
کنار سفره نشستن، کنار ماهی ها
نگاه کردن ِ با اضطراب و دلشوره
به هفت سین ِ غم انگیز و ناقص امسال
و بعد خواندن ِ آهسته ی دو تا سوره
به هر چه ممکن و ناممکن است چنگ زدن
سقوط کردن ِ بعد از شکستن ِ کلمات
فقط گرفتن ِ دندانه های «عشق» به دست
«دلم گرفته و بدجور تنگه واسه صدات!»
بدون روشنی و گرمی است این خانه
به باد داده کسی آتش ِ زیاد ِ تو را
کنار سفره نشستم بدون سبزه و شمع
که سال نو هم تحویل من نداده تو را
اگرچه می گذرند این دقایق عوضی
میان آینه ها روسیاهی عید است
جوانه ها همه روی درخت یخ زده اند
که سال هاست از اینجا بهار تبعید است
نشسته ام به امید دوباره دیدن ِ تو
در انتهای جهان فکر می کنم که دریست ...
پریده از وسط تنگ ، ماهی کوچک
که فکر کرده که بیرون هوای خوب تریست!!!
***********************************************
تو کز نجابت صدها بهار لبریزی
چرا به ما که رسیدی همیشه پاییزی؟
ببین ! سراغ مرا هیچکس نمیگیرد
مگر که نیمه شبی ، غصهای ، غمی ، چیزی
تو هم که میرسی و با نگاه پُر شورت
نمک به تازه ترین زخم هام می ریزی
خلاصه حسرت این ماند بردلم که شما
بیایی و بروی ، فتنه برنیانگیزی
بخند ! باز شبیه همیشه با طعنه
بگو که: آه ! عجب قصهی غمانگیزی
بگو که قصد نداری که اذیتم بکنی
بگو که دست خودت نیست تا بپرهیزی
ولی ... ببین خودمانیم مثل هر دفعه
چرا به قهر ، تو از جات برنمیخیزی؟!
نشستهای که چه ؟ یعنی دلت شکست ؟هماین؟
ببینمت ... ولی انگار که اشک میریزی
عزیز گریه نکن ، من که اولش گفتم :
تو از نجابت صدها بهار لبریزی ...
**********************************************
ابری خبر کن قاصد باران، پرستو جان !
عطری بیفشان بر حیاط خانه، شب بو جان!
من میهمان دارم مبادا خاک برخیزد
حالا که وقت آبرو داری ست جارو جان!
اینقدر بی تابی نکن پیراهن نازم!
هی روی پیشانی نیا با شیطنت، مو جان!
وقتی تو می آیی در و دیوار می رقصند
انگار چیزی خورده باشد خانه بانو جان
عاشق شدن را داشتم از یاد می بردم
این شیر را بیدار کردی بچه آهو جان
در چشم هایت شیشه ی عمر مرا داری
وقتی که میبندیش دیگر مُرده ام ... کو جان؟
کو جان که برخیزم؟ تو این سهراب را کشتی
گیرم که روزی بازگردی نوش دارو جان !!!
***********************************************
مثل نسیمی لای مو پیچید ، برگشت!
انگار از عاشق شدن ترسید ! برگشت
خوشبختی ام این بار می آمد بماند
یکدفعه از هم زندگی پاشید ، برگشت
مانند گنجشکی که از آدم بترسد
تا از کنارم دانه ای را چید ، برگشت
آن روز عزرائیل می آمد سراغم
دست تو را برگردنم تا دید برگشت !
اوهم فریب قاب عکسی کهنه را خورد
با شک می آمد گرچه بی تردید برگشت
بعد از تو شادی بازهم آمد به خانه
اما نبودی، از همین رنجید ، برگشت
مثل فقیر خسته و درمانده ای که
از لطف صاحب خانه ناامید برگشت
بعد از تو دیگر دشمنانم شاد بودند
اما غم من تازه از تبعید برگشت
بعد از تو هردفعه دلم هرجا که پر زد
مثل نسیمی لای مو پیچید ، برگشت !
**********************************************
که دیگر سنگها را سوئی زد
که رفت و در ترانهی لورکا نامش را نوشت.
بگذار جلیقهی نازکی را ببوسم
بر سینهی گرمش ضد گلولهئی خواهد شد.
تو چرا خیره خیره نگاه کردی و چیزی نگفتی
آسمان را برای چه روشنی بخشیدی
تا گلوله سربازها سینهی او را بهتر ببیند
در آسمان گل آلودهی تهران و چه را میجوئی!!!
برو که پشیمانی سودی ندارد
برو، بر دو زانو بنشین، زاری کن
از نوری که اتاق فرانکو را روشن میکند ...
***************************************************
آسان است برای من
که خیابانها را تا کنم
و در چمدانی بگذارم
که صدای باران را به جز تو کسی نشنود
آسان است
به درخت انار بگویم
انارش را خود به خانهی من آورد
آسان است
آفتاب را
سه شبانه روز، بیآب و دانه رها کنم
و روز ضعیف شده را ببینم
که عصا زنان از آسمان خزر بالا میرود
آسان است
که چهچهی گنجشک را ببافم
و پیراهن خوابت کنم
آسان است برای من
به شهاب نومید فرمان دهم که به نقطهی اولش برگردد
برای من آسان است
به نرمی آبها سخن بگویم و دل صخره را بشکافم
آسان است ناممکنها را ممکن شوم
و زمین در گوشم بگوید ((بس کن رفیق))
اما
آسان نیست معنی مرگ را بدانم
وقتی تو به زندگی آری گفتهای ...

دل نوشت ۱ :
میخواهم دوباره به دنیا بیایم
بیرون در، تو منتظرم بوده باشی
و بیآنکه کسی بفهمد
جای بیداری و خواب را
به رسم خودمان درآریم
چه بود بیداری
که زندگیاش نام کرده بودند ...!
دل نوشت ۲ :
یک لحظه خواستم
چون کودکی که ناشیانه دست در آتش فرو برد،
خواستم تو را ...
دل نوشت ۳ :
دست هایت مال من؟
با دست های من بنويس
با دست های من غذا بخور
با دست های من موهایت را مرتب کن
فقط دست هایت را
از تنم بر ندار ...!
دل نوشت ۴ :
اگر پیچ امین الدوله بودم می توانستم
کمی از ساقه هایم را ببندم دور بازویش
.
.
.
دل نوشت ۵ :
زمان اما دست بر گلو می گذارد
زندگی را و زمین را چه به این حرف ها!؟
به خاطر مردم است که می گویم
گوش هایت را کمی نزدیک دهانم بیار،
دارد از شعرهای عاشقانه تهی می شود
چگونه می شود بی هیچ واژه ای
کسی را که این همه دور است
این همه دوست داشت ...!!!
دل نوشت ۷ :
با نغمه شادمانه می خندیدیم
چون شاخه پرجوانه می خندیدیم
این بغض غریب اگر مجالی می داد
ما نیز بر این زمانه می خندیدیم !!!
سرگشته و بی قرار برمی گردد
از پای فتاده، زار برمی گردد
با دست تهی از سفر آهن و دود
یک روز بشر به غار برمی گردد !!!
به گردون میرود فریاد امواج
خروشی داشتم،کردند تاراج ...
با جمله ی رندان جهان هم کیشم
انگار شراب از آسمان می بارد
وقتی که به چشمان تو می اندیشم ...
غم نوشت ۱۱ :
و من همیشه فکر می کنم
حتی گوانتانامو آسمانی آبی تر از
روزگار من داشت ...!!!