مرا ببر امید دلنواز من...

 

نگاه کن که غم درون دیده ام

چگونه قطره قطره آب می شود

چگونه سایه سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب می شود

نگاه کن

تمام هستیم خراب می شود 

 شراره ای مرا به کام می کشد

مرا به اوج می برد

مرا به دام میکشد

نگاه کن

تمام آسمان من

پر از شهاب می شود 

 تو آمدی ز دورها و دورها

ز سرزمین عطر ها و نورها

نشانده ای مرا کنون به زورقی

ز عاجها ز ابرها بلورها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعر ها و شورها

به راه پر ستاره ه می کشانی ام

فراتر از ستاره می نشانی ام

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه های آسمان

کنون به گوش من دوباره می رسد

صدای تو

صدای بال برفی فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسیده ام

به کهکشان به بیکران به جاودان

کنون که آمدیم تا به اوجها

مرا بشوی با شراب موجها

مرا بپیچ در حریر بوسه ات

مرا بخواه در شبان دیر پا

مرا دگر رها مکن

مرا از این ستاره ها جدا مکن

نگاه کن که موم شب براه ما

چگونه قطره قطره آب میشود

صراحی سیاه دیدگان من

به لالای گرم تو

لبالب از شراب خواب می شود 

 به روی گاهواره های شعر من

نگاه کن

تو میدمی و آفتاب می شود

 

بعدا نوشت ۱ : به یاد سوم راهنمایی...اولین باری که این شعر را یکی از بهترین دوستانم

 در صفحه اول کتابم نوشت...یادش بخیر...

بعدا نوشت ۲ : مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی...!

 

ای عشق همه بهانه از توست...

تنها ، سر یک مزرعهّ شالی ماند

با پیرهن و کلاه پوشالی ماند

وقتی که پرنده رفت ، در سینهّ او

آنجا که دل است ، حفره ای خالی ماند! 

***

آن روز افق آینهّ دق شده بود

انگار دوباره وقت هق هق شده بود

 

بر شانهّ یک نسیم آواره گریست...

بی چاره مترسکی که عاشق شده بود!

*********************************

اصلاً قبول حرف شما، من روانی‌ام

من رعد و برق و زلزله‌ام، ناگهانی‌ام

 

 این بیت‌های تلخِ نفس‌گیرِ شعله‌خیز

داغ شماست خیمه زده بر جوانی‌ام

 

 رودم، اگر چه بی‌تو به دریا نمی‌رسم

کوهم، اگر چه مردنی و استخوانی‌ام

 

من از شکوه روسری‌ات کم نمی‌کنم!

من، این من غبار، چرا می‌تکانی‌ام؟

 

بگذار روی دوش تو باشد یکی دو روز

این سر که سرشکستۀ نامهربانی‌ام

 

کوتاه شد سی و سه پل و دو پلش شکست

از بعد رفتنت گل ابروکمانی‌ام

 

شاعر شنیدنی است ولی دست روزگار

نگذاشت این که بشنوی‌ام یا بخوانی‌ام

 

این بیت آخر است، هوا گرم شد، بخند

من دوست‌دار بستنی زعفرانی‌ام

**********************************

لبخند بزن تازه کنی بغض" بنان" را

بخرام بر آشفته کنی "فرشچیان" را

 

تلفیق سپید و غزل و پست مدرنی

انگشت به لب کرده لبت منتقدان را

 

معراج من این بس که در این کوچه بن بست

یک جرعه تنفس بکنم چادرتان را

 

دلتنگی حزن آور یک کهنه سه تارم

برگیر و بر آشوب و بزن "جامه دران " را

 

ای کاش در این دهکده پیر بسوزند

هر چه سفر و کوله و راه و چمدان را

 

شاید تو بیایی و لبت شربت گیلاس

پایان بدهد این تب و تاب این هذیان را

 

قاموس غزل های منی بی برو برگرد

نگذار کسی بو ببرد این جریان را

*********************************

همراه با وزیدن ِ نُت های ساکسیفون

در عصر شرجی ِ غزلی غرق ِ اُدکلن

 

یک جفت چشم ِ شرجی ِ شاعر کُش ِ قشنگ

از بستگان ِ دختر ِ همسایه ی <نِرون>

 

بر روی کاج ِ پیر ِ دلم لانه کرده اند

آرام و سرد مثل غم و خنده ی ژکون ...

