یادی از حضرت حافظ....

 

خوشا شیراز و وضع بی‌مثالش

خداوندا نگه دار از زوالش

ز رکن آباد ما صد لوحش الله

که عمر خضر می‌بخشد زلالش

میان جعفرآباد و مصلا

عبیرآمیز می‌آید شمالش

به شیراز آی و فیض روح قدسی

بجوی از مردم صاحب کمالش

که نام قند مصری برد آن جا

که شیرینان ندادند انفعالش

صبا زان لولی شنگول سرمست

چه داری آگهی چون است حالش

گر آن شیرین پسر خونم بریزد

دلا چون شیر مادر کن حلالش

مکن از خواب بیدارم خدا را

که دارم خلوتی خوش با خیالش

چرا حافظ چو می‌ترسیدی از هجر

نکردی شکر ایام وصالش

 

 

 
 
 از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه

انی رایت دهرا من هجرک القیامه

دارم من از فراقش در دیده صد علامت

لیست دموع عینی هذا لنا العلامه

هر چند کآزمودم از وی نبود سودم

من جرب المجرب حلت به الندامه

پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا

فی بعدها عذاب فی قربها السلامه

گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم

و الله ما راینا حبا بلا ملامه

حافظ چو طالب آمد جامی به جان شیرین

حتی یذوق منه کاسا من الکرامه

 

 

 

هر نکته‌ای که گفتم در وصف آن شمایل

هر کو شنید گفتا لله در قائل

تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول

آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل

حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید

از شافعی نپرسند امثال این مسائل

گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم

گفت آن زمان که نبود جان در میانه حائل

دل داده‌ام به یاری شوخی کشی نگاری

مرضیه السجایا محموده الخصائل

در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستت

و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مایل

از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم

و از لوح سینه نقشت هرگز نگشت زایل

ای دوست دست حافظ تعویذ چشم زخم است

                                             یا رب ببینم آن را در گردنت حمایل

 

بعدا نوشت : شعر خوشا شیراز و .... به درخواست یکی از بهترین دوستانم قرار داده شد.

با آرزوی سلامتی و موفقیت روزافزون برای این دوست عزیزم......

سال نو مبارک




ساقيا آمدن عيد مبارک بادت

وان مواعيد که کردی مرواد از يادت


در شگفتم که درين مدتِ ايام فراق

برگرفتی ز حريفان دل و دل می‌دادت


برسان بندگی دختر رز گو بدر آی

که دم همت ما کرد ز بند آزادت


شادی مجلسيان در قدم و مقدم توست

جای غم باد هر آن دل که نخواهد شادت


شکر ايزد که ز تاراج خزان رخنه نيافت

بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت


چشم بد دور کز آن تفرقه‌ات باز آورد

طالع نامور و دولت مادرزادت


حافظ از دست مده دولت اين کشتی نوح

ورنه طوفان حوادث ببرد بنيادت


بزرگداشت حضرت حافظ.........




زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم

ناز بنیاد مکن تا نکَنی بنیادم


می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر

سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم


زلف را حلقه مکن تا نکُنی در بندم

طره را تاب مده تا ندهی بر بادم


یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم

غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم


رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گُلم

قد برافراز که از سرو کنی آزادم


شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را

یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم


شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه

شور شیرین منما تا نکنی فرهادم


رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس

تا به خاک در آصف نرسد فریادم


حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی

من از آن روز که در بند توام آزادم



دل تنگی.....

روزگار غریبی است نازنین

                         

                                       خدا را باید در پستوی خانه نهان کرد

مرگا به من که با پر طاووس عالمی...یک موی گربه وطنم را عوض کنم


چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

 

 

 

 

 

سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست

 

سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید

 

 

تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست

 

در اندرون من خسته دل ندانم کیست

 

 

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

 

دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب

 

 

بنال هان که از این پرده کار ما به نواست

 

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود

 

 

رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست

 

نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من

 

 

خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست

 

چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم

 

 

گرم به باده بشویید حق به دست شماست

 

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند

 

 

که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

 

چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب

 

 

که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست

 

ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند

 

 

 

فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست

 

لیلا دوباره قسمت ابن سلام شد

                                          عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد

تو را با غیر میبینم صدایم در نمی آید

                                           دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمی آید

              

 

حضرت حافظ.............


دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی‌گیرد

     

ز هر در می‌دهم پندش ولیکن در نمی‌گیرد

 

خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو

     

 

که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی‌گیرد

 

بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین

     

 

که فکری در درون ما از این بهتر نمی‌گیرد

 

صراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند

     

 

عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی‌گیرد

 

من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی

     

 

که پیر می فروشانش به جامی بر نمی‌گیرد

 

از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش

     

 

که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی‌گیرد

 

سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز

     

 

برو کاین وعظ بی‌معنی مرا در سر نمی‌گیرد

 

نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است

     

 

دلش بس تنگ می‌بینم مگر ساغر نمی‌گیرد

 

میان گریه می‌خندم که چون شمع اندر این مجلس

     

 

زبان آتشینم هست لیکن در نمی‌گیرد

 

چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را

     

 

که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی‌گیرد

 

سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است

     

 

چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی‌گیرد

 

من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار

     

 

اگر می‌گیرد این آتش زمانی ور نمی‌گیرد

 

خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت

     

 

دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد

 

بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم

     

 

که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی‌گیرد

لیلی....مجنون....

 

 

برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر

                                          وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد.....