بنگر چکونه دست تکان میدهم.......گویی مرا برای وداع آفریده اند



باور كنيد; حال و هوايم مساعد است

اين شايعات، شيوه ي بعضي جرايد است

يك صبح، تيتر مي شوم:

اين شخص...

[ بگذريم ]

يك عصر:

خوانده ايد...وتكرار زايد است
Ø

من زنده ام هنوز و غزل فكر مي كنم

باور نمي كنيد، همين شعر، شاهد است


*******************************************


چه تكاپوی رقت‌انگیزی‌ست باد را بنده یِ زمین كردن

یا به سودای كشتنِ خورشید، اسبِ میدانِ جنگ زین كردن

حكم كردن به خاك، تا نرود هرگز از ملك خویشتن بیرون

آتش و آب را به دستوری راهی سرزمینِ چین كردن

بر هوا بخیه و به سِندان مشت می‌زنند و به خویش می‌بالند

گویی از روز اول خلقت بوده تقدیرشان چنین كردن

عقل و تدبیر اكتسابی نیست، گرگ هرگز پلنگ می‌نشود

گرچه در اوج صخره بنشیند طعمة ماه را كمین كردن

راستی را، چه حكمتی دارد این‌كه در آستانة فردا

آهِ سرد از جگر برآوردن، یادِ ایامِ پیش از این كردن

آن‌كه گفته: «نمی‌شود دو نقیض جمع گردد» ندیده اینان را:

باطناً راه كفر پیمودن، ظاهراً ادعای دین كردن

گرچه هستند در عمل اینان پیرو سیرة عبیدالله

بام تا شام كارشان شده است لعن آن كافرِ لعین كردن

برده زاهد تمام عمرش را رنج بیهوده؛ غافل از آن‌كه

داغ بر دل نشان بندگی است، نه كه آن داغ بر جبین كردن

بابِ درد و دریغ و افسوسند ابلهانی كه عمرشان طی شد

در ادای صحیح «عین» از حلق یا كه در مدّ «ضالین» كردن

خواجه‌ای كه مدام دست و دلش پیِ تزیینِ نقش ایوان است

در دل دوزخ است تقدیرش هوسِ جنتِ برین كردن


*********************************************


بعدا نوشت 1 : و فقط ابرها.....و فقط این ابرهایند......كه مثل دانه‌های ریز یا درشت

باران......دارند همه‌چیزت را می‌دانند......


بعدا نوشت 2 : نام تو را می نویسم با مَدی بلند . و اضافه می کنم (( ضرورت دارد

 با مَد بخوانند)) می خواهم جهان نفس کم بیاورد در بردن نامت......



بعدا نوشت 3 : سر بریده است........هر واژه ایی که در امتداد عشق تو نبود......فردا

 به حکم قتل واژگان سر به دار می شوم......







گروس عبدالملکیان....استاد علی محمد مودب.......


هوا

       که پیرهن پوشیده

هوا

       که میز صبحانه را می چیند

هوا

     که گوش می دهد به شعرهام


هوا

     که هوایی ام کرده

هوا

     که حواسش نبود این شعر است


                                           و از پنجره بیرون رفت   .

                                                                    .

                                                                        .


بیهوده دلت گرفته

                              بیهوده!

تا بوده جهان

               جهان همین بوده!

باید بروی به دیدنش باید...

باری به هزار سال ابری هم

باران به اتاق تو نمی‌آید!



شماره عوضی نبود

صدا عوضی نبود

چیزی اما عوض شده بود

*** 

جمله ها کوتاه تر شده بودند



خواب     و      بیدارم

روی این الاکلنگ انگار

سالیان سال

با خودم تنها

روز و شب سرگرم این بازی

روز و شب مشغول این کارم

ای شبیه خواب، ای بیداری موعود

کی تو می‌آیی به خوابم؟

سی، چهل، پنجاه

کی

کجا

تا چند بشمارم؟



معجزه‌ بازی چیست؟

که کودکان می‌دوند و

 نرسیده

دامن‌ها را از غبار می‌تکانند

 

چیست معجزه‌ بازی؟

که کودکان قایم می‌شوند

و پیداشان که می‌کنی

بزرگ شده‌اند!


بعدا نوشت : سپاسگزارم درخت گلابی...که به شکل دلم درآمدی...چه تنها بودم...



خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من


رو به روی من فقط تو بوده ای

از همان نگاه اولین

از همان زمان که آفتاب

           با تو آفتاب شد

از همان زمان که کوه استوار

                      آب شد

از همان زمان که جستجوی عاشقانه ی مرا

                                     نگاه تو جواب شد

              

                                                 روبه روی من فقط تو بوده ای

 

از همان اشاره‌٬ از همان شروع

از همان بهانه ای که برگ

                             باغ شد

از همان جرقه ای که

                            چلچراغ شد

چارسوی من پر است از همان غروب

از همان غروب جاده

            از همان طلوع

از همان حضور تا هنوز

 

                                  روبه روی من فقط تو بوده ای

 

من درست رفته ام

در تمام طول راه

دره های سیب بود و

                    خستگی نبود

در تمام طول راه

یک پرنده پا به پای من

بال می گشود و اوج می گرفت

پونه غرق در پیام نورس بهار

چشمه غرق در ترانه های تازگی

فرصتی عجیب بود

شور بود و شبنم و اشاره های آسمان

رقص عاشقانه ی زمین

زادروز دل

        ترانه

                   چشمک ستاره

                          پیچ و تاب رود

 

