جدا از همه باش

 

***************************

ابری در ابر، آسمانش این بود


آجر آجر لقمة نانش این بود


سنگی خونین، کبوتری افتاده


پایانِ بلندِ داستانش این بود



***************************


جرأت کردیم و عاشق نور شدیم


از تاریکی قدم قدم دور شدیم


ما هرچه خطر بود خریدیم به جان


تا نور رسیدیم؛ ولی کور شدیم



**************************


ـ آزادیِ آفتاب آخر تا چند؟


ـ خورشید که هیچ، ماه را هم در بند...


از بین تمام جمع، خفاشی گفت:


باید کلک ستاره‌ها را هم کند



**************************


از بازی بخت توی جنگل تنهاست


بیگانه و سخت توی جنگل تنهاست


هی سوزنِ کاج هاست بر گردة سیب

یک دانه درخت توی جنگل تنهاست



***************************


مرده‌ست چنان خوابِ فراموش‌شده


با خاطرة آبِ فراموش‌شده


دریا که به رودخانه معنی می‌داد


حالا شده مردابِ فراموش‌شده



**************************


حرفی که نبود، هرچه بودش گله بود


چاقوی گلایه در دلِ حوصله بود


چون تیر و کمان اگرچه نزدیک، ولی

پیوستنِ ما نهایتش فاصله بود



*************************


شاعر به هوای شعله‌ای دیگر بود


یعنی شعری که از همه بهتر بود


فردا همه در خانة شاعر دیدند


اندازة یک جنازه خاکستر بود



از ثانیه‌ها مجال را می‌گیرم


از واقعه احتمال را می‌گیرم


تا کی فقط از عشق سرودن‌هایش؟


من پاسخ این سؤال را می‌گیرم



**************************


دستانت سبز، زردها می‌ریزند


آغوشت سرخ، سردها می‌ریزند


طوفانی آنقدر که با رد شدنت


از شاخة شهر مردها می‌ریزند



*************************


با این‌همه میله، جای پروازی نیست

نه؛ فرصت اتفاق اعجازی نیست


من تا ته خطّ زندگی آمده‌ام

ای مرگ، بیا که جز تو آغازی نیست


**************************


من زخمیِ سطرهای ناگفتنی‌ام

دیوانة عطرهای ناگفتنی‌ام


در فصل رواج خشکسالی، باران!


تنهاییِ چترهای ناگفتنی‌ام



*****************************


با پای تفکراتِ بی‌باکِ خودم


امروز رسیده‌ام به ادراکِ خودم

بیرون خبری نبود، گشتم، گشتم


باید بروم دوباره در لاکِ خودم

 

***************************

 

بعدا نوشت ۱ :

میدانم،میبینی

میبینم،میدانی

میترسی،میلرزی

از کارم،رفتارم،مادر جان!

میدانم ،میبینی

گه گریم،گه خندم

گه گیجم،گه مستم

و هر شب تا روزش

بیدارم،بیدارم،مادر جان!

میدانم،میدانی

کز دنیا ، وز هستی

هشیاری ،یا مستی

از مادر،از خواهر

از دختر،از همسر

از این یک، وآن دیگر

بیزارم،بیزارم،مادر جان!

من دردم بی ساحل.

تو رنجت بی حاصل.

ساحر شو،جادو کن

درمان کن،دارو کن

بیمارم،بیمارم،بیمارم،مادر جان!

 

بعدا نوشت ۲ :

این حال من بی توست ....

 

بعدا نوشت ۳ :

                                          چگونه میتوان به تاول های پا گفت

                                           تمام مسیر طی شده اشتباه بود

 

                                                           بعدا نوشت ۴ :

As they say,
"the incident is closed."
The love boat
wrecked by daily life.
I'm all even with life
and nothing would be gained by listing
mutual hurts,
troubles,
and insults


چنانچه میگویند

حادثه پایان پذیرفت

زورق زندگی

در صخره ی روزمرگی در هم شکست

حسابم با زندگی پاک پاک است

و هیچ سودی نخواهد داشت

دوره کردن

صدمه و آزار و شماتت های دو سویه ...

( شعر ناتمام مایاکوفسکی دو روز پیش از پایان زندگی )


 

هوا را از من بگیر اما خنده ات را نه...!

 

صدای گریه می‌آید ز دشتِ پشت سرم
دوباره داغِ که خواهد نشست بر جگرم؟
که می‌دود به گلویم دوباره هروله‌زن؟
که می‌کشد سرِ خونینِ خویش را به چمن؟
که ضجه می‌زند اندوهِ روزگارم را؟
که جیغ می‌کشد از تیرگی تبارم را؟
که از لبش غزلی دردناک می‌ریزد؟
دوباره خونِ که ناحق به خاک می‌ریزد؟


 هلا فکنده به تزویر سایه بر وطنم!
هلا نشسته از این‌سان گرسنه بر بدنم!
بهل بریزد ـ اگر آبروی قبله تویی
بهل بمیرد ـ اگر مرد این قبیله منم
نمی‌توانم از این غصه لب فرو بستن
زمانه پر کند از سربِ داغ اگر دهنم
چگونه دامن عشرت کشم به سایة سرو؟
که سوگِ نسترنم کشت و داغِ یاسمنم


بساطِ باده بچین، زخمِ آشنا دارم
دوباره شکوه ز دنیای بی‌وفا دارم
عجب حکایتِ اندوه‌ناکِ پُردردی‌ست
عجب زمانة ظاهرپسندِ نامردی‌ست
که شرم می‌کند از جانِ زخم‌خوردة ما؟
به خنجرِ خودی آمخته است گردة ما


به کوچه می‌نگرم، ردّپای یارم نیست
کسی که آرزویم بود در کنارم نیست
شبیه ماهیِ تُنگم در انزوای اتاق
زیاده از دو سه روز عمرِ نوبهارم نیست
به من ز وحشتِ توفانِ روزگار مگو
بلوطِ پیرم و پروای برگ و بارم نیست
تمام عمر به غفلت گذشت و می‌دانم
امید فاتحه‌ای نیز بر مزارم نیست
مرارتی که ز یارانِ خویش می‌بینم
ز دشمنانِ قسم‌خورده انتظارم نیست


به کوچه می‌نگرم: بادِ سرد می‌آید
دلم ز غربت دنیا به درد می‌آید
به کوچه می‌نگرم: باغ سنگساران است
مریض‌خانة اشباحِ نیمه‌عریان است


«خیالِ آن مژه خون می‌کند، چه چاره کنم؟»
«دل آب گشت و نمی‌آید آن خدنگ برون»
«تعلقاتِ جهان حکم نیستان دارد»
«نشد صدا هم از این کوچه‌های تنگ برون»(1)


دلم گرفته، کجایی که رخ گشاده کنی؟
علاجِ کارِ مرا بر بساط باده کنی
دلم گرفته از این روزهای مجبوری
که نان به سفره ندارم مگر به مزدوری
خوش آن‌که مزدِ حقارت ز بی‌شرف نگرفت
شکست و کاسة دریوزگی به کف نگرفت
زمام اهل ادب را به بی‌ادب دادن
چنان بوَد که به سگ کاسة رطب دادن
به قلبِ مردمِ خود آن امیر ره دارد
که حدّ حرمتِ ازادگی نگه دارد
مباد بشکند آیینه‌های عیّاری
بریزد از کف‌مان رسم آبروداری
مباد عرصه به چنگ و چغانه تنگ آید
نفس به زمزمه‌ای عاشقانه تنگ آید
فلک به دولتِ دون‌مایگانِ پست مباد
زمین به کامِ ذلیلان ـ چنین که هست ـ مباد