 

< د > وزن بیت قبلی من را به هم زده

لعنت به فاعلات مفاعیل ُ فاعلن

 

من قانعم تو را به خدا جان مادرت

امشب بیا و روسری ات را سرت نکن

**************************************

هر بار خواست چای بریزد نمانده ای

رفتی و باز هم به سکوتش کشانده ای

 

تنها دلش خوش است به اینکه یکی دو بار

با واسطه سلام برایش رسانده ای

 

حالا صدای او به خودش هم نمی رسد

از بس که بغض توی گلویش چپانده ای

 

دیدم دوباره شهر پر از جوجه فنچ هاست

گفتند باز روسری ات را تکانده ای

 

می رقصی و برات مهم نیست مرگشان

مشتی نهنگ را که به ساحل کشانده ای

 

بدبخت من ، فلک زده من ، بد بیار من ...

امروز عصر چای ندارم ...تو مانده ای

*********************************

بعدا نوشت ۱ :  

 

کاش غم و غصه هم قیمت داشت

مجّانی است

همه می‌خورند.

 کاش روی دهان‌مان

کنتوری نصب می‌شد

و جریمة غصه‌ها را

به حساب آنان می‌ریختیم.

 غصه نخوریم مردم

سیاستمدارها هم روزی بزرگ می‌شوند

به مدرسه می‌روند

و دنیا

مثل گل مصنوعی قشنگ می‌شود

هر چیز مجانی که  ارزش خوردن ندارد.

 

بعدا نوشت۲ :

 

تقصیر تو نیست، این مکافات من است

دشنام ز دوست عین سوغات من است

 

یکرنگی و عشق و شعر و ... چندین نقطه

فهرست بلند اتهامات من است...!

 

زادروز سهراب سپهری عزیز...

 

نگاه مرد مسافر به روي زمين افتاد :

"چه سيب هاي قشنگي !

حيات نشئه تنهايي است."

و ميزبان پرسيد:

قشنگ يعني چه؟

- قشنگ يعني تعبير عاشقانه اشكال

و عشق ، تنها عشق

ترا به گرمي يك سيب مي كند مانوس.

و عشق ، تنها عشق

مرا به وسعت اندوه زندگي ها برد ،

مرا رساند به امكان يك پرنده شدن.

- و نوشداري اندوه؟

- صداي خالص اكسير مي دهد اين نوش.

و حال ، شب شده بود.

چراغ روشن بود.

و چاي مي خوردند.

- چرا گرفته دلت، مثل آنكه تنهايي.

- چقدر هم تنها!

- خيال مي كنم

دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي.

- دچار يعني

- عاشق.

- و فكر كن كه چه تنهاست

اگر ماهي كوچك ، دچار آبي درياي بيكران باشد.

- چه فكر نازك غمناكي !

- و غم تبسم پوشيده نگاه گياه است.

و غم اشاره محوي به رد وحدت اشياست.

- خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند

و دست منبسط نور روي شانه آنهاست.

- نه ، وصل ممكن نيست ،

هميشه فاصله اي هست .

اگر چه منحني آب بالش خوبي است.

براي خواب دل آويز و ترد نيلوفر،

هميشه فاصله اي هست.

دچار بايد بود

و گرنه زمزمه حيات ميان دو حرف

حرام خواهد شد...

 

 

این موسیقی ...می افتد از دهان... تو اگر نخوانی...

 

هنوز مثل زمین در طواف خورشیدم

ولی زمین نشدم،گرد خود نچرخیدم

 

حکایت من و باران که میگریست یکیست

از آسمان به زمین کرده اند تبعیدم

 

مرور میکنم این سالهای هجری را

پر از تلاقی ماه محرم و عیدم

 

بگو به باد که من آفتابگردانم

جز آفتاب به ساز کسی نرقصیدم

 

گل محمدی ام من،سلامم و صلوات

ولی سراپا تیغم اگر بچینیدم!

