بنگر چکونه دست تکان میدهم.......گویی مرا برای وداع آفریده اند

.gif)

.gif)

هوا
که پیرهن پوشیده
هوا
که میز صبحانه را می چیند
هوا
که گوش می دهد به شعرهام
هوا
که هوایی ام کرده
هوا
که حواسش نبود این شعر است
و از پنجره بیرون رفت .
.
.

بیهوده دلت گرفته
بیهوده!
تا بوده جهان
جهان همین بوده!
باید بروی به دیدنش باید...
باری به هزار سال ابری هم
باران به اتاق تو نمیآید!

شماره عوضی نبود
صدا عوضی نبود
چیزی اما عوض شده بود
***
جمله ها کوتاه تر شده بودند

خواب و بیدارم
روی این الاکلنگ انگار
سالیان سال
با خودم تنها
روز و شب سرگرم این بازی
روز و شب مشغول این کارم
ای شبیه خواب، ای بیداری موعود
کی تو میآیی به خوابم؟
سی، چهل، پنجاه
کی
کجا
تا چند بشمارم؟

معجزه بازی چیست؟
که کودکان میدوند و
نرسیده
دامنها را از غبار میتکانند
چیست معجزه بازی؟
که کودکان قایم میشوند
و پیداشان که میکنی
بزرگ شدهاند!
بعدا نوشت : سپاسگزارم درخت گلابی...که به شکل دلم درآمدی...چه تنها بودم...

رو به روی من فقط تو بوده ای
از همان نگاه اولین
از همان زمان که آفتاب
با تو آفتاب شد
از همان زمان که کوه استوار
آب شد
از همان زمان که جستجوی عاشقانه ی مرا
نگاه تو جواب شد
روبه روی من فقط تو بوده ای
از همان اشاره٬ از همان شروع
از همان بهانه ای که برگ
باغ شد
از همان جرقه ای که
چلچراغ شد
چارسوی من پر است از همان غروب
از همان غروب جاده
از همان طلوع
از همان حضور تا هنوز
روبه روی من فقط تو بوده ای
من درست رفته ام
در تمام طول راه
دره های سیب بود و
خستگی نبود
در تمام طول راه
یک پرنده پا به پای من
بال می گشود و اوج می گرفت
پونه غرق در پیام نورس بهار
چشمه غرق در ترانه های تازگی
فرصتی عجیب بود
شور بود و شبنم و اشاره های آسمان
رقص عاشقانه ی زمین
زادروز دل
ترانه
چشمک ستاره
پیچ و تاب رود
هرچه بود٬ بود
فرصت شکستگی نبود
در کنار من درخت
چشمه
چارسوی زندگی
روبه روی من ولی
در تمام طول راه
روبه روی من تو
روبه روی من فقط تو بوده ای

با خودم می گویم امّا حال من بد نیست
درد آن دردی که روحم را بسوزد هست
ابر آن ابری که بر جانم ببارد نیست
زندگی اینجا که من هستم همه درد است
درد حدی دارد... اینجا درد را حد نیست
مرگ در شهری که من هستم نمی میرد
زندگانی نیز جز مرگ مجدّد نیست
آدمی اینجا که من هستم دلش تنگ است
هیچ جا مانند اینجا غم زبانزد نیست
با وجود این پر از آرامش است انسان
شادمانم من... ولی آرامشم صد نیست
گاه با ایمان خود در شک و تردیدم
گرچه در کفر خود اینجا کس مردّد نیست
مرده سوزان است اینجا آدمی سنگی ست
خاک این خاکسترستان جز زبرجد نیست
آدمی تنهاتر از تنهایی خویش است
آدمی اینجا به جز روحی مجرّد نیست
با وجود این دلم، روحم خراسانی ست
هیچ خاکی پیش من چون خاک مشهد نیست
گرچه نام رام و لچمن نیز نام اوست
در نگاهم هیچ نامی چون محمد(ص) نیست
در دلم تا اشهد ان لا اله اوست
گوش جانم وامدار زنگ معبد نیست
بین هفتاد و دو ملت عقل اگر جنبد
بین شان جز عاشقی در رفت و آمد نیست
بین هفتاد و دو ملت عشق اگر باشد
هیچ انسان کافر و زندیق و مرتد نیست