هرچه بود٬ بود

فرصت شکستگی نبود

در کنار من درخت

                     چشمه

                     چارسوی زندگی

روبه روی من ولی

         در تمام طول راه

                روبه روی من تو

                           روبه روی من فقط تو بوده ای



در خودم می چرخم و راهی به مقصد نیست


با خودم می گویم امّا حال من بد نیست


درد آن دردی که روحم را بسوزد هست


ابر آن  ابری که بر جانم ببارد نیست


زندگی اینجا که من هستم همه درد است


درد حدی دارد... اینجا درد را حد نیست


مرگ در شهری که من هستم نمی میرد


زندگانی  نیز جز مرگ مجدّد نیست


آدمی اینجا که من هستم دلش تنگ است


هیچ جا مانند اینجا غم زبانزد نیست


با وجود این پر از آرامش است انسان


شادمانم من... ولی آرامشم صد نیست


گاه با ایمان خود در شک و تردیدم


گرچه در کفر خود اینجا کس مردّد نیست


مرده سوزان است اینجا آدمی سنگی ست


خاک این خاکسترستان جز زبرجد نیست


آدمی تنهاتر از تنهایی خویش است


آدمی اینجا به جز روحی مجرّد نیست


با وجود این دلم، روحم خراسانی ست


هیچ خاکی پیش من چون خاک مشهد نیست


گرچه نام رام و لچمن نیز نام اوست


در نگاهم هیچ نامی چون محمد(ص) نیست


در دلم تا اشهد ان لا اله اوست


گوش جانم وامدار زنگ معبد نیست


بین هفتاد و دو ملت عقل اگر جنبد


بین شان جز عاشقی در رفت و آمد نیست


بین هفتاد و دو ملت عشق اگر باشد


هیچ انسان کافر و زندیق و مرتد نیست



پیر این سلسله او بود که دل فانی کرد


شهر را غرق گل و شور و فراوانی کرد



مهر  چون نقل و نباتی به سر ما می ریخت


این همه معجزت آن آینه پیشانی کرد



ساحران شعبده و حیلت و جادو کردند


پیر علامۀ ما معجز  پنهانی کرد



بعد انگشتر فیروزه خود را بخشید


با دعایی که به آن پیر خراسانی کرد



بعد یک صبح به آسایش دریاها ریخت


سینۀ خلق خدا را همه بارانی کرد



عشق را باید در پای شهیدان تو ریخت


نفس را باید در راه  تو قربانی کرد



پیر ما پنجره را رو به خیابان وا کرد


پیر ما آینه را غرق غزلخوانی کرد



این همه نور که در جان جهان ریخت که ریخت؟


کارهایی ست که آن یوسف کنعانی کرد



حسد و آز به پیراهن گرگان افتاد


روح این فتنه گران را همه عصیانی کرد



میر نوروزی ما شعبده شد، جادو شد


میر نوروزی ما دعوی سلطانی کرد



بعد رفتم به سراغ چمدان های قدیمی

عکس های من و دلتنگی  یاران صمیمی


روزهایی همه محبوس در انباری خانه

خاطراتی همه زندانی در دفتر سیمی


رفته بودم به چهل سالگی غربت بابا

با همان سوز که می گفت: خدایا تو کریمی


مشهد و عکس پدر، ضامن آهو و دل من

گریه هم پاک نکرد از دل من  گرد یتیمی


تازه همسایۀ  باران و خیابان شده بودیم

کاشی چاردهم روبروی کوی نسیمی


عشق را تجربه می کردم در ساعت انشا

شعر را تجزیه می کردم در دفتر شیمی


نام هایی که نه در خاطره ماندند و نه در دل

ساعت جبر شد و غرغر استاد عظیمی


اردوی رامسر و گم شدنم در شب مجنون

رقص موسای عرب،  خندۀ مسعود کریمی


این یکی هست ولی از همۀ  شهر بریده

آن یکی را سرطان کشت،  سلامی ... نه،   سلیمی


این یکی عشق هدایت داشت با عشق فرانسه

آن یکی  قصه نویسی شد در حدّ حکیمی


آن یکی پنجره ای وا کرد از غربت فکّه

این یکی ماند گرفتندش در خانۀ تیمی


این یکی باز منم شاعر دلتنگی یاران

این یکی باز منم در چمدان های قدیمی




مجید سعدآبادی.....استاد قزوه.......استاد بیابانکی.....!


نام اتاقم را گذاشته‌ام

«كاخ سعدآبادی»

و بر تمام جهان این اتاق حكم می‌كنم

باور كنید

جن‌ها مرا بر این تخت نشانده‌اند

***

فرمان دادم برگ‌ها بریزند

پاییز قبای نارنجی‌اش را بیاندازد و

از پشت پنجره عبور كند

كاجی فرمان‌بردار نیست

جلاد!

تبرت را بردار و گردنش را بزن

آن‌قدر محكم 

كه تمام پرنده‌ها

به فصل قبل كوچ كنند!

فرمان دادم به زمستان نامه‌ای بنویسند

اگر قرار است بیاید

سربازان برفی‌اش

با لباس اهل ذمه  

در حیاط قدم بزنند  

و مطیع این مجسمه گچی باشند

***

مجسمه گچی! 

تو وزیری

دنیا را برای لحظه‌ای ساكت كن

دوست دارم صدای گذشته‌هایم را بشنوم

صدای التماس‌هایم به اولین پادشاه زن

كه می‌رفت و به تمسخر

دامنش را روی زمین می‌كشاند   

دست‌هایم را فرستاده‌ام دور گردنش بیاویزند

و اگر برنگشت

آنها هم برنگردند!

***

می‌بینی؟ 

پادشاهی دلداده و غمگینم

كه تنها از پنجره 

به تأخیر عبور فصل‌ها خیره شده

به سرهای كاج

كه افتاده اند بر زمین

جنِ مطرب! 

بنواز 

تا با لباس محلی پادشاهان 

مرزهای بدبختی‌ام را پا بكوبم

محكم‌تر

آن‌قدر كه مادرم درِ كاخ را بكوبد:

«پسرم، دوباره خواب می‌بینی؟»