دلم گرفته، کجایی؟ که برگریزان است
دوباره خاطرم از دوستان پریشان است
گمان مبر که سرانجامِ روشنی دارد
چراغ کوچة ارباب ظلم لرزان است
ز نیش کینة آدم‌فروش دوری کن
که مثل عقرب زیر حصیر پنهان است
همیشه تیغ جفا را به دست خصم مبین
جگرخراش‌ترین زخمم از محبّان است


دوباره جان به لبِ التهابم آمده است
درخت پستة کوهی به خوابم آمده است
چنان برآمده از موج سبزه‌ها که پری
چنان که تازه غزالان به وقت عشوه‌گری
چنان سبک که به صحرا دَوَد نسیمِ بهار
چنان که شب بگذارد قدم به گندمزار
چنان که واقعة تابناک بر درگاه
چنان که اشهد ان لا اله الا الله
درخت پستة کوهی! قسم به برگ و برت
قسم به سرخیِ آوازهای شعله‌ورت
قسم به رقصِ تو وقتی که باد می‌آید
قسم به غصه (که گاهی زیاد می‌آید)
قسم به خاطره‌هایی که رفته‌اند از یاد
قسم به سایة شمشادهای شورآباد
به هرچه آن سحرِ سرد بر تو رفت قسم
به بیست و پنجم اسفند شصت و هفت قسم
«نه سرخ چهرة خورشید را شفق کرده»
«که از خجالت روی تو خون عرق کرده»(2)
درخت پستة کوهی! درختِ باورِ من!
بخند، ریشة در خواب‌ها شناورِ من!
بخند، شوکتِ شبنم! بخند، روحِ بهار!
بخند، دختر افسانه‌های دامنه‌دار!
دوباره سینة صحرا پر است از نفست
چه کار کرده کمرتای کوه را هوست؟
صدای گریه می‌آید ز دشتِ پشت سرم
بخند، پستة کوهی! بخند، منتظرم
ز ماهِ غرقه به خونم که روسفیدتر است
که در چمن ز گلِ پرپرم شهیدتر است
چراغ لالة سوزانِ دشت‌هایِ وطن!
تو را به سینه فشردم، چنان‌که زخم کهن
تو را به سنگ نگفتم که غصه‌دار شود
تو را به مرگ نگفتم که سوگوار شود
تو را به بوی نمِ کوچه‌های کاه‌گلی
تو را به بی سر و سامانی و شکسته‌دلی
تو را به روح علف‌زارِ پاک می‌سپرم
کنار پرچم میهن به خاک می‌سپرم
بخند، پستة کوهی! درختِ باورِ من
بخند، پستة کوهی! بخند، مادرِ من!


(1): از بیدل
(2): از صائب

*************************************

بیزارم از آن عشق که عادت شده باشد
 
یا آن که گدایی محبت  شده باشد

 

دلگیرم از آن دل که در آن حس تملک

تبدیل به غوغای حسادت شده باشد

 

دل در تب و طوفان تنوع طلبی چیست؟

باغی ست که آلوده به آفت شده باشد

 

خودبینی و خودخواهی اگر معنی عشق است،

بگذار که آیینه نفرت شده باشد!

 

از وهن خیانت به امانت چه بگویم

آنجا که خیانت به خیانت شده باشد!

 

شرمنده عشقیم و دل منجمد ما

جا دارد اگر غرق خجالت شده باشد

 

مقصود من از عشق نه این حس مجازی ست

ای عشق مبادا که جسارت شده باشد!

 

 

[این شعر چیزی کوچک و خاکستری دارد]

 توی اتاق ِ خواب ِ بچّه یک پری دارد ↓
با دست های خونی اش این چیز کوچک را...

[این بچّه غیر از گریه راه دیگری دارد؟]

 پشت همین دیوارها بی فکر خوابیده
در خواب های مخفی اش نامادری دارد ↓
انگشت های خونی اش را تند می شوید

[لطفا بگو این چاردیواری دری دارد؟]

 نه! هیچ راهی، ارتباطی نیست با بیرون
شب حالت ِ گیج و تهوّع آوری دارد
دارد تلو... دارد تلو... لو/ می دهد خود را
با دست های خیس ِ خونش یک پری دارد...

نامادری در خواب هایش گریه سرداده
حتما برای خود دلیل بهتری دارد

 [این شعر مغز بچّه ای بوده ست که شاید
یک جفت چشم کوچک و خاکستری دارد]

**********************************

  بعدا نوشت ۱ :

                                                    دوباره سیب بچین حوا....

                                                           من خسته ام....

                                               بگذار از اینجا هم بیرونمان کنند

                                                           بعدا نوشت ۲ :

           مرد مصاف در همه جا یافت می‌شود         در هیچ عرصه مرد تحمل ندیده‌ام  

                                                          بعدا نوشت ۳ :

   سی سال پیش تو باغ وحش های این کشور نوشته بود به حیوانات غذا ندهید.ده سال که 

       گذشت اونا رو پاک کردن و نوشتن غذای حیوانات را نخورید.ده سال پیش پاکش کردن 

          نوشتن  حیوانات را نخورید. ( دیالوگی از فیلم the lost city ساخته اندی گارسیا )  

                                                         بعدا نوشت ۴ :

                                      حرفهایت را به قدر کافی فهمیده ام

                                                     این همه فاصله را

                                                      ترجمه کن لطفا...

                                                         بعدا نوشت ۵ :

                                             قوانین علم را بر هم زده ای

                                                      نبودنت وزن دارد

                                                   تهی.....اما.....سنگین

                                                          تو رفته ای

                                                      و من افتاده ام

                                                  تو از دست.....من از پا

 

برف که می آید من آب می شوم....!

 

در شب تيره، ديوانه اي كاو

 

دل به رنگي گريزان سپرده،

 

در رهش سرد و خلوت نشسته

 

همچو ساق گياهي فسرده

 

مي كند داستاني غم آور...

 

در ميانش بس آشفته مانده،

 

قصه ي دانه اش هست و دامي،

 

وز همه گفته نا گفته مانده

 

از دلي رفته دارد پيامي...

 

داستان از خيالي پريشان :

 

ـ «اي دل من، دل من، دل من!

 

بينوا، مضطرا، قابل من!

 

با همه خوبي و قدر و دعوي

 

از تو آخر چه شد حاصل من،

 

جز سرشكي به رخساره ي غم؟

 

آخر  اي بينوا دل!  چه ديدي

 

كه ره رستگاري بريدي؟

 

مرغ هرزه درايي، كه بر هر

 

شاخي و شاخساري پريدي

 

تا بماندي زبون و فتاده؟

 

مي توانستي اي دل، رهيدن

 

گر نخوردي فريب زمانه،

 

آنچه ديدي، ز خود ديدي و بس

 

هر دمي يك ره و يك بهانه،

 

تا تو  اي مست!  با من ستيزي،

 

تا بسر مستي و غمگساري

 

با «فسانه» كني دوستاري...

 

عالمي دايم از وي گريزد،

 

با تو او را بود سازگاري؟

 

مبتلايي نيابد به از تو؟»

 

افسانه: «مبتلايي كه ماننده ي او

 

كس در اين راه لغزان نديده...

 

آه! ديري است كاين قصه گويند:

 

از بر شاخه مرغي پريده

 

مانده بر جاي از او آشيانه...

 

( قسمتی از افسانه نیمای عزیز )

 

******************************

 

عقب نشینی می‌کنم

 

تا هجوم تو

 

به مرزهای گشوده‌ام

 

کشورم را بگیر

 

دشت و دریا

 

کوه و کویر

 

ارزانی عهدنامه‌ی گلستانت...