پیر این سلسله او بود که دل فانی کرد
شهر را غرق گل و شور و فراوانی کرد
مهر چون نقل و نباتی به سر ما می ریخت
این همه معجزت آن آینه پیشانی کرد
ساحران شعبده و حیلت و جادو کردند
پیر علامۀ ما معجز پنهانی کرد
بعد انگشتر فیروزه خود را بخشید
با دعایی که به آن پیر خراسانی کرد
بعد یک صبح به آسایش دریاها ریخت
سینۀ خلق خدا را همه بارانی کرد
عشق را باید در پای شهیدان تو ریخت
نفس را باید در راه تو قربانی کرد
پیر ما پنجره را رو به خیابان وا کرد
پیر ما آینه را غرق غزلخوانی کرد
این همه نور که در جان جهان ریخت که ریخت؟
کارهایی ست که آن یوسف کنعانی کرد
حسد و آز به پیراهن گرگان افتاد
روح این فتنه گران را همه عصیانی کرد
میر نوروزی ما شعبده شد، جادو شد
میر نوروزی ما دعوی سلطانی کرد

بعد رفتم به سراغ چمدان های قدیمی
عکس های من و دلتنگی یاران صمیمی
روزهایی همه محبوس در انباری خانه
خاطراتی همه زندانی در دفتر سیمی
رفته بودم به چهل سالگی غربت بابا
با همان سوز که می گفت: خدایا تو کریمی
مشهد و عکس پدر، ضامن آهو و دل من
گریه هم پاک نکرد از دل من گرد یتیمی
تازه همسایۀ باران و خیابان شده بودیم
کاشی چاردهم روبروی کوی نسیمی
عشق را تجربه می کردم در ساعت انشا
شعر را تجزیه می کردم در دفتر شیمی
نام هایی که نه در خاطره ماندند و نه در دل
ساعت جبر شد و غرغر استاد عظیمی
اردوی رامسر و گم شدنم در شب مجنون
رقص موسای عرب، خندۀ مسعود کریمی
این یکی هست ولی از همۀ شهر بریده
آن یکی را سرطان کشت، سلامی ... نه، سلیمی
این یکی عشق هدایت داشت با عشق فرانسه
آن یکی قصه نویسی شد در حدّ حکیمی
آن یکی پنجره ای وا کرد از غربت فکّه
این یکی ماند گرفتندش در خانۀ تیمی
این یکی باز منم شاعر دلتنگی یاران
این یکی باز منم در چمدان های قدیمی



**********************************
شانه ای لرزید، باران ها به دنیا آمدند
توی گلدان زمین انسان گلی دلتنگ بود
گل تبسم کرد ، گلدان ها به دنیا آمدند
گیسویی آشفت، اندوه غریبان تازه شد
شانه ای خم شد، پریشان ها به دنیا آمدند
بعد باران آمد و دنبال زلف ما دوید
بال وا کردیم، توفان ها به دنیا آمدند
حسرتی خشکید، باغ فطرتی بیدار شد
حیرتی گل کرد، عرفان ها به دنیا آمدند
دیده وا کردیم دیدیم آسمان در چشم ماست
چشم را بستیم مژگان ها به دنیا آمدند
پیش تر از ما و من اویی به نام عشق بود
این و آن مردند تا " آن" ها به دنیا آمدند
کفر و عصیان بر مدار خشم و شهوت می تنید
با دعای عشق، ایمان ها به دنیا آمدند
آدمی در غار تنهایی به دوری فکر کرد
دور دوری بود دوران ها به دنیا آمدند
خانه ها دلتنگی حواست، پشت کوچه ها
آدمی گم شد، خیابان ها به دنیا آمدند
من به دنبال کسی می گردم از روز نخست
از همان صبحی که انسان ها به دنیا آمدند
****************************************
*****************************************
گفتم: چيزي بخوان .
گفت: شرمندهام .
يک سال است چيزي نگفتهام .
گفتم: براي عاطفهاي که در ما مرده است
رحمالله من يقرء الفاتحة معالصلوات