***

جن‌ها  

مرا از تخت پایین بیاندازند و

فرار كنند

**********************************


در همان صبحی که انسان ها به دنیا آمدند


شانه ای لرزید، باران ها به دنیا آمدند


توی گلدان زمین انسان گلی دلتنگ بود


گل تبسم کرد ، گلدان ها به دنیا آمدند


گیسویی آشفت، اندوه غریبان تازه شد


شانه ای خم شد، پریشان ها به دنیا آمدند


بعد باران آمد و دنبال زلف ما دوید


بال وا کردیم،  توفان ها به دنیا آمدند


حسرتی خشکید، باغ فطرتی بیدار شد


حیرتی گل کرد، عرفان ها به دنیا آمدند


دیده وا کردیم دیدیم آسمان در چشم ماست


چشم را بستیم مژگان ها به دنیا آمدند


پیش تر از ما و من اویی به نام عشق بود


این و آن مردند تا " آن" ها به دنیا آمدند


کفر و عصیان بر مدار خشم و شهوت می تنید


با دعای عشق،  ایمان ها به دنیا آمدند


آدمی در غار تنهایی به دوری فکر کرد


 دور دوری  بود  دوران ها به دنیا آمدند


خانه ها دلتنگی حواست، پشت کوچه ها


آدمی گم شد، خیابان ها به دنیا آمدند


من به دنبال کسی می گردم از روز نخست


از همان صبحی که  انسان ها به دنیا آمدند


****************************************


چشم تو را اگرچه خمار آفریده اند 

آمیزه ای ز شور و شرار آفریده اند


از سرخی لبان تو ای خون آتشین 

نار آفریده اند انار آفریده اند


یک قطره بوی زلف ترت را چکانده اند 

در عطردان ذوق و بهار آفریده اند


زندانی است روی تو در بند موی تو

ماهی اسیر در شب تار آفریده اند


مانند تو که پاک ترینی فقط یکی

مانند ما هزار هزار آفریده اند


دستم نمی رسد به تو ای باغ دور دست 

از بس حصار پشت حصار آفریده اند


این است نسبت تو و این روزگار یأس :

آیینه ای میان غبار آفریده اند


*****************************************


گفتم: چيزي بخوان .


گفت: شرمنده‏ام .


يک سال است چيزي نگفته‏ام .


گفتم: براي عاطفه‏اي که در ما مرده است


رحم‏الله من يقرء الفاتحة مع‏الصلوات






یک دست جام باده و یک دست زلف یار........




زمین از برگ، برگ از باد، باد از رود، رود از ماه

روایت كرده‌اند اردیبهشتی می‌رسد از راه

بهاری م‍ی‌رسد از راه و می‌گویند می‌روید

گل داوودی از هر سنگ، حسن یوسف از هر چاه

بگو چله‌نشینان زمستان را كه برخیزند

به استقبال می‌آییمت ای عید از همین دی‌ ماه

به استقبال می‌آییمت آری دشت پشت دشت

چه باك از راه ناهموار و از یاران ناهمراه

به استهلال می‌آییمت ای عید از محرم‌ها

به روی بام‌ها هر شام با آیینه و با آه...

سر بسمل شدن دارند این مرغان سرگردان

گلویی تر كنید ای تیغ‌های تشنه، بسم الله!






قایق کاغذی..........



یک جفت کفش

چند جفت جوراب با رنگ های نارنجی و بنفش

یک جفت گوشواره ی آبی

یک جفت ...

 

کشتی نوح است

این چمدان که تو می بندی !

 

بعد

صدای در

از پیراهنم گذشت

از سینه ام گذشت

از دیوار اتاقم گذشت

از محله های قدیمی گذشت

                  و کودکی ام را غمگین کرد.               

کودک بلند شد

و قایق کاغذی اش را بر آب انداخت

او جفت را نمی فهمید

تنها سوار شد

آب ها به آینده می رفتند.

 

همین جا دست بردم به شعر

و زمان را

مثل نخی نازک

بیرون کشیدم از آن

دانه های تسبیح ریختند :

 

                 من                      ...                                تو                  

                                                             کودکی                              ...

 

          ...                      قایق کاغذی                                 

               نوح                                                                            ...            

                                 ...                   آینده           

                                                                               ...

 

تو را

با کودکی ام

بر قایق کاغذی سوار کردم  و

به دوردست فرستادم

بعد با نوح

در انتظار طوفان قدم زدیم

 

**********************************************


آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا ؟

بي وفا، بي وفا حالا كه من افتاده ام از پا چرا ؟


نوشدارويي و بعد از مرگ سهراب آمدي

سنگدل اين زودتر مي خواستي حالا چرا ؟


عمر ما ار مهلت امروز و فرداي تو نيست

من كه يك امروز مهمان توام فردا چرا ؟


نازنينا ما به ناز تو جواني داده ايم

ديگر اكنون با جوانان نازكن با ما چرا ؟


وه كه با اين عمر هاي كوته بي اعتبار

اين همه غافل شدن از چون مني شيدا چرا ؟


آسمان چون جمع مشتاقان ، پريشان مي كند

درشگفتم من نمي پاشد ز هم دنيا چرا ؟


شهريارا بي حبيب خود نمي كردي سفر

راه عشق است اين يكي بي مونس و تنها چرا ؟


*************************************************


بعدا نوشت 1 :   ماجرای عاشقانه من و جهان ...... سخت بود....... سخت و نا گزیر 

بود.......جیک و پوک دایم پرنده و درخت پیر بود.......


بعدا نوشت 2 : رضا رحیمی شاعر عزیز کشورمان درگذشت......



و من مسافرم ای بادهای همواره........



حقّ طبیعیّ تو بودند آسمان ها

افتاده ای در دام این كفترپران‌ها

مانند دخترهای زیبای دهاتی

آن ها كه می‌افتند در چنگال خان‌ها...

***

از چارراه شهر با خنده گذشتی

شاعر شدند آن‌روز كلّ پاسبان‌ها

تعظیم آوردند پیش ابروانت

از آن‌زمان ناراست شد قدّ كمان‌ها

كرده سیاه این روی، چشم ماه‌ها را

كرده سپید این چشم، روی سرمه‌دان‌ها

لب می گذاری، چای می‌نوشی و كارم

حسرت به هر چیزی‌ست، حتی استكان‌ها

تلخم، وَ ناموزون، ولی آرام و ساده

مثل صدای نی‌لبك‌های شبان ها

***

بگذار هركس هرچه می‌خواهد بگوید

دیگر نمی‌لرزد دلم با این تكان‌ها

آن‌كس كه قلبش لخته لخته زخم باشد

ترسی ندارد دیگر از زخم زبان‌ها


*********************************************


دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست


آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست


در من طلوع آبی آن چشم روشن


یاد آور صبح خیال انگیز دریاست


گل کرده باغی از ستاره در نگاهت


آن یک چراغانی که در چشم تو برپاست


بیهوده می کوشی که راز عاشقی را


از من بپوشانی که در چشم تو پیداست


ما هر دوان خاموش خاموشیم اما


چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست


دیروزمان را با غروری پوچ گشتیم


امروز هم زانسان ولی آینده ماراست


دور از نوازشهای دست مهربانت


دستان من در انزوای خویش تنهاست


بگذار دستت را در دستم گذارم


بی هیچ پروایی که دست عشق با ماست


*******************************************


بعدا نوشت 1 : "آنچه هنوز تلخ ترین پوزخند مرا بر می انگیزد "چیزی شدن" از دیدگاه 


آنهاست- آنها که می خواهند ما را در قالب های فلزی خود جای بدهند. آنها با اعداد کوچک به


ما حمله می کنند. آنها با صفر مطلقشان به جنگ با عمیق ترین و جاذب ترین رویاها میآیند..."