 

*****************************

 

بغض ِ فروخورده ام ، چگونه نگریم ؟

 

غنچۀ پژمرده ام ، چگونه نگریم ؟

 

رودم و با گریه دور می شوم از خویش

 

از همه آزرده ام ، چگونه نگریم ؟

 

مرد مگر گریه می کند ؟ چه بگویم

 

طفل ِ زمین خورده ام ، چگونه نگریم ؟

 

تنگ پر از اشک و چشم های تماشا

 

ماهی دلمرده ام ، چگونه نگریم !

 

پرسشم از راز ِ بی وفایی او بود

 

حال که پی برده ام ، چگونه نگریم ؟

 

*********************************

 

 

بعدا نوشت ۱ :

گر ره دهم فریاد را

از دم بسوزم باد را

حدّی است هر بیداد را

این حدّ هجران تا کجا ؟

 

 

بعدا نوشت ۲ :

آدمی که بی صدا قهر میکند میخواهد که بماند

که دوباره بخواهد....که دوباره خواسته شود

وگرنه که رفتن را بلد است...

 

 

بعدا نوشت ۳ :

مغز من راه آستانه متلاشی شدن است

برای جمع آوری تکه های مغزم حاضر باش

 

 

بعدا نوشت ۴ :

اشاره بکن تا آزادت کنم....نه رئیس خسته ام....خسته ام از اینکه تموم راه رو باید تنها برم...

مثل یه پرنده زیر بارون....(دیالوگی از فیلم green mile ساخته فرانک دارابونت)

 

 

بعدا نوشت ۵ :

از کار و بار خدا شاخ که در می آوری.....چقدر طول می کشد.....شبیه

شیطان نشوی .....یا در انتظار.....علف که زیر پایت سبز شود......شبیه

گوسفندی سر به راه.......به امید مرگ که نمی توان نشست......ماسک هیچ

مرده ای تا به حال....شبیه خودش نبوده است...(خنده در برف،عباس

صفاری)

 

 

بعدا نوشت ۶ :

این روزها غمگینم

مثل پیرزنی که

آخرین سرباز برگشته از جنگ

پسرش نیست...

 

 

چای مینوشم ولی از اشک فنجان پر شدست....!

 

برای چه پاورچین پاورچین در قلبم راه می‌روید

محرمانه چرا به حرف دلم گوش می‌کنید

از صحنه‌های دلم

برای کجا فیلم می‌گیرید.

 برای خروج از قلبم

نیازی

به کودتای نظامی نبود

دوست‌تان داشتم

به دلم راه داده‌ام.

 بیرون می‌روید

مزدتان را می‌گیرید

در کافه‌های سر راه می‌نشینید

و به یاد دلم می‌لرزید

با سر نیزه که نمی‌شود به دلی وارد شد...

 

*************************************

 

من تمام شده‌ام، تمام.

چيزي به آخرم نمانده.

دنيا كم از پشيزي‌ست برايم.

و زمين،

       در نظرم،

پول سياهي چرخان در آبي‌‌ي بي‌رنگ خالي‌ست.

             مرا چه شده،

حرفهايم بي‌پيرايه و تكراري‌ست.

گويا باز هم،

خواب خراب، خواب پريشان ديده‌ام.

گويا باز هم،

از چيزي به تنگ آمده‌ام، عاصي شده‌ام...

 

************************************

 

حالا دیگر دیر است. راستی هیچ می دانی من در غیبت پُر سوالِ توچقدر

ترانه سرودم؟چقدر ستاره نشاندم؟چقدر نامه نوشتم که حتی یکی خط

ساده هم به مقصد نرسید؟رسید،اما

وقتی که دیگرهیچ کسی در خاموشیِ خانه خوابِ بازآمدنِ مسافرِ خویش را

نمی دید.

 

***********************************

 

کبوترانم را دانه می دهم

 

باز هم نمی آیی

پنجره را می بندم

 

به بهانه ی آمدن سرمای زودرس..


*********************************

 

بعدترها، روزی می­رسد که از تمام تکراری­ها خسته شوی. از تمام دوباره­ها؛

دوباره شروع کردن­ها، دوباره گفتن­ها، دوباره خواستن­ها، دوباره رسیدن­ها،

دوباره همان شدن­ها، دوباره به همان رسیدن­ها، دوباره نشستن­ها، دوباره

مردن­ها، دوباره بخشیدن­ها، دوباره اشتباه کردن­ها، دوباره پشیمان شدن­ها،

دوباره نشدن­ها، دوباره­ها و دوباره­ها.همان وقت­هاست که پا پس می­کشی و

می­میری. حتی اگرهزارسال عمر کنی...

 

**************************************

 

                                     گنجشک‌ها لاف می‌زنند      

                                      جیک جیک، جیک جیک

                                   جیک ِ هیچ ‌یکشان در نیامد

                                      تو که دور می‌شُدی...

 

                   ************************************

 

هی فلانی زندگی شاید همین باشد؟

یک فریب ساده و کوچک.

آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را

جز برای او و جز با او نمی خواهی.

من گمانم زندگی باید همین باشد …

زخم خوردن

آن هم از دست عزیزی که برایت هیچ کس چون او گرامی نیست

بی گمان باید همین باشد !

 

*********************************

 

بعدا نوشت ۱ :

 

جایی ایستاده‌ام که سرم را هر طرف می‌کنم باد به صورت‌ام می‌خورد

 

نه می‌توانم حرف بزنم،

 

نه می‌توانم اشک نریزم.

 

بعدا نوشت ۲ :

 

دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین

 

چه دل آزارترین شد، چه دل آزارترین؟

 

بعدا نوشت ۳ :

 

این روزها دارم درون خودم را به خاک میسپارم...

 

 

 

 

هی شعر تر انگیزد...!

 

ای لب تو قبله زنبورهای سومنات

خنده ات اعجاز شهناز است در کرد بیات

مطلع یک مثنوی هفت مَن زیبایی ات

ابروانت، فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلات

من انار و حافظ آوردم، تو هم چایی بریز

آی می چسبد شب یلدا هل و چایی نبات

جنگل آشوب من! آهوی کوهستان شعر

این گوزن پیر را بیچاره کرده خنده هات

می رود، بومی کشد، شلیک، مرغی می پرد

گردنش خم می شود، آرام می افتد به پات

گرده اش می سوزد و پلکش که سنگین می شود

می کشد آهی، که آهو... جان جنگل به فدات

سروها قد می کشند از داغی خون گوزن

عشق قل قل می زند از چشمه ها و بعد، کات:

پوستش را پوستین کرده زنی در نخجوان

شاخ هایش دسته چاقوی مردی در هرات

 

***************************************

 

یلدا برای بچه ها، آجیل و طعم هندونه س

ولی برا بزرگترا، یه خاطره، یه نشونه س

 

 یلدا شب ولادته؛ این جوره تو نوشته ها

خورشیدُ  دنیا میارن، تو دل شب فرشته ها

 

فرشته های مهربون، فرشته های نازنین

از اوج ِ اوج آسمون، میان پایین، روی زمین

 

شبیه دونه های برف، روی درختا می شینن

تا خورشیدُ  بغل کنن، تا صب یه وختا می شینن

 

قصه میگن برای هم؛ گر چه شبیه قصه نیس

قصه اون ها مثل ما، نون و پنیر و پسه نیس

 

میگن: یه شب از آسمون پولک آبی میباره

تا دم دمای صب بشه برف حسابی میباره

 

وقتی گمون نمی کنی، ستاره ای پر میزنه

یه آفتاب مهربون، از تو افق سر میزنه

 

یه شب تو اوج تیرگی، ستاره رو نشون میدن

تو دل شب، شب سیا، ُصب میشه و اذون میگن

 

میادُ مرهم میذاره به ساقه  ملخ زده

نماز حاجت بخونید، مردم شهر یخ زده!