یک جفت کفش
چند جفت جوراب با رنگ های نارنجی و بنفش
یک جفت گوشواره ی آبی
یک جفت ...
کشتی نوح است
این چمدان که تو می بندی !
بعد
صدای در
از پیراهنم گذشت
از سینه ام گذشت
از دیوار اتاقم گذشت
از محله های قدیمی گذشت
و کودکی ام را غمگین کرد.
کودک بلند شد
و قایق کاغذی اش را بر آب انداخت
او جفت را نمی فهمید
تنها سوار شد
آب ها به آینده می رفتند.
همین جا دست بردم به شعر
و زمان را
مثل نخی نازک
بیرون کشیدم از آن
دانه های تسبیح ریختند :
من ... تو
کودکی ...
... قایق کاغذی
نوح ...
... آینده
...
تو را
با کودکی ام
بر قایق کاغذی سوار کردم و
به دوردست فرستادم
بعد با نوح
در انتظار طوفان قدم زدیم

*********************************************
دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست
آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست
در من طلوع آبی آن چشم روشن
یاد آور صبح خیال انگیز دریاست
گل کرده باغی از ستاره در نگاهت
آن یک چراغانی که در چشم تو برپاست
بیهوده می کوشی که راز عاشقی را
از من بپوشانی که در چشم تو پیداست
ما هر دوان خاموش خاموشیم اما
چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست
دیروزمان را با غروری پوچ گشتیم
امروز هم زانسان ولی آینده ماراست
دور از نوازشهای دست مهربانت
دستان من در انزوای خویش تنهاست
بگذار دستت را در دستم گذارم
بی هیچ پروایی که دست عشق با ماست
*******************************************
بعدا نوشت 1 : "آنچه هنوز تلخ ترین پوزخند مرا بر می انگیزد "چیزی شدن" از دیدگاه
آنهاست- آنها که می خواهند ما را در قالب های فلزی خود جای بدهند. آنها با اعداد کوچک به
ما حمله می کنند. آنها با صفر مطلقشان به جنگ با عمیق ترین و جاذب ترین رویاها میآیند..."
بعدا نوشت 2 : جروم دیوید سالینجر در گذشت. نویسنده رمانهای مشهوری همچون ناتور دشت
به علت کهولت در خانه خود در نیو همشایر درگذشت. این نویسنده کمتر در انظار عمومی
ظاهر میشد و حتی عکسهای موجود از او بیشتر از چند قطعه نیستند. کتاب ناتور دشت که جزو
معروفترین آثار او و یکی از برترین رمانهای قرن بیستم شناخته میشود در مورد پسر جوانی به نام
هولدن کالفیلداست که فردی منزوی و غیر اجتماعی است. آخرین اثر چاپ شده از او به سال 1965
بر میگردد و آخرین مصاحبه او نیز در دهه 80 میلادی بوده است. از کتابهای دیگری او
فرنی و زوئی، دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم، تیرهای سقف را بالا بگذارید نجاران، هفتهای
یه بار آدمونمیکشه می باشند......


********************************************
*********************************************

**********************************************
باران صبح
بر دفتر شعرم میبارد
مِه بر کلماتم موج میزند
میدانم زورقم
سراسر روز سرگردان خواهد ماند.
دلتنگی
خوشة انگور سیاه است
لگدکوبش کن
لگدکوبش کن
بگذار ساعتی
سربسته بماند
مستت میکند اندوه.
********************************************
*****************************************



روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد .آخر گفت:
- بیزحمت مرا اهلی کن !
شازده کوچولو در جواب گفت: خیلی دلم می خواهد ولی زیاد وقت ندارم.من باید دوستانی پیدا
کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم.
روباه گفت: هیچ چیزی را تا اهلی نکنند نمی توانند شناخت.آدمها دیگر وقت شناختن هیچ
چیز را ندارند. آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان می خرند اما چون کاسبی نیست که
دوست بفروشد آدمها بی دوست و آشنا مانده اند. تو اگر دوست می خواهی مرا اهلی کن !
شازده کوچولو پرسید: برای این کار چه باید کرد؟
روباه در جواب گفت: باید صبور بود. تو اول کمی دور از من به این شکل لای علفها می
نشینی . من از گوشه چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو هیچ حرفی نخواهی زد.
زبان سرچشمه سوء تفاهم هاست. ولی تو هر روز می توانی قدری جلوتر بنشینی.
فردا شازده کوچولو باز آمد.
روباه گفت:
- بهتر بود به وقت دیروز می آمدی. تو اگر مثلا هر روز ساعت چهار بعد از ظهر بیایی من
از ساعت سه ببعد کم کم خوشحال خواهم شد و هرچه بیشتر وقت بگذرد احساس خوشحالی
من بیشتر خواهد بود.سر ساعت چهار نگران و هیجان زده خواهم شدو آن وقت به ارزش
خوشبختی پی خواهم برد. ولی اگر در وقت نا معلومی بیایی دل مشتاق من نمی داند کی خود
را برای استقبال تو بیاراید...آخر در هر چیز باید آیین باشد.
شازد کوچولو پرسید : « آیین » چیست ؟
روباه گفت : ای هم چیزی است بسیار فراموش شده چیزی است که باعث می شودروزی با
روزهای دیگر و ساعتی با ساعتهای دیگر فرق پیدا کند....
بدین گونه شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و همینکه ساعت وداع نزدیک شد روباه گفت:
- آه !...من خواهم گریست.
شازده کوچولو گفت : گناه از خود توست . من که بدی به جان تو نمی خواستم . تو خودت
خواستی که من ترا اهلی کنم..
روباه گفت : درست است .
شازده کوچولو گفت : در این صورت باز هم گریه خواهی کرد ؟
روباه گفت : البته .
شازده کوچولو گفت : ولی گریه به حال تو هیچ سودی نخواهد داشت .
روباه گفت: به سبب رنگ گندم زار گریه به حال من سودمند خواهد بود.
و کمی بعد به گفته افزود : یک بار دیگر برو و گلهای سرخ را تماشا کن.آن وقت خواهی
فهمید که گل تو در دنیا یگانه است. بعد برگرد و با من وداع کن و من به رسم هدیه رازی را
بر تو فاش خواهم کرد.
شازده کوچولو رفت و باز به گلهای سرخ نگاه کرد. به آنها گفت :
- شما هیچ به گل من نمی مانید . شما هنوز چیزی نشده اید.کسی شما را اهلی نکرده است و
شما نیز کسی را اهلی نکرده اید . شما مثل روزهای اول روباه من هستید.او آن وقت روباهی
بود مثل صدها هزار روباه دیگر.اما من او را با خود دوست کردم و او حالا در دنیا بی همتا
است.
و گلهای سرخ سخت رنجیدند.
شازده کوچولو باز گفت:
-شما زیبایید ولی درونتان خالیست . به خاطر شما نمی توان مرد.البته گل سرخ من در نظر
یک رهگذر عادی به شما می ماند ولی او به تنهای از همه شما سر است.چون من فقط به او
آب داده ام.فقط او را در زیر حباب بلورین گذاشته ام فقط او را پشت تجیر پناه داده ام فقط
کرمهای او را کشته ام چون فقط به شکوه و شکایت او به خودستایی او و گاه نیز به
سکوت او گوش داده ام . زیرا او گل سرخ من است.
آنگاه پیش روباه بازگشت و گفت :