 

ستارگان سحر پیشمرگ خورشیدند

ستاره سحرم پیشمرگ خورشیدم

 

( محمد مهدی سیار )

 

*****************************************

 

با من برنو به دوش یاغی مشروطه خواه

عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه

 

بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟

با من تنها تر از ستارخان بی سپاه

 

موی من مانند یال اسب مغرورم سپید

روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه

 

هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق

کنده ی پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه

 

کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود

یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه

 

آدمیزادست و عشق و دل به هر کاری زدن

آدم ست و سیب خوردن آدم  ست و اشتباه

 

سوختم دیدم قدیمی ها چه زیبا گفته اند

"دانه ی فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه"

 

( حامد عسکری )

 

***************************************

 

کاش کرایه‌ی کشتی را گفته بودی

ما گول حرمت کشتی بان را خورده‌ایم

همه‌مان مرده‌ایم.

 

از آن همه هیچ‌کس نماند

جز ناخدا

که شرح رستگاری مغروقین را

می‌نویسد.

 

( استاد شمس لنگرودی )

**************************************

 

آن عکسم بهتر است

همان که در آن آفتاب تابستانی چشمم را می‌زند

و دسته‌ئی از مویم

بر پیشانیم آویخته است

همان که پای زره پوشم ایستاده‌ام

چند لحظه

پیش از بمباران ...

 

( استاد شمس لنگرودی )

 

بعدا نوشت : گفت : احوات چطور است ؟

                                 گفتمش : عالی است...مثل حال گل !

                                                                    حال گل در چنگ چنگیز  مغول !

 

( استاد قیصر امین پور عزیز )

 

 

اگر شبها همه قدر بودی شب قدر بی قدر بودی......

 

رفتار من عادی است

اما نمی دانم چرا

این روزها

از دوستان و آشنایان

هرکس مرا می‌بیند

از دور می‌گوید:

این روزها انگار

حال و هوای دیگری داری!

 

اما

من مثل هر روزم

با آن نشانیهای ساده

و با همان امضا، همان نام و با همان رفتار معمولی

مثل همیشه ساکت و آرام

این روزها تنها

حس می کنم گاهی کمی گنگم

گاهی کمی گیجم

حس می‌کنم

از روزهای پیش قدری بیشتر

این روزها را دوست دارم

گاهی

- از تو چه پنهان -

با سنگها آواز می‌خوانم

و قدر بعضی لحظه‌ها را خوب می‌دانم

این روزها گاهی

از روز و ماه و سال، از تقویم

از روزنامه بی خبر هستم

 

حس می‌کنم گاهی کمی کمتر

گاهی شدیدا بیشتر هستم حتی اگر می‌شد بگویم

 

این روزها گاهی خدا را هم

یک جور دیگر می‌پرستم

 

از جمله دیشب هم

دیگرتر از شب‌های بی‌رحمانه دیگر بود:

من کاملا تعطیل بودم

اول نشستم خوب

جوراب‌هایم را اتو کردم

تنها - حدود هفت فرسخ - در اتاقم راه رفتم

با کفش‌هایم گفتگو کردم

و بعد از آن هم

رفتم تمام نامه‌ها را زیر و رو کردم

و سطر سطر نامه‌ها را

دنبال آن افسانه‌ی موهوم

دنبال آن مجهول گشتم

چیزی ندیدم

تنها یکی از نامه‌هایم

بوی غریب و مبهمی می‌داد

انگار

از لابه لای کاغذ تا خورده‌ی نامه

بوی تمام یاس‌های آسمانی

احساس می‌شد

 

دیشب دوباره

بی تاب در بین درختان تاب خوردم

از نردبان ابرها تا آسمان رفتم

در آسمان گشتم

و جیب‌هایم را

از پاره‌های ابر پر کردم

جای شما خالی!

یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد

یک پاره از مهتاب خوردم

 

دیشب پس از سی سال فهمیدم

که رنگ چشمانم کمی میشی است

و بر خلاف سال‌ها پیش

رنگ بنفش و ارغوانی را

از رنگ آبی دوست‌تر دارم

 

دیشب برای اولین بار

دیدم که نام کوچکم دیگر

چندان بزرگ و هیبت آور نیست

 

این روزها دیگر

تعداد موهای سفیدم را نمی‌دانم

 

گاهی برای یادبود لحظه‌ای کوچک

یک روز کامل جشن می‌گیرم

گاهی

صد بار در یک روز می‌میرم

حتی

یک شاخه از محبوبه‌های شب

یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است

 

گاهی نگاهم در تمام روز

با عابران ناشناس شهر

احساس گنگ آشنایی می‌کند

گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را

آهنگ یک موسیقی غمگین

هوایی می‌کند

 

اما

غیر از همین حس‌ها که گفتم

و غیر از این رفتار معمولی

و غیر از این حال و هوای ساده و عادی

حال و هوای دیگری

در دل ندارم

رفتار من عادی است...

 

بعدا نوشت ۱: بر سر آنم که گر زدست بر آید.......دست به کاری زنم که غصه سر آید

بعدا نوشت۲ : آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است.......

 

التماس دعا

 

گروس عبدالملکیان....استاد علی محمد مودب.......


هوا

       که پیرهن پوشیده

هوا

       که میز صبحانه را می چیند

هوا

     که گوش می دهد به شعرهام


هوا

     که هوایی ام کرده

هوا

     که حواسش نبود این شعر است


                                           و از پنجره بیرون رفت   .

                                                                    .

                                                                        .


بیهوده دلت گرفته

                              بیهوده!

تا بوده جهان

               جهان همین بوده!

باید بروی به دیدنش باید...

باری به هزار سال ابری هم

باران به اتاق تو نمی‌آید!



شماره عوضی نبود

صدا عوضی نبود

چیزی اما عوض شده بود

*** 

جمله ها کوتاه تر شده بودند



خواب     و      بیدارم

روی این الاکلنگ انگار

سالیان سال

با خودم تنها

روز و شب سرگرم این بازی

روز و شب مشغول این کارم

ای شبیه خواب، ای بیداری موعود

کی تو می‌آیی به خوابم؟

سی، چهل، پنجاه

کی

کجا

تا چند بشمارم؟



معجزه‌ بازی چیست؟

که کودکان می‌دوند و

 نرسیده

دامن‌ها را از غبار می‌تکانند

 

چیست معجزه‌ بازی؟

که کودکان قایم می‌شوند

و پیداشان که می‌کنی

بزرگ شده‌اند!


بعدا نوشت : سپاسگزارم درخت گلابی...که به شکل دلم درآمدی...چه تنها بودم...



قایق کاغذی..........



یک جفت کفش

چند جفت جوراب با رنگ های نارنجی و بنفش

یک جفت گوشواره ی آبی

یک جفت ...

 

کشتی نوح است

این چمدان که تو می بندی !

 

بعد

صدای در

از پیراهنم گذشت

از سینه ام گذشت

از دیوار اتاقم گذشت

از محله های قدیمی گذشت

                  و کودکی ام را غمگین کرد.               

کودک بلند شد

و قایق کاغذی اش را بر آب انداخت

او جفت را نمی فهمید

تنها سوار شد

آب ها به آینده می رفتند.

 

همین جا دست بردم به شعر

و زمان را

مثل نخی نازک

بیرون کشیدم از آن

دانه های تسبیح ریختند :

 

                 من                      ...                                تو                  

                                                             کودکی                              ...

 

          ...                      قایق کاغذی                                 

               نوح                                                                            ...            

                                 ...                   آینده           

                                                                               ...