 

 

غزلی برای محرم :

 

نه می‌گیرد این دل، نه یک‌دم رها می‌کند

دل سنگم عمری‌ست تا پا به ‌پا می‌کند

سحر سر زد و روز از نیمه رد شد ولی

کسی حرّ خوابیده‌ام را صدا می‌کند؟

قدم در قدم، جاده در جاده تردید ـ آب! ـ

به خود مانده، از شور دریا ابا می‌کند

دل: این کوفه، این شام، این شهر بدنام... نه

نه مرگی، نه داغی... که ما را دوا می‌کند؟

*

نه می‌گیرد این دل نه یک‌دم رها می‌کند

عزادار خویشم، دلم نوحه‌ها می‌کند

نه می‌میرم از غم، نه می‌خوانم از سوگ تو!

به عشقت، دل از گریه حتی حیا می‌کند

صدا می‌رسد کاروان کاروان از فرات

که در خیمه جانم آتش به پا می‌کند

سر آورده‌ام، نذر بال و پر آورده‌ام

کسی هست آیا؟ سرم را جدا می‌کند؟

*

دلم تکه‌تکه ... دلم آب شد چکه‌چکـ...!

کسی خاک خشکیده را کربلا می‌کند؟

 

بعدا نوشت ۱ :

 

درد های من/ جامه نیستند تا ز تن درآورم/ چامه و چکامه نیستند/ تا به رشته ی سخن

درآورم/ نعره نیستند تا ز نای جان برآورم/ دردهای من نگفتنی دردهای من نهفتنی

است.....درد های پوستی کجا....درد دوستی کجا......درد حرف نیست.....درد نام دیگر من

است......من چگونه خویش را صدا کنم؟

 

این روزها بیش از پیش این شعر را زمزمه میکنم...

 

 

بعدا نوشت ۲ :

 

سرمای درونم این روزها به سیبری که نه به زمهریر می ماند...

 

بعدا نوشت ۳ :

 

چه فعل غریبی است این " فهمیدن " ...

 

 

آمد محرم...

 

 

 

هنگام محرّم شد و هنگام عزا، های

برخیز و بخوان مرثیت کرببلا، های

پیراهن نیلی به تن تکیه بپوشان

درهای حسینیه ی دل را بگشا، های

طبّال بزن طبل که با گریه درآیند

طّبال بزن باز بر این طبل عزا، های

                                                  زنجیر زنان حرم نور بیایید                                                     

ای سلسله ها ، سلسله ها ، سلسله ها، های

ای سینه زنان، شور بگیرید و بخوانید

ای قوم کفن پوش، کجایید ؟ کجا؟ های

شمشیر به کف، حیدر حیدر همه بر لب

خونخواه حسین اید، درآیید هلا، های

کس نیست در این بادیه دلسوخته چون من

کس نیست در این واحه به دلتنگی ما، های

این داغ چه داغی ست که طوفان شده عالم

آتش زده در جان و پر مرغ هوا، های

***

از کوفه خبر می رسد از غربت مسلم

از کوفه و کوفی ببرم شکوه کجا؟ های

عباسِ علی تشنه و طفلان همه تشنه

فریاد و فغان از ستم قوم دغا، های

بازوی حرم، نخل جوانمردی و ایثار

عباس علی، حضرت شمع شهدا، های

آتش به سوی خیمه و خرگاه تو می رفت

از دست ابالفضل چو افتاد لوا، های

با یاد جوانمردی عباس و غم تو

خورشید جدا گریه کند، ماه جدا، های

خورشید نه این است که می چرخد هر روز

خورشید سری بود جدا شد ز قفا، های

می چرخد و می چرخد و می چرخد، گریان

هفتاد قمر گردِ سرِ شمس ضُحی، های

خونین شده انگشتری سوّم خاتم

از سوگ سلیمان چه خبر، باد صبا!؟ های

از داغ علی اصغر محزون، جگرم سوخت

با رفتن عباس، قدم گشت دو تا، های

***

طفلان عطش نوش تو را حنجره، خون شد

از خفتنِ فریاد در آن حنجره ها، های

بگذار که از اکبر داماد بگویم

با  خون سر آن کس که به کف بست حنا، های

تنها چه کند با غم شان زینب کبری

رأس شهدا وای، غریو اسرا ، های

بر محمل اُشتر سر خود کوبید، زینب(س)

از درد بکوبم سر خود را به کجا؟ های

امشب شب دلتنگی طفلان حسین(ع) است

این شعله به تن دارد و آن خار به پا، های 

این مویه کنان در پی راهی به مدینه ست

آن موی کنان در پی جسم شهدا، های

این پیرهن پاره،  تن کیست ؟ خدایا

گشتیم به دنبال سرش در همه جا، های

در آینه سر می کشد این سر، سر خونین

در باد ورق می خورد آن زلف رها، های

این حنجر داوودی سرهای بریده ست

ترتیل شگفتی ست ز سرهای جدا، های

بگذار هم از گریه چراغی بفروزم

بادا که فروزان بشود شام شما ،های...

***

من تشنه و دل تشنه و عالم همه تشنه

کو آب که سیراب کند زخم مرا، های

آتش شده ام اتش نوشان منا، هوی

عنقا شده ام، سوخته جانان منا، های

هنگام اذان آمد و در چِک چک شمشیر

او حیّ غزا می زد و من "حیّ علی" های

امشب شب شوریدگی، امشب، شب اشک است

شمشیر مرا تیز کن از برق دعا، های

خون خوردن و لبخند زدن را همه دیدید

گل دادن قنداقه ندیدید الا، های

با فرق علی(ع) کوفه ی دیروز، چها کرد؟

از کوفه ندیدیم بجز قحط وفا، های

بر حنجره ی تشنه چرا  تیر سه شعبه؟

کس نیست بپرسد ز شمایان که چرا ؟ های

این کودک معصوم چه می خواست ؟ چه می گفت؟

در چشم شما سنگدلان مُرد حیا، های

***

هر راه که رفتید همه خبط و خطا بود

هر کار که کردید هدر بود و هبا، های

این قوم نبودند مگر نامه نبشتند

گفتند که ما منتظرانیم بیا! های

گفتند اگر رو به سوی کوفه کنی، نَک

از مقدم تو می رسد این سر به  سما، های

گفتند به شکرانه ی دیدار شما شهر

آذین شده با  آینه و نور و صدا، های

آیینه تان پر شده از زنگ و دورویی

چشمان شما  پر شده از روی و ریا، های

مختار، به حبس اندر و میثم، به سر دار

در کوفه ندیدیم بجز حرمله ها، های

این بود سرانجام وفا؟ رسم امانت؟

ای اف به شما، اف به شما، اف به شما، های

ای اف به شمایان که سرم بر سر نیزه ست

بس نیست تماشای شهیدان مرا؟ های!

در جان شما مرده دلان زمزمه ای نیست

در شهر شما سنگدلان مرده صدا، های

ای قوم تماشاگر افسونگر بی روح!