- خداحافظ !...
روباه گفت : خداحافظ و اینک راز من که بسیار ساده است :
بدان که جز با چشم دل نمی توان خوب دید. آنچه اصل است از دیده پنهان است.
شازده کوچولو برای این که به خاطر بسپارد تکرار کرد :
- آنچه اصل است از دیده پنهان است.......
- آنچه به گل تو چندان ارزش داده عمری است که تو به پای او صرف کرده ای .
شازده کوچولو برای این که به خاطر بسپارد تکرار کرد :
- عمری است که من به پای گل خود صرف کرده ام .
روباه گفت : آدمها این حقیقت را فراموش کرده اند ولی تو نباید فراموش کنی . تو هرچه را
اهلی کنی همیشه مسوول آن خواهی بود. تو مسوول گل خود هستی ...
شازده کوچولو برای این که به خاطر بسپارد تکرار کرد :
- من مسوول گل خود هستم ....
******************************
شش سال گذشته است و من هنوز بابت این قضیه جایی لبترنکردهام . دوستانم از این که مرا
دوباره زنده میدیدند سخت شاد شدند . من غمزده بودم اما به آنها میگفتم اثر خستگی است .
حالا کمی تسلای خاطر پیدا کردهام . یعنی نه کاملا . . . اما این را خوب میدانم که او به
اخترکش برگشته. چون آفتاب که زد پیکرش را پیدا نکردم . پیکری هم نبود که چندان وزنی
داشته باشد . . . و شبها دوست دارم به ستارهها گوش بدهم . عین هزار زنگولهاند .
اما موضوع خیلی مهمی که هست ، من پاک یادم رفت به پوزهبندی که برای شهریار کوچولو
کشیدم تسمهی چرمی اضافه کنم و او ممکن نیست بتواند آن را به پوزهی بَرّه ببندد . این
است که از خودم میپرسم :
" یعنی تو اخترکش چه اتفاقی افتاده ؟ نکند برههه گل را چریده باشد ؟ "
گاه به خودم میگویم :
"حتما نه، شهریار کوچولو هر شب گلش را زیر حباب شیشهای میگذارد و هوای برهاش
راهم دارد . . ."
آن وقت است که خیالم راحت میشود و ستارهها همه به شیرینی میخندند .
گاه به خودم میگویم :
" همین کافی است که آدم یک بار حواسش نباشد . . . آمدیم و یک شب حباب یادش رفت یا
بَرّه شب نصفشبی بیسروصدا از جعبه زد بیرون آن وقت است که زنگولهها همه تبدیل به
اشک میشوند .
"یک راز خیلی خیلی بزرگ این جا هست .برای شما هم که او را دوست دارید. مثل من هیچ
چیزِ عالم مهمتر از دانستن این نیست که تو فلان نقطهای که نمیدانیم ، فلان برهای که
نمیشماسیم گل سرخی را چریده یا نچریده "
خب. آسمان را نگاه کنید و بپرسید :
" بَرّه گل را چریده یا نچریده ؟ "
و آن وقت با چشمهای خودتان تفاوتش را ببینید و محال است آدم بزرگها روحشان خبردار
بشود که این موضوع چه قدر مهم است .
در نظر من این زیباترین و حزنانگیزترین منظرهی عالم است. این همان منظرهی دو صفحه
پیش است .گیرم آن را دوباره کشیدهام که بهتر نشانتان بدهم :
"ظهور شهریار کوچولو بر زمین در این جا بود ؛ و بعد در همین جا هم بود که ناپدید شد . "
آن قدر به دقت این منظره را نگاه کنید که مطمئن بشوید
اگر روزی تو آفریقا گذرتان به کویر صحرا افتاد حتما آن را خواهید شناخت . و اگر پاداد و
گذارتان به آن جا افتاد به التماس ازتان میخواهم که عجله به خرج ندهید و درست زیر ستاره
چند لحظهای توقف کنید . آن وقت اگر بچهای به طرفتان آمد ، اگر خندید، اگر موهایش
طلایی بود، اگر وقتی ازش سوالی کردید جوابی نداد ، لابد حدس میزنید که کیست . در آن
صورت لطف کنید و نگذارید من این جور افسرده خاطر بمانم .
" بی درنگ بردارید به من بنویسید که او برگشته "