بعدا نوشت 2 : جروم دیوید سالینجر در گذشت. نویسنده رمانهای مشهوری همچون ناتور دشت 

به علت کهولت در خانه خود در نیو همشایر درگذشت. این نویسنده کمتر در انظار عمومی 

ظاهر میشد و حتی عکسهای موجود از او بیشتر از چند قطعه نیستند. کتاب ناتور دشت که جزو

معروفترین آثار او و یکی از برترین رمانهای قرن بیستم شناخته میشود در مورد پسر جوانی به نام

هولدن کالفیلداست که فردی منزوی و غیر اجتماعی است. آخرین اثر چاپ شده از او به سال 1965

بر میگردد و آخرین مصاحبه او نیز در دهه 80 میلادی بوده است. از کتابهای دیگری او

فرنی و زوئی، دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل و هشتم، تیرهای سقف را بالا بگذارید نجاران، هفته‌ای

یه بار آدمونمی‌کشه می باشند......




کاظم رستمی.....محمد رضا ترکی.....محمد علی بهمنی......



در خیالات عجیبِ ذهنِ آدم آهنی

عشقِ نوترون‌ها به سیبِ ذهنِ آدم آهنی


نور لیزر، شرم شیشه، قطره‌های سرب اشك

نی‌نیِ چشم نجیب ذهن آدم آهنی


دشت و صحرا سایبری، آواز دریا سایبری

یك گل تنها نصیب ذهن آدم آهنی


شهر آهن‌های آدم‌زادة گویا شده

شهر شب‌های فریب ذهن آدم آهنی


تاجرانِ عاطفه با شعرهای فاجعه

زخم احساس ادیب ذهن آدم آهنی


قرن وسطی فصلی از تاریخ آدم آهنی‌ست

آدمیت بر صلیب ذهن آدم آهنی


البلا حق، للبلا هو، آلبالا لیل صفر و یك

حق حقِ امن یجیبِ ذهن آدم آهنی...

********************************************

این آرزوی کیست که بر باد می رود

چون روزهای گمشده از یاد می رود


شاید که سالهاست، نه...انگار قرنهاست

از روزهای شرجی میعاد می رود


در چنگ دردها دل اگر از میان نرفت

در جنگ نابرابر اضداد می رود


در وصل و هجر حاصل اگر رنج بود و درد

ای عشق از تواین همه بیداد می رود


از آن زمان که ما به زمین پا نهاده ایم

بر آسمان ز دست تو فریاد می رود


صید نحیف و خسته و از دام رسته ای

با پای خویش در پی صیاد می رود...


این آرزوی کیست چنین محو می شود

این خاطرات کیست که بر باد می رود...


*********************************************

دریا شده ست خواهر و من هم برادرش

شاعرتر از همیشه نشستم برابرش


خواهر سلام! با غزلی نیمه آمدم

تا با شما قشنگ شود نیم دیگرش


میخواهم اعتراف کنم هر غزل که ما

با هم سرودهایم جهان کرده از برش


خواهر! زمان، زمان برادرکشیست باز

شاید به گوشها نرسد بیت آخرش


با خود ببر مرا که نپوسد در این سکون

شعری که دوست داشتی از خود رهاترش


دریا سکوت کرده و من حرف میزنم

حس میکنم که راه نبردم به باورش



دریا! منم! هم او که به تعداد موج هات

با هر غروب خورده بر این صخرهها سرش


هم او که دل زدهست به اعماق و کوسه ها

خون میخورند از رگ در خون شناورش


خواهر! برادر تو کم از ماهیان که نیست

خرچنگها مخواه بریسند پیکرش


دریا سکوت کرده و من بغض کرده ام

بغض برادرانهای از قهر خواهرش....



تمامی روزها یک روزند............تکه تکه میان شبی بی پایان........



پیش از این‌ها بهار دیگر بود، هیچ سروی زمین نمی‌افتاد

و تبر این‌چنین عزیز نبود، و درخت این‌چنین نمی‌افتاد

فصل فصل شكوه ابراهیم، جنگ جنگ بت بزرگ و خدا

گرچه نمرود بود و آتش هم، قلب‌ها از یقین نمی‌افتاد

باغ‌هامان نچیده‌تر بودند، میوه‌هامان رسیده‌تر بودند

شاخه‌ای هم اگر تبر می‌خورد میوه‌ای دستچین نمی‌افتاد

پیش از این روزگار دیگر بود، چشم‌ها سفره نمك بودند

در پی دست دوستی‌هامان مار از آستین نمی‌افتاد

كاش مثل قدیم‌ها بودیم، همه تكرار یك صدا بودیم

و صدا مثل كوه بود، كوهی كه هیچ‌گاه از طنین نمی‌افتاد

كاش مثل قدیم‌ها، آری، بعد از این عیدهای تكراری

در دل سیزده‌بدرهامان حسرت هفت‌سین نمی‌افتاد


**********************************************


باران صبح

بر دفتر شعرم می‌بارد

مِه بر کلماتم موج می‌زند

می‌دانم زورقم

سراسر روز سرگردان خواهد ماند.



*******************************************

دلتنگی

خوشة انگور سیاه است

لگدکوبش کن

لگدکوبش کن

بگذار ساعتی

سربسته بماند

مستت می‌کند اندوه.


********************************************


نمی‌خواهم به درختی اندیشه کنم 

که کتابخانه از او ساختند 

و یک صندلیش منم.