یک تن ز شمایان بنمانید به جا، های

***

یک تن ز شما  دم نزد آن روز که می رفت

از کوفه سوی شام سر کشته ی ما، های

یک مشت دل سوخته پاشیدم زی عرش

یعنی که ببینید، منم خون خدا، های

آن شام که از کوفه گذشتند اسیران

از هلهله، از هی هی و هی های شما، های

دیروز تنی بودم زیر سم اسبان

امروز سری هستم در طشت طلا، های

ما این همه با یاد شماییم و شما حیف

ما این همه دلتنگ شماییم و شما... های

***

از کرببلا هروله کردیم سوی شام

از مروه رسیدیم دوباره به صفا، های

خورشید فراز آمده از عرش به نیزه

جبریل فرود آمده از غار حرا، های

این هیات بی سر شدگان قافله ی کیست؟

شد نوبت تو، قافله سالار منا! های

من قافله سالارم و ما قافله ی تو

ای بَرشده بر نیزه، تویی راهنما ، های

ما آمده بودیم بمیریم و بمانیم

ما آمده بودیم به پابوس فنا، های

***

یا سید شوریده سران! کوفه چه می خواست؟

آن روز در آن هروله ی هول و ولا ، های

منظومه ی خونین جگران! کوفه چه دارد؟

از کوفه چه مانده ست بجز گریه به جا؟ های

خون نامه ی بی سرشدگان! کوفه نفهمید

سطری ز سفرنامه ی دلتنگ تو را، های

پیراهن یوسف نفسان! کوفه چه داند؟

منظومه ی هفتاد و دو گیسوی رها! های

***

در مشعر زخم تو رسیدم به تشهّد

تا از عرفات تو رسیدم به منا ، های

با گریه و با نذر کجا را که نگشتیم

حیران تو ای آینه ی غیب نما، های

در غربت این سینه برافروز چراغی

در خلوت این دیده جمالی بنما، های

آن شاعر شوریده که می گفت کجایید

اینجاست بیایید شهیدان بلا! های

من حنجره ام  نذر شهیدان خدایی ست

من حنجره ام وقف تمام شهدا، های

از خویش بپرسیم کجاییم و چه داریم

از خویش برون می زنی امشب به کجا؟ های

ماندیم در این خاک و پری باز نکردیم

مُردیم در این درد و ندیدیم دوا، های

های ای عطش آغشته ترینان! عطشم کُشت

آبی برسانید به این تشنه هلا، های

یک بار بپرسید ز حالم که چرا هوی

تا پاسخ تان گویم یاران که چرا های ...

***

هفتاد و دو دف هر صبح می کوبد در من

هفتاد و دو نی هر شب در من به نوا،  های

این جاده همان جاده ی خون است بپویید

این در، در دهلیز بهشت است، درآ، های

ای عاشق دل باخته، آهی بکش از جان

ای شاعر دلسوخته، اشکی بسرا، های

حالی چه کنم گر نکنم شکوه و فریاد

در منقبت و مرثیت آل عبا، های...

 

بعدا نوشت ۱ :

 

و باز محرم آمد...

آمد برای مَحرم اسرار کربلا شدن.

 و اولین و آخرین محرم راز حسین، عباس است.
.
..
.
السلام عليك يا ابا عبدالله و علي الارواح التي حلت بفنائك عليك مني سلام الله ابداً ما بقيت و

بقي الليل و النهار و لاجعله الله اخر العهد مني لزيارتكم...

 

بعدا نوشت ۲ :

 

حی علی العزا ....فی ماتم الحسین......مظلوم کربلا

 

 

علت عاشق ز علت ها جداست...

 قناری گفت: کره ی ما،

کره ی قفس ها با میله های زرین و چینه دان چینی.

ماهیِ سرخ ِ سفره یِ هفت سینش

به محیطی تعبیر کرد

که هر بهار

متبلور می شود

کرکس گفت: سیاره ی من

سیاره ای بی همتا که در آن

مرگ

مائده می آفریند

کوسه گفت: زمین

سفره ی برکت خیز اقیانوسها

انسان سخنی نگفت

تنها او بود که جامه به تن داشت

و آستینش از اشک تر بود...

 (استاد شاملو)

***********************************

  در تو

 هــــزار مزرعـــه خشـــخاش تازه است.

آدم

به چشم های تو معتاد می شود...

 

********************************

 

 تو با کاف کوچکتر می شوی پسرم

 

اتاق با کاف کوچکتر می شود

 

اما نارنج ها ...

 

 **********************************

بعدا نوشت :

 

شمع ها را روشن بگذار

 

پول برقشان با من

 

فقط امروز...

 

تولد دوست عزیزم مبارکککک....

 

 
 
 

در حالت زنده....سر از بدن این همه فاصله ندارد...

 روی دلای آدما هرگز حسابی وا نکن

از در نشد از پنجره، زوری خودت رو جا نکن

آدمکای شهر ما، بازیگرایی قابلن

وقتش بشه یواشکی رو قلب هم پا می ذارن

تو قتلگاه آرزو عاشق کشی زرنگیه

شیطونک مغزای ما دلداده دورنگیه


دلخوشی های الکی، وعده های دروغکی

عشقاشونم خلاصه شد، تو یک نگاه دزدکی


آدمکای شب زده، قلبا رو ویرون میکنن

دل ستاره ی منو، از زندگی خون میکنن


ستاره ها لحظه ها رو، با تنهایی رنگ میزنن

به بخت هر ستاره ای، آدمکا چنگ میزنن


عمری به عشق پر زدن قفس رو آسون میکنن

پشت سکوت پنجره چه بغضی بارون میکنن!


مردم سر تا پا کلک، رفیق جیب هم میشن

دروغه که تا آخرش، همدل و هم قسم میشن

رو دنده حسادتا زندگی رو میگذرونن

عادت دارن به بد دلی نمی تونن خوب بمونن

قصه روزگار اینه، به هیچ کسی وفا نکن

روی دلای آدما، هرگز حسابی وا نکن!

************************************* 

مثل پاندای احمقی بودن

به خیال درخت چسبیدن

ترس از فرق خواب و بیداری

مثل مرده به تخت چسبیدن

خسته در انتظار هیچ جواب

به سؤالات سخت چسبیدن

خستگی لباس از تن ها

به تن بند رخت چسبیدن!

راه رفتن میان آدم ها

گم شدن توی کوچه ی بن بست!

تکیه دادن به سینه ی دیوار!

بغض از دست دادن «از دست»

از نخی پاره گم شدن در باد

شورش چند بادبادک مست

شستن و پهن کردن یک عشق

بر طنابی که در تو پاره شده ست

پرش از ارتفاع یک کابوس

به صدایت:

«بخواب! چیزی نیست...  »

خواندن یک ترانه ی غمگین

تک نوازی مرد ساکسیفونیست

خودکشی کبوتری غمگین

عاشق چند دانه بادکنک!

به «چرا»یی همیشگی مصلوب

از یقین همیشگیت به شک!

خواب رفتن میان بوسه ی تو

طعم شیرین چند بسته نمک...

صبح بیدار می شود، بی تو!

بی صدا گریه می کند:

«به درک! »

خسته از عقل، خسته از بودن

روی سیگار، بار زد خود را

مثل یک خنده ی جنون آمیز

توی این شعر، جار زد خود را

راوی ات دست برد در قصّه

از کنارت کنار زد خود را

عشق، پاندای کوچک من بود

از درخت تو دار زد خود را...

اتوبوسی آمده از تهران

یکی از صندلی هایش خالی است

قطاری می رود از تبریز

یکی از کوپه هایش خالی است

سینماهای شیراز پر از تماشاچی است

که حتما ردیفی ار آن خالی است

انگار یک نفر هست که اصلا نیست

انگار عده ای هستند که نمی آیند

شاید،کسی در چشم من است

که رفته از چشمم

نمی دانم ...