 

تو را

با کودکی ام

بر قایق کاغذی سوار کردم  و

به دوردست فرستادم

بعد با نوح

در انتظار طوفان قدم زدیم

 

**********************************************


آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا ؟

بي وفا، بي وفا حالا كه من افتاده ام از پا چرا ؟


نوشدارويي و بعد از مرگ سهراب آمدي

سنگدل اين زودتر مي خواستي حالا چرا ؟


عمر ما ار مهلت امروز و فرداي تو نيست

من كه يك امروز مهمان توام فردا چرا ؟


نازنينا ما به ناز تو جواني داده ايم

ديگر اكنون با جوانان نازكن با ما چرا ؟


وه كه با اين عمر هاي كوته بي اعتبار

اين همه غافل شدن از چون مني شيدا چرا ؟


آسمان چون جمع مشتاقان ، پريشان مي كند

درشگفتم من نمي پاشد ز هم دنيا چرا ؟


شهريارا بي حبيب خود نمي كردي سفر

راه عشق است اين يكي بي مونس و تنها چرا ؟


*************************************************


بعدا نوشت 1 :   ماجرای عاشقانه من و جهان ...... سخت بود....... سخت و نا گزیر 

بود.......جیک و پوک دایم پرنده و درخت پیر بود.......


بعدا نوشت 2 : رضا رحیمی شاعر عزیز کشورمان درگذشت......



تمامی روزها یک روزند............تکه تکه میان شبی بی پایان........



پیش از این‌ها بهار دیگر بود، هیچ سروی زمین نمی‌افتاد

و تبر این‌چنین عزیز نبود، و درخت این‌چنین نمی‌افتاد

فصل فصل شكوه ابراهیم، جنگ جنگ بت بزرگ و خدا

گرچه نمرود بود و آتش هم، قلب‌ها از یقین نمی‌افتاد

باغ‌هامان نچیده‌تر بودند، میوه‌هامان رسیده‌تر بودند

شاخه‌ای هم اگر تبر می‌خورد میوه‌ای دستچین نمی‌افتاد

پیش از این روزگار دیگر بود، چشم‌ها سفره نمك بودند

در پی دست دوستی‌هامان مار از آستین نمی‌افتاد

كاش مثل قدیم‌ها بودیم، همه تكرار یك صدا بودیم

و صدا مثل كوه بود، كوهی كه هیچ‌گاه از طنین نمی‌افتاد

كاش مثل قدیم‌ها، آری، بعد از این عیدهای تكراری

در دل سیزده‌بدرهامان حسرت هفت‌سین نمی‌افتاد


**********************************************


باران صبح

بر دفتر شعرم می‌بارد

مِه بر کلماتم موج می‌زند

می‌دانم زورقم

سراسر روز سرگردان خواهد ماند.



*******************************************

دلتنگی

خوشة انگور سیاه است

لگدکوبش کن

لگدکوبش کن

بگذار ساعتی

سربسته بماند

مستت می‌کند اندوه.


********************************************


نمی‌خواهم به درختی اندیشه کنم 

که کتابخانه از او ساختند 

و یک صندلیش منم.


 *****************************************


می‌سوزم سراپا 

و شمع‌ها روی میز 

تمام حواس‌شان به من است

به سر انگشت‌های من 

که قطره‌قطره تمام می‌شوند.





با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی.......



نيمكت كهنه باغ 

خاطرات دورش را 

در اولين بارش زمستاني

از ذهن پاك كرده است 

خاطره شعرهايي را كه هرگز نسروده بودم 

خاطره آوازهايي را كه هرگز نخوانده بودي


شگفتا بی سر و سامانی عشق........به روی نیزه سرگردانی عشق......!


صدای آب می آید 

مگر در نهر تنهایی چه می شویند؟

لباس لحظه ها پاک است.

میان آفتاب هشتم دی ماه

طنین برف نخ های تماشا چکه های وقت

طراوت روی آجر هاست روی استخوان روز

چه می خواهیم؟

بخار فصل گرد واژه های ماست

دهان گلخانه ی فکر است.

 

سفر هایی تو را در کوچه هاشان خواب می بینند

تو را در قریه هایی دور مرغانی به هم تبریک می گویند.

چرا مردم نمیدانند

که لادن اتفاقی نیست

نمیدانند در چشمان دم جمبانک امروز

                                                   برق آب های شط دیروز است؟

 

چرا مردم نمی دانند که در گل های ناممکن هوا

                                                                سرد است...




