پایان تلخ....تلخی بی پایان.....

بعد تو چندین قیامت دیر شد، ما را ببخش
مِهر مُرد و ماه در زنجیر شد، ما را ببخش
راوی این قصّه از یعقوب یادی هم نکرد
یوسف این قصّه دیگر پیر شد ما را ببخش
نازنینا عدل ما را کشت، تو دیگر مکش
مهربانا ظلم عالمگیر شد، ما را ببخش
از حدیث قدسی چشمت کسی شرحی نخواند
مصحف زلف تو بد تفسیر شد، ما را ببخش
ما ندانستیم رازعقل و سرّعشق چیست
عقل مُرد و عاشقی تحقیر شد، ما را ببخش
تیرمان بر سنگ خورد و خون مان بر خاک ریخت
سهم مان دنیای پر نخجیر شد، ما را ببخش
مدّتی گر عاشقی از یاد رفت از ما مرنج
اندکی گر مثنوی تأخیر شد ما را ببخش
******************************
سرنشین طیارهی برفی!
آرام باش
طیارهات به زمین نخواهد نشست.
طیارهی برفیات آب خواهد شد
و تو با ابرها به زمین خواهی ریخت
اما هرگز
به خانهی خود نخواهی رسید.
آرام باش
چقدر آرزوی پریدن داشتی!
*********************************
قهوه را بردار و يك قاشق شكر... سم بيشتر!
پيش رويم هم بزن آن را دمادم بيشتر
قهوه ي قاجاري ام همرنگ چشمانت شده ست
مي شوم هرآن به نوشيدن مصمم بيشتر
صندلي بگذار و بنشين روبرويم،وقت نيست
حرف ها داريم ، صدها راز مبهم، بيشتر
...راستش من مرد رويايت نبودم هيچوقت
هرچه شادي ديدي از اين زندگي غم بيشتر
ما دو مرغ عشق، اما تا هميشه در قفس
ما جدا از هم غم انگيزيم، با هم بيشتر
عمق فنجان هرچه كمتر مي شود حس مي كنم
عرض ميز بينمان انگار كم كم بيشتر
خاطرت باشد كسي را خواستي مجنون كني
زخم قدري بر دلش بگذار، مرهم بيشتر
حيف بايد شاعري خوشنام بودم در بهشت
مادرم حوا مقصر بود، آدم بيشتر
□
سوخت نصف حرفهايم در گلو...اما تو را
هرچه مي سوزد گلويم دوست دارم بيشتر
*********************************
حرفهایم را
در کتابهایم نوشتهام
فکر کردم:
این روزها کسی کتاب نمیخرد...
در خانه که حبس میشوم
به جزئیات دقت میکنم
امروز پشهها فکر میکنند
دیوارهای بلند خانه را فتح کردهاند!
از مرگ نمیترسم
از این میترسم که گلولهها
حرمت حرفهایم را نگه ندارند
کاش میشد
در یک مناظره
یا یک مشاعره بمیرم
نه در امتداد خیابانی مجهول
و غرق در خون
جایی خواندهام:
وقتی که میمیری
رنگت مثل گچ سفید میشود، بدنت سرد
با این حساب
دیوارهای صبور خانه
مدتهاست که در سکوت مردهاند
آخرین باری که تیر خوردم
هنوز ایستادهبودم...
پشهها تمام خونِ دیوار را مکیدهاند
حالا میخواهند مرا فتح کنند؛
شاعری که لبخندِ تلخ
از روی لبهایش محو نمیشود!