*********************************

بعدا نوشت ۱ :

شعر اول به پیشنهاد یکی از همکلاسی های خوبم گذاشته شد. آرزوی سربلندی و

موفقیت روزافزون برای ایشون دارم...

 

بعدا نوشت ۲ :

ماشین خوب، دور خیابان پر است و باز

باید که من پیاده بگردم به دور تو!

 

بعدا نوشت ۳ :

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که یقینم شده دیگر نمی‌آیی!

 

بعدا نوشت ۴ :

بالا و پایین پریدنم

از شوق ِ زندگی نیست،

ماهی

روی خاک

چه می‌کند؟

 

بعدا نوشت ۵ :

اینجا همه هر لحظه می پرسند :

« حالت چطور است ؟ »

اما کسی یک بار

از من نپرسید :

« بالت ... »

 

 

دل سودا زده از غصه دو نیم افتادست...!

 

ساقیا آمدن عید مبارک بادت

وان مواعید که کردی مرواد از یادت

در شگفتم که درین مدتِ ایام فراق

برگرفتی ز حریفان دل و دل می‌دادت

برسان بندگی دختر رز گو بدر آی

که دم همت ما کرد ز بند آزادت

شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست

جای غم باد هر آن دل که نخواهد شادت

شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت

بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت

چشم بد دور کز آن تفرقه‌ات باز آورد

طالع نامور و دولت مادرزادت

حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح

ورنه طوفان حوادث ببرد بنیادت

 

**********************************

 

چو آفتاب در آی از درم شراب بنوش

شراب شبنم جان را چو آفتاب بنوش

چراغ میکده دیوان حافظ است بیا

شبی به خلوت رندان و شعر ناب بنوش

زمانه جام گلاب ترا گل آب کند

بیا شراب بیامیز و با گلاب بنوش

چو گل به چشمه خورشید رو کن ای دریا

نه تلخ کاسه وارونه حباب بنوش

به گریه گفتمش از بوسه ای دریغ مدار

به خنده گفت که این باده را به خواب بنوش

 

بعدا نوشت ۱ :

ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم

ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما

 

بعدا نوشت ۲ :

 ما قصة مسلسل زلف تو خوانده‌ایم

مشکل که مرگ قطع کند داستان ما 

 

بعدا نوشت ۳ :

عید همگی مبارککککککک...

 

 

مرا ببر امید دلنواز من...

 

نگاه کن که غم درون دیده ام

چگونه قطره قطره آب می شود

چگونه سایه سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب می شود

نگاه کن

تمام هستیم خراب می شود 

 شراره ای مرا به کام می کشد

مرا به اوج می برد

مرا به دام میکشد

نگاه کن

تمام آسمان من

پر از شهاب می شود 

 تو آمدی ز دورها و دورها

ز سرزمین عطر ها و نورها

نشانده ای مرا کنون به زورقی

ز عاجها ز ابرها بلورها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعر ها و شورها

به راه پر ستاره ه می کشانی ام

فراتر از ستاره می نشانی ام

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه های آسمان

کنون به گوش من دوباره می رسد

صدای تو

صدای بال برفی فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسیده ام

به کهکشان به بیکران به جاودان

کنون که آمدیم تا به اوجها

مرا بشوی با شراب موجها

مرا بپیچ در حریر بوسه ات

مرا بخواه در شبان دیر پا

مرا دگر رها مکن

مرا از این ستاره ها جدا مکن

نگاه کن که موم شب براه ما

چگونه قطره قطره آب میشود

صراحی سیاه دیدگان من

به لالای گرم تو

لبالب از شراب خواب می شود 

 به روی گاهواره های شعر من

نگاه کن

تو میدمی و آفتاب می شود

 

بعدا نوشت ۱ : به یاد سوم راهنمایی...اولین باری که این شعر را یکی از بهترین دوستانم

 در صفحه اول کتابم نوشت...یادش بخیر...

بعدا نوشت ۲ : مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی...!

 

سمفونی باران...

 

آفتابی که در نگاه توست

مرا به ظهرترین تابستان می برد

 ***

هواشناسی حق دارد

سخت ترین زمستانها را پیش بینی کند

وقتی تو نباشی!

************************************

شاهرگ های زمین از داغ باران پرشدست

آسمانا ! کاسه صبر درختان پر شدست

زندگی چون ساعت شماطه دار کهنه ای

از توقف ها و رفتن های یکسان پر شدست

چای می نوشم که با غفلت فراموشت کنم

چای می نوشم ولی از اشک فنجان پر شدست

بس که گل هایم به گور دسته جمعی رفته اند

دیگر از گل های پر پر خاک گلدان پر شدست

دوک نخ ریسی بیاور یوسف مصری ببر

شهر از بازار یوسف های ارزان پر شدست

شهر گفتم ! شهر ! آری شهر ! آری شهر ! شهر

از خیابان ! از خیابان ! از خیابان پر شدست

 

بعدا نوشت ۱ : مرا بکشید اما به خاطراتم دست نزنید...

بعدا نوشت ۲ :

سیاه سیاهم

با زرد هماهنگم کن استاد!

گاه حجم یک کلاغ

کنتراست یک تابلو را حفظ میکند...

 

در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح آدم را در انزوا میخورد و میتراشد...

 

مهمان كه مي رسد

مادر  از خجالت آب مي شود

پدر ، در  صد درجه  به جوش مي آيد

 سماور  مي چايد

 قند  بالا مي رود

  كاشف السلطنه ـ قاچاقچي معروف چاي ! ـ


با احمد و محمود وارد مي شود

 و كارخانه هاي چاي لاهيجان


يك به يك كلوچه مي شوند !

****************************

پاییز برگشته

حتما برگی افتادنش را فراموش کرده بود

آن قدر ها مهربان هست

به خاطر یکی هم از سفر باز گردد

                     *********************************                        

"پدر که رفت

حیاط خانه ورم کرد

درخت توت پرید

حوض، عکس یادگاری شد

و ما، یک پراید خریدیم

و مجبور شدیم

ششمین عضو خانواده خود را

به خانۀ سالمندان ببریم."

*******************************

                                          درخت باشی و برگ های اندوهت انبوه

                                                       برگ برگ که می ریزد

                                                     عاشق پاییز می شوی

                                   *********************************

                                                            بعدا نوشت  :

                                                                 سلام...

                                                             خداحافظ...

                                                     چیز تازه ای اگر یافتید

                                                     بر این دو اضافه کنید

                                        تا بل باز شود این در گمشده بر دیوار...

 

ای عشق همه بهانه از توست...

تنها ، سر یک مزرعهّ شالی ماند

با پیرهن و کلاه پوشالی ماند

وقتی که پرنده رفت ، در سینهّ او

آنجا که دل است ، حفره ای خالی ماند! 

***

آن روز افق آینهّ دق شده بود

انگار دوباره وقت هق هق شده بود

 

بر شانهّ یک نسیم آواره گریست...

بی چاره مترسکی که عاشق شده بود!

*********************************

اصلاً قبول حرف شما، من روانی‌ام

من رعد و برق و زلزله‌ام، ناگهانی‌ام

 

 این بیت‌های تلخِ نفس‌گیرِ شعله‌خیز

داغ شماست خیمه زده بر جوانی‌ام

 

 رودم، اگر چه بی‌تو به دریا نمی‌رسم

کوهم، اگر چه مردنی و استخوانی‌ام

 

من از شکوه روسری‌ات کم نمی‌کنم!