گروس عبدالملکیان ( سطرها در تاریکی جا به جا می شوند )


هر روز

پرده را كنار می‌زنیم

و خورشید را در آسمان

به خاطر می‌آوریم

تقصیر مرگ نیست

كه ما این‌همه تنهاییم

ما

با دهان دودكش‌ها سخن گفتیم و

واژة «باران مصنوعی» را چون كودكی ترسناك

به دنیا آوردیم

تقصیر مرگ نیست

كه این‌همه تنهاییم

انگار

جهان چایی‌ است كه سرد شده

و گاهی

پشیمانی، تنها درآوردن سوزن است

از سینة پروانه‌ای غبارگرفته

...............

كبریت بكش

تا ستاره‌ای به شب اضافه كنیم

و خیره شو

به مردمان تنهایی

كه در آسمان سیگار می‌كشند

به رودخانه‌ای كه از كودكی‌ات می گذشت

و یال موج موج پرماهی‌اش

خون جنگل بود

رودخانه‌ای وحشی

كه در لوله‌های آهنی رام شد

و با یك پیچ

سرد و گرمش كردیم........


آنگاه پس از تندر........



اما نمي داني چه شبهايي سحر كردم

بي آنكه يكدم مهربان باشند با هم پلكهاي من

در خلوت خواب گوارايي

و آن گاهگه شبها كه خوابم برد

هرگز نشد كايد بسويم هاله اي يا نيمتاجي گل

از روشنا گلگشت رؤيايي

در خوابهاي من

اين آبهاي اهلي وحشت

تا چشم بيند كاروان هول و هذيان ست

اين كيست ؟ گرگي محتضر ، زخميش بر گردن

با زخمه هاي دم به دم كاه نفسهايش

افسانه هاي نوبت خود را

در ساز اين ميرنده تن غمناك مي نالد

وين كيست ؟ گفتاري ز گودال آمده بيرون

سرشار و سير از لاشه ي مدفون

بي اعتنا با من نگاهش

پوز خود بر خاك مي مالد

آنگه دو دست مرده ي پي كرده از آرنج

از روبرو مي آيد و رگباري از سيلي

من مي گريزم سوي درهايي كه مي بينم

بازست ، اما پنجه اي خونين كه پيدا نيست

از كيست

تا مي رسم در را برويم كيپ مي بندد

آنگاه زالي جغد و جادو مي رسد از راه

قهقاه مي خندد

وان بسته درها را نشانم مي دهد با مهر و موم پنجه ي خونين

سبابه اش جنبان به ترساندن

گويد

بنشين

شطرنج

آنگاه فوجي فيل و برج و اسب مي بينم

تازان به سويم تند چون سيلاتب

من به خيالم مي پرم از خواب

مسكين دلم لرزان چو برگ از باد

يا آتشي پاشيده بر آن آب

خاموشي مرگش پر از فرياد

آنگه تسلي مي دهم خود را كه اين خواب و خيالي بود

اما

من گر بيارامم

با انتظار نوشخند صبح فردايي

اين كودك گريان ز هول سهمگين كابوس

تسكين نمي يابد به هيچ آغوش و لالايي

از بارها يك بار

شب بود و تاريكيش

يا روشنايي روز ، يا كي ؟ خوب يادم نيست

اما گمانم روشنيهاي فراواني

در خانه ي همسايه مي ديدم

شايد چراغان بود ، شايد روز

شايد نه اين بود و نه آن ، باري

بر پشت بام خانه مان ، روي گليم تر وتاري

با پيردرختي زرد گون گيسو كه بسياري

شكل و شباهت با زنم مي برد ، غرق عرصه ي شطرنج بودم من

جنگي از آن جانانه هاي گرم و جانان بود

انديشه ام هرچند

بيدار بود و مرد ميدان بود

اما

انگار بخت آورده بودم من

زيرا

ندين سوار پر غرور و تيز گامش را

در حمله هاي گسترش پي كرده بودم من

بازي به شيرينآبهايش بود

با اين همه از هول مجهولي

دايم دلم بر خويش مي لرزيد

گويي خيانت مي كند با من يكي از چشمها يا دستهاي من