صدای آب می آید
مگر در نهر تنهایی چه می شویند؟
لباس لحظه ها پاک است.
میان آفتاب هشتم دی ماه
طنین برف نخ های تماشا چکه های وقت
طراوت روی آجر هاست روی استخوان روز
چه می خواهیم؟
بخار فصل گرد واژه های ماست
دهان گلخانه ی فکر است.
سفر هایی تو را در کوچه هاشان خواب می بینند
تو را در قریه هایی دور مرغانی به هم تبریک می گویند.
چرا مردم نمیدانند
که لادن اتفاقی نیست
نمیدانند در چشمان دم جمبانک امروز
برق آب های شط دیروز است؟
چرا مردم نمی دانند که در گل های ناممکن هوا
سرد است...


از زیر سنگ هم شده پیدایم کن!
دارم کم کم این فیلم را باور می کنم
و این سیاهی لشکر عظیم
عجیب خوب بازی می کنند.
در خیابان ها
کافه ها
کوچه ها
هی جا عوض می کنند و
همین که سر برگردانم
صحنه ی بعدی را آماده کرده اند
از لابلای فصل های نمایش
بیرونم بکش
برفی بر پیراهنم نشانده اند
که آب نمی شود
از کلماتی چون خورشید هم استفاده کردم
نشد!
و این آدم برفیِ درون
که هی اسکلت صدایش می کنند
عمق زمستان است در من.
اصلا
از عمق تاریک صحنه پیدایم کن!
از پروژکتورهای روز و شب
از سکانس های تکراری زمین، خسته ام!
دریا را تا می کنم
می گذارم زیر سرم
زل می زنم
به مقوای سیاه چسبیده به آسمان
و با نوار جیرجیرک به خواب می روم
نوار را که برگردانند
خروس می خواند.
*
از توی کمد هم شده پیدایم کن!
می ترسم چاقویی در پهلویم فرو کنند
یا گلوله ای در سرم شلیک
و بعد بگویند:
" خُب،
نقشت این بود"



.gif)
انگار مدتی است که احساس میکنم
خاکستری تر از دو سه سال گذشتهام
احساس میکنم که کمی دیر است
دیگر نمیتوانم
هر وقت خواستم
در بیست سالگی متولد شوم
انگار
فرصت برای حادثه
از دست رفته است
از ما گذشته است که کاری کنیم
کاری که دیگران نتوانند
فرصت برای حرف زیاد است
اما
اما اگر گریسته باشی ...
آه ...
مردن چه قدر حوصله میخواهد
بی آنکه در سراسر عمرت
یک روز، یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی!
انگار این سالها که میگذرد
چندان که لازم است
دیوانه نیستم
احساس میکنم که پس از مرگ
عاقبت
یک روز
دیوانه میشوم!
شاید برای حادثه باید
گاهی کمی عجیبتر از این
باشم
با این همه تفاوت
احساس میکنم که کمی بی تفاوتی
بد نیست
حس میکنم که انگار
نامم کمی کج است
و نام خانوادگیام، نیز
از این هوای سربی
خسته است
امضای تازهی من
دیگر
امضای روزهای دبستان نیست
ای کاش
آن نام را دوباره
پیدا کنم
ای کاش
آن کوچه را دوباره ببینم
آنجا که ناگهان
یک روز نام کوچکم از دستم
افتاد
و لابهلای خاطرهها گم شد
آنجا که
یک کودک غریبه
با چشم های کودکی من نشسته است
از دور
لبخند او چه قدر شبیه من است!
آه، ای شباهت دور!
ای چشم های مغرور!
این روزها که جرأت دیوانگی کم است
بگذار باز هم به تو برگردم!
بگذار دست کم
گاهی تو را به خواب ببینم!
بگذار در خیال تو باشم!
بگذار ...
بگذریم!
این روزها
خیلی برای گریه دلم تنگ است!
*********************************************
آسمان تعطیل است
بادها بیکارند
ابرها خشک و خسیس
هق هق گریه ی خود را خوردند
من دلم می خواهد
دستمالی خیس
روی پیشانی تب دار بیابان بکشم
دستمالم را اما افسوس
نان ماشینی
در تصرف دارد
......
......
......
آبروی ده ما را بردند!




سوت میزند و دور میشود
حكماً یكی از این دانههای شن

من نخل شدم قرار شد خم نشوم
جز با تو و خنده هات همدم نشوم
یک سیب دگر بچین و حوایی کن
نامردم اگر دوباره آدم نشوم...........


.gif)