من، این من غبار، چرا می‌تکانی‌ام؟

 

بگذار روی دوش تو باشد یکی دو روز

این سر که سرشکستۀ نامهربانی‌ام

 

کوتاه شد سی و سه پل و دو پلش شکست

از بعد رفتنت گل ابروکمانی‌ام

 

شاعر شنیدنی است ولی دست روزگار

نگذاشت این که بشنوی‌ام یا بخوانی‌ام

 

این بیت آخر است، هوا گرم شد، بخند

من دوست‌دار بستنی زعفرانی‌ام

**********************************

لبخند بزن تازه کنی بغض" بنان" را

بخرام بر آشفته کنی "فرشچیان" را

 

تلفیق سپید و غزل و پست مدرنی

انگشت به لب کرده لبت منتقدان را

 

معراج من این بس که در این کوچه بن بست

یک جرعه تنفس بکنم چادرتان را

 

دلتنگی حزن آور یک کهنه سه تارم

برگیر و بر آشوب و بزن "جامه دران " را

 

ای کاش در این دهکده پیر بسوزند

هر چه سفر و کوله و راه و چمدان را

 

شاید تو بیایی و لبت شربت گیلاس

پایان بدهد این تب و تاب این هذیان را

 

قاموس غزل های منی بی برو برگرد

نگذار کسی بو ببرد این جریان را

*********************************

همراه با وزیدن ِ نُت های ساکسیفون

در عصر شرجی ِ غزلی غرق ِ اُدکلن

 

یک جفت چشم ِ شرجی ِ شاعر کُش ِ قشنگ

از بستگان ِ دختر ِ همسایه ی <نِرون>

 

بر روی کاج ِ پیر ِ دلم لانه کرده اند

آرام و سرد مثل غم و خنده ی ژکون ...

 

< د > وزن بیت قبلی من را به هم زده

لعنت به فاعلات مفاعیل ُ فاعلن

 

من قانعم تو را به خدا جان مادرت

امشب بیا و روسری ات را سرت نکن

**************************************

هر بار خواست چای بریزد نمانده ای

رفتی و باز هم به سکوتش کشانده ای

 

تنها دلش خوش است به اینکه یکی دو بار

با واسطه سلام برایش رسانده ای

 

حالا صدای او به خودش هم نمی رسد

از بس که بغض توی گلویش چپانده ای

 

دیدم دوباره شهر پر از جوجه فنچ هاست

گفتند باز روسری ات را تکانده ای

 

می رقصی و برات مهم نیست مرگشان

مشتی نهنگ را که به ساحل کشانده ای

 

بدبخت من ، فلک زده من ، بد بیار من ...

امروز عصر چای ندارم ...تو مانده ای

*********************************

بعدا نوشت ۱ :  

 

کاش غم و غصه هم قیمت داشت

مجّانی است

همه می‌خورند.

 کاش روی دهان‌مان

کنتوری نصب می‌شد

و جریمة غصه‌ها را

به حساب آنان می‌ریختیم.

 غصه نخوریم مردم

سیاستمدارها هم روزی بزرگ می‌شوند

به مدرسه می‌روند

و دنیا

مثل گل مصنوعی قشنگ می‌شود

هر چیز مجانی که  ارزش خوردن ندارد.

 

بعدا نوشت۲ :

 

تقصیر تو نیست، این مکافات من است

دشنام ز دوست عین سوغات من است

 

یکرنگی و عشق و شعر و ... چندین نقطه

فهرست بلند اتهامات من است...!

 

زادروز سهراب سپهری عزیز...

 

نگاه مرد مسافر به روي زمين افتاد :

"چه سيب هاي قشنگي !

حيات نشئه تنهايي است."

و ميزبان پرسيد:

قشنگ يعني چه؟

- قشنگ يعني تعبير عاشقانه اشكال

و عشق ، تنها عشق

ترا به گرمي يك سيب مي كند مانوس.

و عشق ، تنها عشق

مرا به وسعت اندوه زندگي ها برد ،

مرا رساند به امكان يك پرنده شدن.

- و نوشداري اندوه؟

- صداي خالص اكسير مي دهد اين نوش.

و حال ، شب شده بود.

چراغ روشن بود.

و چاي مي خوردند.

- چرا گرفته دلت، مثل آنكه تنهايي.

- چقدر هم تنها!

- خيال مي كنم

دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي.

- دچار يعني

- عاشق.

- و فكر كن كه چه تنهاست

اگر ماهي كوچك ، دچار آبي درياي بيكران باشد.

- چه فكر نازك غمناكي !

- و غم تبسم پوشيده نگاه گياه است.

و غم اشاره محوي به رد وحدت اشياست.

- خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند

و دست منبسط نور روي شانه آنهاست.

- نه ، وصل ممكن نيست ،

هميشه فاصله اي هست .

اگر چه منحني آب بالش خوبي است.

براي خواب دل آويز و ترد نيلوفر،

هميشه فاصله اي هست.

دچار بايد بود

و گرنه زمزمه حيات ميان دو حرف

حرام خواهد شد...

 

 

این موسیقی ...می افتد از دهان... تو اگر نخوانی...

 

هنوز مثل زمین در طواف خورشیدم

ولی زمین نشدم،گرد خود نچرخیدم

 

حکایت من و باران که میگریست یکیست

از آسمان به زمین کرده اند تبعیدم

 

مرور میکنم این سالهای هجری را

پر از تلاقی ماه محرم و عیدم

 

بگو به باد که من آفتابگردانم

جز آفتاب به ساز کسی نرقصیدم

 

گل محمدی ام من،سلامم و صلوات

ولی سراپا تیغم اگر بچینیدم!

 

ستارگان سحر پیشمرگ خورشیدند

ستاره سحرم پیشمرگ خورشیدم

 

( محمد مهدی سیار )

 

*****************************************

 

با من برنو به دوش یاغی مشروطه خواه

عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه

 

بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟

با من تنها تر از ستارخان بی سپاه

 

موی من مانند یال اسب مغرورم سپید

روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه

 

هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق

کنده ی پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه

 

کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود

یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه

 

آدمیزادست و عشق و دل به هر کاری زدن

آدم ست و سیب خوردن آدم  ست و اشتباه

 

سوختم دیدم قدیمی ها چه زیبا گفته اند

"دانه ی فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه"

 

( حامد عسکری )

 

***************************************

 

کاش کرایه‌ی کشتی را گفته بودی

ما گول حرمت کشتی بان را خورده‌ایم

همه‌مان مرده‌ایم.

 

از آن همه هیچ‌کس نماند

جز ناخدا

که شرح رستگاری مغروقین را

می‌نویسد.

 

( استاد شمس لنگرودی )

**************************************

 

آن عکسم بهتر است

همان که در آن آفتاب تابستانی چشمم را می‌زند

و دسته‌ئی از مویم

بر پیشانیم آویخته است

همان که پای زره پوشم ایستاده‌ام

چند لحظه

پیش از بمباران ...

 

( استاد شمس لنگرودی )

 

بعدا نوشت : گفت : احوات چطور است ؟

                                 گفتمش : عالی است...مثل حال گل !

                                                                    حال گل در چنگ چنگیز  مغول !

 

( استاد قیصر امین پور عزیز )

 

 

استاد محمد علی بهمنی...

 

رنگ سال گذشته را دارد 

همه ی لحظه های امسالم

۳۶۵ حسرت را

همچنان ميکشم به دنبالم 

 

قهوه ات را بنوش و باور کن

من به فنجان تو نمیگنجم

 دیده ام در جهان نما چشمی،

که به تکرار میکشد فالم

 یک نفر از غبار می آید،

مژده ی تازه ی تو تکراریست

یک نفر از غبار آمد و زد،

 

زخم های همیشه بر بالم

 

باز در جمع تازه ی «اضداد »

حال و روزی نگفتنی دارم

هم نميدانم از چه ميخندم

هم نميدانم از چه مينالم 

 

راستی در هوای شرجی هم

ديدن دوستان تماشايی است

به «غريبي» قسم نميدانم

چه بگويم جز اينکه خوشحالم

دوستانی عميق آمده اند

چهره هايی که غرقشان شده ام

میوه های رسيده ای که هنوز

من به باغ کمالشان کالم !