اما حريفم بيش مي لرزيد

در لحظه هاي آخر بازي

ناگه زنم ، همبازي شطرنج وحشتناك

شطرنج بي پايان و پيروزي

زد زير قهقاهي كه پشتم را بهم لرزاند

گويا مراهم پاره اي خنداند

ديدم كه شاهي در بساطش نيست

گفتي خواب مي ديدم

او گفت : اين برجها را مات كن

خنديد

يعني چه ؟

من گفتم

او در جوابم خندخندان گفت

ماتم نخواهي كرد ، مي دانم

پوشيده مي خندند با هم پير بر زينان

من سيلهاي اشك و خون بينم

در خنده ي اينان

آنگاه اشارت كرده سوي طوطي زردي

كانسو ترك تكرار مي كرد آنچه او مي گفت

با لهجه ي بيگانه و سردي

ماتم نخواهي كرد ، مي دانم

زنم ناليد

آنگاه اسب مرده اي را از ميان كشته ها برداشت

با آن كنار آسمان ، بين جنوب و شرق

پر هيب هايل لكه ابري را نشانم داد ، گفت

آنجاست

پرسيدم

آنجا چيست ؟

ناليد و دستان را به هم ماليد

من باز پرسيدم

نالان به نفرت گفت

خواهي ديد

ناگاه ديدم

آه گويي قصه مي بينم

تركيد تندر ، ترق

بين جنوب و شرق

زد آذرخشي برق

اكنون دگر باران جرجر بود

هر چيز و هر جا خيس

هر كس گريزان سوي سقفي ، گيرم از ناكس

يا سوي چتري گيرم از ابليس

من با زنم بر بام خانه ، بر گليم تار

در زير آن باران غافلگير

ماندم

پندارم اشكي نيز افشاندم

بر نطع خون آلود اين ظرنج رؤيايي

و آن بازي جانانه و جدي

در خوشترين اقصاي ژرفايي

وين مهره هاي شكرين ،‌ شيرين و شيرينكار

اين ابر چون آوار ؟

آنجا اجاقي بود روشن ‌ مرد

اينجا چراغ افسرد

ديگر كدام از جان گذشته زير اين خونبار

اين هردم افزونبار

شطرنج خواهد باخت

بر بام خانه بر گليم تار ؟

آن گسترشها وان صف آرايي

آن پيلها و اسبها و برج و باروها

افسوس

باران جرجر بود و ضجه ي ناودانها بود

و سقف هايي كه فرو مي ريخت

افسوس آن سقف بلند آرزوهاي نجيب ما

و آن باغ بيدار و برومندي كه اشجارش

در هر كناري ناگهان مي شد طليب ما

افسوس

انگار درمن گريه مي كرد ابر

من خيس و خواب آلود

بغضم در گلو چتري كه دارد مي گشايد چنگ

انگار بر من گريه مي كرد ابر.........




پشت کاجستان برف....(( پایگاه شعر و ادب فارسی ))


بوی قهوة برزیلی

آورده است این باد

بوی چای لاهیجان می‌دهد این باران

چه فرق می‌كند

در تهران باشم

غرق شده در فراموشیِ یك مبل

یا كنار یك سیاه‌چادر تركمنی

موهایم 

با یال اسبی سپید بپیوندد

چه فرق می‌كند

پاریس باشم

با شرابِ بوردو و پستة رفسنجان

یا لندن

در ایستگاه مترو

منتظر یك زن ایرلندی

جهان به اندازة پنج انگشت توست

همان‌قدر كوچك و شگفت‌انگیز

و هر جایی

بوی تو را می‌دهد

این باد

این باران...........

پسته لال سکوت دندان شکن است.....!!!(( پایگاه شعر و ادب فارسی ))

با كاروان حله به سیستان می‌رفت
 
در جاده باستانی پاریز‌ـ‌كرمان

گرفتار اشعار شد
 
و با جلد زركوب
 
پله پله تا ملاقات خدا رفت
 
مولوی جلال‌الدین
 
در مجلس ختم ناشران
 
به احترام وی
 
دو قرن سكوت اعلام كرد 

******************************************

با اجازة محیط زیست
 
دریا، دریا دكل می‌كاریم

ماهی‌ها به جهنم!
 