*******************************
زندگي را گرچه از پايان گرفتن هيچ پيغامي فراتر نيست
باز ميگويد دلم: لختي تأمل كن ببين پيغام ديگر نيست؟
در مروري تازه ميبينم كه جز افسانههايي پوچ و پيچاپيچ
هيچ نقش ديگري در خاطر ِفرسوده ي اين كهنه دفتر نيست
همچنان با من به جز آيينهاي كآماج پرواز هزاران سنگ –
ميشود هر لحظه از برج هزاران دست پنهان، در برابر نيست
با تو در اين سرزمين با كمترين زنگار، دشمن هرچه خواهي هست
هيچكس يك لحظه كوتاه اگر آيينه هم باشي برادر نيست
سر به روي خشت زانو ميگذارد، ميپزد رؤياي ناني گرم
هر كه چون ايمانبهمزدان دغل در خون اين مردم شناور نيست
در سراب شوم امروز آنچه ميبينيم سرگرداني فرداست
بر فراز كشتگاه خشك ما جز مرگ، ابري سايهگستر نيست
آزمون را پايمردي كن به قرباني شدن ايمان مردم را
تا ببيني پاسخت از شش جهت جز برق خنجر نيست
*********************************
سلام بر تو اي جنون كه مي دهي فراريم
از اين حصار دل شكن به جاده مي سپاريم
هزار بار برده اي به بادها سپرده اي
دوباره خسته ديده اي به دست خود حصاريم
جنون بيا رها مكن كه عقل بشكند مرا
به دست كهنه خصم خود چگونه مي سپاريم
غريبه ام هنوز هم اگر چه دست دوستان
چو مار مي خزد برون از آستين به ياريم !
هميشه بيم داشتم كه گر ز پا در افكند
زمانه ام به دشمني ز خاك بر نداريم
ز خاك بر نداشتي، نمانده جاي آشتي
چه بيهده است اين كه سر به شانه مي گذاريم
********************************
بعدا نوشت ۱ :
سپید...
من مانده ام در کنار
درختان, کفن پوش ، منتظر
در ایستگاه, متروکه
... بی تو...
برف می بارد
سپید..
هر روز ایمان تازه می کنند
و گواهی می دهند:
"لا اله الا انت"
من
عشق تازه می کنم
و بعد از سالها
هر روز
حس می کنم
در نقطه نگاه
و اولین تپشهای قلب ایستاده ایم
و شهادت می دهم:
" لا امراة الا انت"!*
*تعبیری است از نزار قبانی
بعدا نوشت ۳ :
تلخم مپیچ ، ای دوست تلخم
آری رهایم کن در این مرداب جانکاه
بگذار در این واپسین دم
با درد خود دلگرم باشم
ناگاه تیری از کمین برخاست ، بنشست
تا پر میان سینه ی من ؟
دیدم که جنگل سنگ شد در دیدگانم
شب نرم ، نرمک ، ریخت در رود روانم
صیاد من کیست ؟
جز شاخ های سرکش پر شکوت دیرینه ی من
بگذار و بگذر
بگذار در این واپسین دم
گه گاه با لیسیدن خوناب زخمم
سرگرم باشم
بعدا نوشت ۴ :
شب در چشمان من است
به سیاهی چشمانم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمانم نگاه کن
شب و روز در چشمان من است
به چشم های من نگاه کن
پلک اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت
بعدا نوشت ۵ :
این روزها عنوان وبلاگم بیش از پیش برایم نمود پیدا کرده است.با خود زمزمه میکنم :
والله که شهر بی تو مرا حبس می شود
آوارگی کوه و بیابانم آرزوست
اما حس دیگری که انگار ناشی از عقل است میگوید :
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله کار خویش گیرم
بعدا نوشت ۶ :
سفر چند روز پیشم بیشتر مثل سفرهای دهه ۳۰ بود تا ۸۰ ... تمام طول سفر زمزمه کردم :
تمام راه به يك چيز فكر مي كردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم مي برد.
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.
چه دره هاي عجيبي !
و اسب ، يادت هست ،
سپيد بود
و مثل واژه پاكي ، سكوت سبز چمن زار را چرا مي كرد.
و بعد، غربت رنگين قريه هاي سر راه.
و بعد تونل ها ،
دلم گرفته ،
دلم عجيب گرفته است...



























الهی