آه.....چندی است شعرهايم را

جز برای خودم نمیخوانم

شايد از بس صدايشان زده ام

دوست دارند دوستان ،لالم ....

 

بعدا نوشت ۱: ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش

                                                            بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش

 

بعدا نوشت ۲ : من سال‌های سال مُردم....تا اینكه یك دم زندگی كردم.....تو می‌توانی....

یك ذره....یك مثقال.....مثل من بمیری؟

 

اگر شبها همه قدر بودی شب قدر بی قدر بودی......

 

رفتار من عادی است

اما نمی دانم چرا

این روزها

از دوستان و آشنایان

هرکس مرا می‌بیند

از دور می‌گوید:

این روزها انگار

حال و هوای دیگری داری!

 

اما

من مثل هر روزم

با آن نشانیهای ساده

و با همان امضا، همان نام و با همان رفتار معمولی

مثل همیشه ساکت و آرام

این روزها تنها

حس می کنم گاهی کمی گنگم

گاهی کمی گیجم

حس می‌کنم

از روزهای پیش قدری بیشتر

این روزها را دوست دارم

گاهی

- از تو چه پنهان -

با سنگها آواز می‌خوانم

و قدر بعضی لحظه‌ها را خوب می‌دانم

این روزها گاهی

از روز و ماه و سال، از تقویم

از روزنامه بی خبر هستم

 

حس می‌کنم گاهی کمی کمتر

گاهی شدیدا بیشتر هستم حتی اگر می‌شد بگویم

 

این روزها گاهی خدا را هم

یک جور دیگر می‌پرستم

 

از جمله دیشب هم

دیگرتر از شب‌های بی‌رحمانه دیگر بود:

من کاملا تعطیل بودم

اول نشستم خوب

جوراب‌هایم را اتو کردم

تنها - حدود هفت فرسخ - در اتاقم راه رفتم

با کفش‌هایم گفتگو کردم

و بعد از آن هم

رفتم تمام نامه‌ها را زیر و رو کردم

و سطر سطر نامه‌ها را

دنبال آن افسانه‌ی موهوم

دنبال آن مجهول گشتم

چیزی ندیدم

تنها یکی از نامه‌هایم

بوی غریب و مبهمی می‌داد

انگار

از لابه لای کاغذ تا خورده‌ی نامه

بوی تمام یاس‌های آسمانی

احساس می‌شد

 

دیشب دوباره

بی تاب در بین درختان تاب خوردم

از نردبان ابرها تا آسمان رفتم

در آسمان گشتم

و جیب‌هایم را

از پاره‌های ابر پر کردم

جای شما خالی!

یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد

یک پاره از مهتاب خوردم

 

دیشب پس از سی سال فهمیدم

که رنگ چشمانم کمی میشی است

و بر خلاف سال‌ها پیش

رنگ بنفش و ارغوانی را

از رنگ آبی دوست‌تر دارم

 

دیشب برای اولین بار

دیدم که نام کوچکم دیگر

چندان بزرگ و هیبت آور نیست

 

این روزها دیگر

تعداد موهای سفیدم را نمی‌دانم

 

گاهی برای یادبود لحظه‌ای کوچک

یک روز کامل جشن می‌گیرم

گاهی

صد بار در یک روز می‌میرم

حتی

یک شاخه از محبوبه‌های شب

یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است

 

گاهی نگاهم در تمام روز

با عابران ناشناس شهر

احساس گنگ آشنایی می‌کند

گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را

آهنگ یک موسیقی غمگین

هوایی می‌کند

 

اما

غیر از همین حس‌ها که گفتم

و غیر از این رفتار معمولی

و غیر از این حال و هوای ساده و عادی

حال و هوای دیگری

در دل ندارم

رفتار من عادی است...

 

بعدا نوشت ۱: بر سر آنم که گر زدست بر آید.......دست به کاری زنم که غصه سر آید

بعدا نوشت۲ : آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است.......

 

التماس دعا

 

خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد...که در دستت به جز ساغر نباشد

 

فواره وار، سربه هوايي و  سربه زير

چون تلخي شراب، دل آزار و دلپذير

 

ماهی تویی و آب؛ من و تنگ؛ روزگار

من در حصار تُنگ و تو در مشت من اسير

 

پلک مرا برای تماشای خود ببند

ای ردپای گمشده باد در کویر

 

ای مرگ می رسی به من اما چقدر زود

ای عشق می رسم به تو اما چقدر دیر

 

مرداب زندگي همه را غرق مي كند

اي عشق همّتي كن و دست مرا بگير

 

چشم انتظار حادثه اي ناگهان مباش

با مرگ زندگي كن و با زندگي بمير

 

 

پس شاخه‌هاي ياس و مريم فرق دارند

آري! اگر بسيار اگر كم فرق دارند


شادم تصور مي‌كني وقتي نداني

لبخندهاي شادي و غم فرق دارند


برعكس مي‌گردم طواف خانه‌ات را

ديوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند

 

من با يقين كافر، جهان با شك مسلمان

با اين حساب اهل جهنم فرق دارند


بر من به چشم كشتة عشقت نظر كن

پروانه‌هاي مرده با هم فرق دارند

 

 

به نسیمی همه راه به هم می ریزد

کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد

 

سنگ در برکه می اندازم و می پندارم

با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد

 

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است

گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد

 

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است

دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد

 

آه یک روز همین آه تو را می گیرد 

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد

 

 

خطی کشید روی تمام سوال ها

تعریف ها معادله ها احتمال ها

 

خطی کشید روی تساوی عقل و عشق

خطی دگر به قائده ها و مثال ها

 

خطی دگر کشید به قانون خویشتن

قانون لحظه ها و زمان ها و سال ها

 

از خود کشید دست و به خود نیز خط کشید

خطی به روی دفتر خط ها و خال ها

 

خط ها به هم رسید و به یک جمله ختم شد

با عشق ممکن است تمام محال ها

 

 

گوشه چشم بــگردان و مـــــــــــقدر  گردان

ما که هـــــــــستیم در این دایره سرگردان؟!


 

دور گـــــــردید و به ما جرات  مستی نرسید

چه بگـــــــوییم  به  این ساقی ساغر گردان


 

این دعاییست که رندی به من آموخته است

بار مــــــــــــا را نه بیفزا ! نه سبکتر  گردان!


 

غنچه ای را که به پژمرده شدن محکومست

تا شــــــــــــکوفا نشده بشکن و پرپر گردان


 

من کــجا بیشتر از حق خودم  خواسته ام ؟

مرگ حـــــــــق است به من حق مرا برگردان !

 

 

از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم

خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم

 

سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست

صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم

 

تا نگویی اشک های شمع ازکم طاقتی است

در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم  

 

چون شکست آینه، حیرت صد برابر می شود

بی سبب خود را شکستم تا بیننم کیستم

 

زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست

کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم

 

 

بعدا نوشت : یال می‌تكاند.........نعره می‌كشید و می‌دوید........از میان شعله‌ها

پرید.......شیر ناگزیر...در كنار دلقك ایستاد...عكس هم گرفت...خنده‌دار بود...گریه‌ام

گرفت.