 *****************************************


می‌سوزم سراپا 

و شمع‌ها روی میز 

تمام حواس‌شان به من است

به سر انگشت‌های من 

که قطره‌قطره تمام می‌شوند.





با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی.......



نيمكت كهنه باغ 

خاطرات دورش را 

در اولين بارش زمستاني

از ذهن پاك كرده است 

خاطره شعرهايي را كه هرگز نسروده بودم 

خاطره آوازهايي را كه هرگز نخوانده بودي


شازده کوچولو........


روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد .آخر گفت:

- بیزحمت مرا اهلی کن !

شازده کوچولو در جواب گفت: خیلی دلم می خواهد ولی زیاد وقت ندارم.من باید دوستانی پیدا 

کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم.

روباه گفت: هیچ چیزی را تا اهلی نکنند نمی توانند شناخت.آدمها دیگر وقت شناختن هیچ 

چیز را ندارند. آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان می خرند اما چون کاسبی نیست که 

دوست بفروشد آدمها بی دوست و آشنا مانده اند. تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن !

شازده کوچولو پرسید: برای این کار چه باید کرد؟

روباه در جواب گفت: باید صبور بود. تو اول کمی دور از من به این شکل لای علفها می 

نشینی . من از گوشه چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو هیچ حرفی نخواهی زد.

زبان سرچشمه سوء تفاهم هاست. ولی تو هر روز می توانی قدری جلوتر بنشینی.

فردا شازده کوچولو باز آمد.

روباه گفت:

 - بهتر بود به وقت دیروز می آمدی. تو اگر مثلا هر روز ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من 

از ساعت سه ببعد کم کم خوشحال خواهم شد و هرچه بیشتر وقت بگذرد احساس خوشحالی 

من بیشتر خواهد بود.سر ساعت چهار نگران و هیجان زده خواهم شدو آن وقت به ارزش 

خوشبختی پی خواهم برد. ولی اگر در وقت نا معلومی بیایی دل مشتاق من نمی داند کی خود

را برای استقبال تو بیاراید...آخر در هر چیز باید آیین باشد.

شازد کوچولو پرسید : « آیین » چیست ؟

روباه گفت : ای هم چیزی است بسیار فراموش شده چیزی است که باعث می شودروزی با 

روزهای دیگر و ساعتی با ساعتهای دیگر فرق پیدا کند....

بدین گونه شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و همینکه ساعت وداع نزدیک شد روباه گفت:

- آه !...من خواهم گریست.

شازده کوچولو گفت : گناه از خود توست . من که بدی به جان تو نمی خواستم . تو خودت 

خواستی که من ترا اهلی کنم..

روباه گفت : درست است .

شازده کوچولو گفت : در این صورت باز هم گریه خواهی کرد ؟

روباه گفت : البته .

شازده کوچولو گفت : ولی گریه به حال تو هیچ سودی نخواهد داشت .

روباه گفت: به سبب رنگ گندم زار گریه به حال من سودمند خواهد بود.

و کمی بعد به گفته افزود : یک بار دیگر برو و گلهای سرخ را تماشا کن.آن وقت خواهی 

فهمید که گل تو در دنیا یگانه است. بعد برگرد و با من وداع کن و من به رسم هدیه رازی را 

بر تو فاش خواهم کرد.

شازده کوچولو رفت و باز به گلهای سرخ نگاه کرد. به آنها گفت :

- شما هیچ به گل من نمی مانید . شما هنوز چیزی نشده اید.کسی شما را اهلی نکرده است و 

شما نیز کسی را اهلی نکرده اید . شما مثل روزهای اول روباه من هستید.او آن وقت روباهی 

بود مثل صدها هزار روباه دیگر.اما من او را با خود دوست کردم و او حالا در دنیا بی همتا 

است.

و گلهای سرخ سخت رنجیدند.

شازده کوچولو باز گفت:

-شما زیبایید ولی درونتان خالیست . به خاطر شما نمی توان مرد.البته گل سرخ من در نظر 

یک رهگذر عادی به شما می ماند ولی او به تنهای از همه شما سر است.چون من فقط به او 

آب داده ام.فقط او را در زیر حباب بلورین گذاشته ام فقط او را پشت تجیر پناه داده ام فقط 

کرمهای او را کشته ام چون فقط به شکوه و شکایت او به خودستایی او  و گاه نیز به

سکوت او گوش داده ام . زیرا او گل سرخ من است.

آنگاه پیش روباه بازگشت و گفت :

- خداحافظ !...

روباه گفت : خداحافظ و اینک راز من که بسیار ساده است :

بدان که جز با چشم دل نمی توان خوب دید. آنچه اصل است از دیده پنهان است.

شازده کوچولو برای این که به خاطر بسپارد تکرار کرد :

- آنچه اصل است از دیده پنهان است.......

- آنچه به گل تو چندان ارزش داده عمری است که تو به پای او صرف کرده ای .

شازده کوچولو برای این که به خاطر بسپارد تکرار کرد :

- عمری است که من به پای گل خود صرف کرده ام .

روباه گفت : آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند ولی تو نباید فراموش کنی . تو هرچه را 

اهلی کنی همیشه مسوول آن خواهی بود. تو مسوول گل خود هستی ...

شازده کوچولو برای این که به خاطر بسپارد تکرار کرد :

- من مسوول گل خود هستم ....


******************************


شش سال گذشته است و من هنوز بابت این قضیه جایی لب‌ترنکرده‌ام . دوستانم از این که مرا

دوباره زنده می‌دیدند سخت شاد شدند . من غم‌زده بودم اما به آن‌ها می‌گفتم اثر خستگی است .

حالا کمی تسلای خاطر پیدا کرده‌ام . یعنی نه کاملا . . . اما این را خوب می‌دانم که او به 

اخترکش برگشته. چون آفتاب که زد پیکرش را پیدا نکردم . پیکری هم نبود که چندان وزنی

داشته باشد . . . و شب‌ها دوست دارم به ستاره‌ها گوش بدهم . عین هزار زنگوله‌اند .

