مردی که تا پیشانی در اندوه فرو رفت ... !
دیوانگی زین بیشتر؟ زین بیشتر ، دیوانه جان
با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانه جان
در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو
وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان
چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من
ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان
گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر
عشقی که هم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان
کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون
قید سفر دیوانه جان ! قید حضر دیوانه جان
ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم
روزی بیامیزیم اگر با یکدیگر دیوانه جان
تا چاربند عقل را ویران کنی، اینگونه شو
دیوانه خود، دیوانه دل، دیوانه سر، دیوانه جان
ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من
دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان
هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد
گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان
یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر
در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
می داند این غریبه که تا سالهای سال
دائم همین غریبی و دائم همین ملال
دارد کسی دوباره تو را گریه می کند
در پشت این نقابِ من ِ شاد و بی خیال
تو لحظه ی رسیدنی و درک می کنند
شوق مرا به آمدنت میوه های کال
پائیز بود .... رفتی و انگار در دلم
باران گرفته است از آن روز تا به حال
طوفان رسید و ریخت به جانت غبار و سنگ
تا خواستم بنوشمت ای برکه ی زلال
اینجا مجال آهن و سنگ است و مردمش
دیگر نمی دهند به امثال ما مجال...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تو آمدی که بگویی: اگر... اگر می رفت...
تو آمدی و کسی داشت سمت در می رفت!
تو آمدی و چنان زل زدی به پوچی من
که داشت حوصله ی انتظار سر می رفت!!
تو آمدی و کسی گوشه ی غزل هی با ↓
ردیف و قافیه هایی عجیب ور می رفت
تو آمدی، کلماتی که مرد ساخته بود
شبیه صابون از دست شعر در می رفت
از اینکه آمده تا... بیشتر پشیمان بود
از اینکه آمده تا... هرچه بیشتر می رفت!
اشاره کرد خدا سمت پرتگاه... ولی ↓
به گوش من... و تو این حرف ها مگر می رفت!
■
تو آمدی که بگویی... به گریه افتادی!
و پشت پنجره انگار یک نفر می رفت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ ن :
یک روز چهل و سه بار غروب آفتاب را تماشا کردم !
و کمی بعد گفت :
-خودت که میدانی ... وقتی آدم خیلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب لذت میبرد .
پس خدا میداند آن روز چهل و سه غروبه چهقدر دلت گرفته بوده .
اما مسافر کوچولو جوابم را نداد .
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ ن :
میدانی ؟
میدانی از وقتی دلبستهات شدهام
همه جا
بوی پرتقال و بهشت میدهد ؟
هرچه میکنم
چهار خط برای تو بنویسم
میبینم واژهها
خاک بر سر شدهاند
هرچه میکنم
چهار قدم بيایم
تا به دستهات برسم
زانوهام میخمد .
نه اینکه فکر کنی خستهام
نه اینکه تاب راه رفتن نداشته باشم
نه ...
تا آخرش همین است
نگاهت
به لرزهام میاندازد ...

الهی