اما موضوع خیلی مهمی که هست ، من پاک یادم رفت به پوزه‌بندی که برای شهریار کوچولو 

کشیدم تسمه‌ی چرمی اضافه کنم و او ممکن نیست بتواند آن را به پوزه‌ی بَرّه ببندد . این

است که از خودم می‌پرسم  :

 " یعنی تو اخترکش چه اتفاقی افتاده ؟ نکند بره‌هه گل را چریده باشد ؟ "

گاه به خودم می‌گویم  :

"حتما نه، شهریار کوچولو هر شب گلش را زیر حباب شیشه‌ای می‌گذارد و هوای بره‌اش

راهم دارد . . ."  

آن وقت است که خیالم راحت می‌شود و ستاره‌ها همه به شیرینی می‌خندند .

گاه به خودم می‌گویم :

" همین کافی است که آدم یک بار حواسش نباشد . . .  آمدیم و یک شب حباب یادش رفت یا 

بَرّه شب نصف‌شبی بی‌سروصدا از جعبه زد بیرون آن وقت است که زنگوله‌ها همه تبدیل به

اشک می‌شوند  .

"یک راز خیلی خیلی بزرگ این جا هست .برای شما هم که او را دوست دارید. مثل من هیچ 

چیزِ عالم مهم‌تر از دانستن این نیست که تو فلان نقطه‌ای که نمی‌دانیم ، فلان بره‌ای که

نمی‌شماسیم گل سرخی را چریده یا نچریده "

خب. آسمان را نگاه کنید و بپرسید :

 " بَرّه گل را چریده یا نچریده ؟ "

 و آن وقت با چشم‌های خودتان تفاوتش را ببینید و محال است آدم بزرگ‌ها روح‌شان خبردار

بشود که این موضوع چه قدر مهم است .

در نظر من این زیباترین و حزن‌انگیزترین منظره‌ی عالم است. این همان منظره‌ی دو صفحه 

پیش است .گیرم آن را دوباره کشیده‌ام که بهتر نشان‌تان بدهم :

 "ظهور شهریار کوچولو بر زمین در این جا بود ؛ و بعد در همین جا هم بود که ناپدید شد . "

آن قدر به دقت این منظره را نگاه کنید که مطمئن بشوید

اگر روزی تو آفریقا گذرتان به کویر صحرا افتاد حتما آن را خواهید شناخت . و اگر پاداد و 

گذارتان به آن جا افتاد به التماس ازتان می‌خواهم که عجله به خرج ندهید و درست زیر ستاره 

چند لحظه‌ای توقف کنید . آن وقت اگر بچه‌ای به طرف‌تان آمد ، اگر خندید، اگر موهایش

طلایی بود، اگر وقتی ازش سوالی کردید جوابی نداد ، لابد حدس می‌زنید که کیست . در آن

صورت لطف کنید و نگذارید من این جور افسرده خاطر بمانم .

 " بی درنگ بردارید به من بنویسید که او برگشته "


شگفتا بی سر و سامانی عشق........به روی نیزه سرگردانی عشق......!


صدای آب می آید 

مگر در نهر تنهایی چه می شویند؟

لباس لحظه ها پاک است.

میان آفتاب هشتم دی ماه

طنین برف نخ های تماشا چکه های وقت

طراوت روی آجر هاست روی استخوان روز

چه می خواهیم؟

بخار فصل گرد واژه های ماست

دهان گلخانه ی فکر است.

 

سفر هایی تو را در کوچه هاشان خواب می بینند

تو را در قریه هایی دور مرغانی به هم تبریک می گویند.

چرا مردم نمیدانند

که لادن اتفاقی نیست

نمیدانند در چشمان دم جمبانک امروز

                                                   برق آب های شط دیروز است؟

 

چرا مردم نمی دانند که در گل های ناممکن هوا

                                                                سرد است...




پارانویا


از زیر سنگ هم شده پیدایم کن!

دارم کم کم این فیلم را باور می کنم

و این سیاهی لشکر عظیم

عجیب خوب بازی می کنند.

در خیابان ها

کافه ها

کوچه ها

هی جا عوض می کنند و

همین که سر برگردانم

                   صحنه ی بعدی را آماده کرده اند

 

 

از لابلای فصل های نمایش

                               بیرونم بکش

برفی بر پیراهنم نشانده اند

که آب نمی شود

از کلماتی چون خورشید هم استفاده کردم

نشد!

و این آدم برفیِ درون

که هی اسکلت صدایش می کنند

عمق زمستان است در من.

 

اصلا

از عمق تاریک صحنه پیدایم کن!

از پروژکتورهای روز و شب

از سکانس های تکراری زمین، خسته ام!

دریا را تا می کنم

می گذارم زیر سرم

زل می زنم

             به مقوای سیاه چسبیده به آسمان

و با نوار جیرجیرک به خواب می روم

 

نوار را که برگردانند

خروس می خواند.

*

از توی کمد هم شده پیدایم کن!

می ترسم چاقویی در پهلویم فرو کنند

یا گلوله ای در سرم شلیک

و بعد بگویند:

       " خُب،

                نقشت این بود"


گروس عبدالملکیان ( سطرها در تاریکی جا به جا می شوند )


هر روز

پرده را كنار می‌زنیم

و خورشید را در آسمان

به خاطر می‌آوریم

تقصیر مرگ نیست

كه ما این‌همه تنهاییم

ما

با دهان دودكش‌ها سخن گفتیم و

واژة «باران مصنوعی» را چون كودكی ترسناك

به دنیا آوردیم

تقصیر مرگ نیست

كه این‌همه تنهاییم

انگار

جهان چایی‌ است كه سرد شده

و گاهی

پشیمانی، تنها درآوردن سوزن است

از سینة پروانه‌ای غبارگرفته

...............

كبریت بكش

تا ستاره‌ای به شب اضافه كنیم

و خیره شو

به مردمان تنهایی

كه در آسمان سیگار می‌كشند

به رودخانه‌ای كه از كودكی‌ات می گذشت

و یال موج موج پرماهی‌اش

خون جنگل بود

رودخانه‌ای وحشی

كه در لوله‌های آهنی رام شد

و با یك پیچ

سرد و گرمش كردیم........


دست عشق از دامن دل دور باد.......

انگار مدتی است که احساس می‌کنم

خاکستری تر از دو سه سال گذشته‌ام

احساس می‌کنم که کمی دیر است

دیگر نمی‌توانم

هر وقت خواستم

در بیست سالگی متولد شوم

انگار

فرصت برای حادثه

از دست رفته است

از ما گذشته است که کاری کنیم

کاری که دیگران نتوانند

فرصت برای حرف زیاد است

اما

اما اگر گریسته باشی ...

آه ...

مردن چه قدر حوصله می‌خواهد

بی آنکه در سراسر عمرت

یک روز، یک نفس

بی حس مرگ زیسته باشی!

انگار این سال‌ها که می‌گذرد

چندان که لازم است

دیوانه نیستم

احساس می‌کنم که پس از مرگ

عاقبت

یک روز

دیوانه می‌شوم!

شاید برای حادثه باید

گاهی کمی عجیب‌تر از این

باشم

با این همه تفاوت

احساس می‌کنم که کمی بی تفاوتی

بد نیست

حس می‌کنم که انگار

نامم کمی کج است

و نام خانوادگی‌ام، نیز

از این هوای سربی

خسته است

امضای تازه‌ی من

دیگر

امضای روزهای دبستان نیست

ای کاش

آن نام را دوباره

پیدا کنم

ای کاش

آن کوچه را دوباره ببینم

آنجا که ناگهان

یک روز نام کوچکم از دستم

افتاد

و لابه‌لای خاطره‌ها گم شد

آنجا که

یک کودک غریبه

با چشم های کودکی من نشسته است

از دور

لبخند او چه قدر شبیه من است!

آه، ای شباهت دور!

ای چشم های مغرور!

این روزها که جرأت دیوانگی کم است

بگذار باز هم به تو برگردم!

بگذار دست کم

گاهی تو را به خواب ببینم!

بگذار در خیال تو باشم!

بگذار ...

بگذریم!

این روزها

خیلی برای گریه دلم تنگ است!

*********************************************

آسمان تعطیل است

بادها بیکارند

ابرها خشک و خسیس

هق هق گریه ی خود را خوردند

من دلم می خواهد

دستمالی خیس

روی پیشانی تب دار بیابان بکشم

دستمالم را اما افسوس

نان ماشینی

در تصرف دارد

......

......

......

آبروی ده ما را بردند!



بر سر آنم که گر ز دست برآید.........دست به کاری زنم که غصه سر آید



برای كشیدن یك پرنده 
باید اول قفسی كشید 
با دری باز 
و بعد 
چیزی ساده 
چیزی قشنگ 
چیزی به دردخور
برای پرنده كشید
و سپس 
بوم را به درخت تكیه باید داد 
در باغی 
در بیشه ای 
یا در جنگلی 
و پشت درخت پنهان باید شد 
چیزی نباید گفت 
حركتی نباید كرد...
گاه پرنده زود می آید 
و گاه سالها به درازا می كشد 
تا پرنده تصمیم به آمدن بگیرد.
نومید نباید شد 
صبر باید كرد 
اگر لازم باشد سالها صبر باید كرد.
دیر یا زود آمدن پرنده 
هیچ ربطی ندارد 
به اینكه تابلو خوب از آب درآید.
و زمانی كه پرنده می رسد 
- اگر برسد - 
ژرف ترین سكوت را اختیار باید كرد 
صبر باید كرد كه پرنده وارد قفس شود 
و وقتی وارد شد 
باید آرام 
با قلم مو در را بست.


و سپس 
میله ها را یكی یكی پاك باید كرد 
و مراقب بود 
كه هیچ یك از پرهای پرنده دست نخورد. 
آنگاه درختی باید كشید 
و زیباترین شاخه را 
برای پرنده برگزید 
و سبزی شاخسار و طراوت نسیم،
و طراوت آفتاب را باید كشید؛ 
و نیز صدای جانوران علفزار را در گرمای تابستان.
و صبر باید كرد تا پرنده تصمیم به خواندن بگیرد 
اگر پرنده نخواند 
نشانه بدی ست 
نشانه آنكه تابلو بد است 
اما اگر بخواند نشانه خوبی ست 
نشانه آن كه می توانید تابلو را امضا كنید 
آنگاه آرام پری از پرنده می كنید 
و نامتان را در گوشه تابلو می‌نویسید.

حال همه ما خوب است.....اما تو باور مکن



بی لشکریم، حوصله شرح قصه نیست

فرمانبریم، حوصله  شرح قصه نیست


با پرچم سفید به پیکار می‌رویم

ما کمتریم، حوصله شرح قصه نیست !


فریاد می‌زنند ببینید و بشنوید

کور و کریم، حوصله شرح قصه نیست


تکرار نقش کهنه‌ی خود در لباس نو

بازیگریم، حوصله شرح قصه نیست


آیینه‌ها به دیدن هم خو گرفته‌اند

یکدیگریم، حوصله شرح قصه نیست


همچون انار خون دل از خویش می‌خوریم

غم پروریم، حوصله شرح قصه نیست


آیا به راز گوشه‌ی چشم سیاه دوست

پی می بریم؟ حوصله شرح قصه نیست



***********************************

هر بار موج بر می‌گردد

شن می‌ماند

ردّپای تو را چه‌كسی می‌خواند؟

***********************************

سوت می‌زند و دور می‌شود


دریا

در سكوتِ گوش‌ماهی‌ها

***********************************

حكماً یكی از این دانه‌های شن


قلب من است

كه هی زیر و زبرش می‌كنی

و بَرَش نمی‌داری

***********************************

ماهی سرخ 

اعتكافِ دریا 

در دلِ تنگ 

***********************************

چه می‌شنوی از آن بالاها 

كه اصرار داری 

با ذره ذره خاك

در میان بگذاری؟ 

ای ابر! 


دردهای پوستی کجا......درد دوستی کجا......




من نخل شدم قرار شد خم نشوم


جز با تو و خنده هات همدم نشوم


یک سیب دگر بچین و حوایی کن


نامردم اگر دوباره آدم نشوم...........



بزرگداشت حضرت حافظ.........




زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم

ناز بنیاد مکن تا نکَنی بنیادم


می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر

سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم


زلف را حلقه مکن تا نکُنی در بندم

طره را تاب مده تا ندهی بر بادم


یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم

غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم


رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گُلم

قد برافراز که از سرو کنی آزادم


شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را

یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم


شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه

شور شیرین منما تا نکنی فرهادم


رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس

تا به خاک در آصف نرسد فریادم


حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی

من از آن روز که در بند توام آزادم



آنگاه پس از تندر........



اما نمي داني چه شبهايي سحر كردم

بي آنكه يكدم مهربان باشند با هم پلكهاي من

در خلوت خواب گوارايي

و آن گاهگه شبها كه خوابم برد

هرگز نشد كايد بسويم هاله اي يا نيمتاجي گل

از روشنا گلگشت رؤيايي

در خوابهاي من

اين آبهاي اهلي وحشت

تا چشم بيند كاروان هول و هذيان ست

اين كيست ؟ گرگي محتضر ، زخميش بر گردن

با زخمه هاي دم به دم كاه نفسهايش

افسانه هاي نوبت خود را

در ساز اين ميرنده تن غمناك مي نالد

وين كيست ؟ گفتاري ز گودال آمده بيرون

سرشار و سير از لاشه ي مدفون

بي اعتنا با من نگاهش

پوز خود بر خاك مي مالد

آنگه دو دست مرده ي پي كرده از آرنج

از روبرو مي آيد و رگباري از سيلي

من مي گريزم سوي درهايي كه مي بينم

بازست ، اما پنجه اي خونين كه پيدا نيست

از كيست

تا مي رسم در را برويم كيپ مي بندد

آنگاه زالي جغد و جادو مي رسد از راه

قهقاه مي خندد

وان بسته درها را نشانم مي دهد با مهر و موم پنجه ي خونين

سبابه اش جنبان به ترساندن

گويد

بنشين

شطرنج

آنگاه فوجي فيل و برج و اسب مي بينم

تازان به سويم تند چون سيلاتب

من به خيالم مي پرم از خواب

مسكين دلم لرزان چو برگ از باد

يا آتشي پاشيده بر آن آب

خاموشي مرگش پر از فرياد

آنگه تسلي مي دهم خود را كه اين خواب و خيالي بود

اما

من گر بيارامم

با انتظار نوشخند صبح فردايي

اين كودك گريان ز هول سهمگين كابوس

تسكين نمي يابد به هيچ آغوش و لالايي

از بارها يك بار

شب بود و تاريكيش

يا روشنايي روز ، يا كي ؟ خوب يادم نيست

اما گمانم روشنيهاي فراواني

در خانه ي همسايه مي ديدم

شايد چراغان بود ، شايد روز

شايد نه اين بود و نه آن ، باري

بر پشت بام خانه مان ، روي گليم تر وتاري

با پيردرختي زرد گون گيسو كه بسياري

شكل و شباهت با زنم مي برد ، غرق عرصه ي شطرنج بودم من

جنگي از آن جانانه هاي گرم و جانان بود

انديشه ام هرچند

بيدار بود و مرد ميدان بود

اما

انگار بخت آورده بودم من

زيرا

ندين سوار پر غرور و تيز گامش را

در حمله هاي گسترش پي كرده بودم من

بازي به شيرينآبهايش بود

با اين همه از هول مجهولي

دايم دلم بر خويش مي لرزيد

گويي خيانت مي كند با من يكي از چشمها يا دستهاي من

اما حريفم بيش مي لرزيد

در لحظه هاي آخر بازي

ناگه زنم ، همبازي شطرنج وحشتناك

شطرنج بي پايان و پيروزي

زد زير قهقاهي كه پشتم را بهم لرزاند

گويا مراهم پاره اي خنداند

ديدم كه شاهي در بساطش نيست

گفتي خواب مي ديدم

او گفت : اين برجها را مات كن

خنديد

يعني چه ؟

من گفتم

او در جوابم خندخندان گفت

ماتم نخواهي كرد ، مي دانم

پوشيده مي خندند با هم پير بر زينان

من سيلهاي اشك و خون بينم

در خنده ي اينان

آنگاه اشارت كرده سوي طوطي زردي

كانسو ترك تكرار مي كرد آنچه او مي گفت

با لهجه ي بيگانه و سردي

ماتم نخواهي كرد ، مي دانم

زنم ناليد

آنگاه اسب مرده اي را از ميان كشته ها برداشت

با آن كنار آسمان ، بين جنوب و شرق

پر هيب هايل لكه ابري را نشانم داد ، گفت

آنجاست

پرسيدم

آنجا چيست ؟

ناليد و دستان را به هم ماليد

من باز پرسيدم

نالان به نفرت گفت

خواهي ديد

ناگاه ديدم

آه گويي قصه مي بينم

تركيد تندر ، ترق

بين جنوب و شرق

زد آذرخشي برق

اكنون دگر باران جرجر بود

هر چيز و هر جا خيس

هر كس گريزان سوي سقفي ، گيرم از ناكس

يا سوي چتري گيرم از ابليس

من با زنم بر بام خانه ، بر گليم تار

در زير آن باران غافلگير

ماندم

پندارم اشكي نيز افشاندم

بر نطع خون آلود اين ظرنج رؤيايي

و آن بازي جانانه و جدي

در خوشترين اقصاي ژرفايي

وين مهره هاي شكرين ،‌ شيرين و شيرينكار

اين ابر چون آوار ؟

آنجا اجاقي بود روشن ‌ مرد

اينجا چراغ افسرد

ديگر كدام از جان گذشته زير اين خونبار

اين هردم افزونبار

شطرنج خواهد باخت

بر بام خانه بر گليم تار ؟

آن گسترشها وان صف آرايي

آن پيلها و اسبها و برج و باروها

افسوس

باران جرجر بود و ضجه ي ناودانها بود

و سقف هايي كه فرو مي ريخت

افسوس آن سقف بلند آرزوهاي نجيب ما

و آن باغ بيدار و برومندي كه اشجارش

در هر كناري ناگهان مي شد طليب ما

افسوس

انگار درمن گريه مي كرد ابر

من خيس و خواب آلود

بغضم در گلو چتري كه دارد مي گشايد چنگ

انگار بر من گريه مي كرد ابر.........