كندوها پر از قیر شده‌اند
 
زنبورهای كارگر به عسلویه رفته‌اند
 
تا پشت بام ملكه را آسفالت كنند
 
چه سعادتی!
 
داریوش به پارس می‌نازید
 
ما به پارس جنوبی!     

******************************************

از مدرسه كه آمدم
 
به دست خود درختی می نشانم

مشق‌هایم را كه نوشتم
 
به پایش جوی آبی می‌كشانم
 
كلی صبر می‌كنم
 
تا بزرگ شود
 
آن‌قدر بزرگ كه بتوانم خود را از آن بیاویزم  

********************************************

كتاب شعرم را كسی نخرید
 
كتاب‌های ارسالی هم برگشت خورد

با شرمندگی تمام
 
به جنگل رفتم
 
به درخت‌های بریده گفتم:
 
ببخشید خیلی معذرت می‌خواهم
 
نمی‌دانم این روزها
 
مردم
 
به درخت بیشتر از شعر
 
احتیاج دارند   

***************************************

چشمم آب نمی‌خورد
 
از این باران‌های بی‌موقع

كه شیشه‌های پنجره را هاشور می‌زند
 
و سیل‌هایی كه صندوق خیریه با خود می‌آورد
 
چشمم آب نمی‌خورد
 
از این ابرهای قسطی
 
كه با بهره‌های 20٪ نزول می‌كند
 
لطفا به پمپ آب بگو
 
خواب عمیق چاه را آشفته‌تر مكن
 
این خاك
 
فقط به لطف چشمه سبز می‌شود  

******************************************

در كوچه، گوسفندم
 
در مدرسه، طوطی

در اداره، گاو
 
به خانه كه می‌رسم سگ می‌شوم
 
چوپانی از برنامة كودك داد می‌زند: گرگ آمد، گرگ آمد 
 
و من كنار بخاری شعر تازه‌ام را پارس می‌كنم 
    

عشق را ای کاش زبان سخن بود................



چه شب هایی که پرپر شد چه روزانی که شب کردم


نه عبرت را فراخواندم نه غفلت را ادب کردم


برات من شبی آمد که در آیینه لرزیدم


شب قدرم همان شب شد که در زلف تو تب کردم

شب تنهایی دل بود، چرخیدم، غزل گفتم


شب افتادن جان بود رقصیدم، طرب کردم


تمام من همین دل بود دل را خون دل دادم

تمام من همین جان بود جان را جان به لب کردم


دعایی بود و تحسینی، درودی بود و آمینی

اگر دستی بر آوردم، اگر چیزی طلب کردم


تو بودی هر چه اوتادم اگر از پیر دل کندم

تو بودی هر چه اسبابم اگر ترک سبب کردم


نظر برداشتن از خویش بود و خویش او بودن

اگر چیزی به چشم از علم انساب و نسب کردم


الهی عشق در من چلچراغی تازه روشن کن


ببخشا گر خطا رفتم، ببخشا گر غضب کردم


و شایسته این نیست 

که باران ببارد

  و در پیشوازش دل من نباشد

و شایسته این نیست

که در کرت های محبت


  دلم را به دامن نریزم

  دلم را نپاشم


چرا خواب باشم

ببخشای بر من اگر بر فراز صنوبر

تقلای روشنگر ریشه ها را ندیدم

ببخشای بر من اگر زخم بال کبوتر

 به کتفم نرویید

کجا بودم ای عشق؟

چرا چتر بر سر گرفتم؟

چرا ریشه های عطشناک احساس خود را

  به باران نگفتم؟

چرا آسمان را ننوشیدم و تشنه ماندم؟

ببخشای ای عشق

ببخشای بر من اگر ارغوان را ندانسته چیدم

اگر روی لبخند یک بوته

 

آتش گشودم

اگر ماشه را دیدم اما

هراس نگاه نفس گیر آهو 

  به چشمم نیامد

 ببخشای بر من که هرگز ندیدم

نگاه نسیمی مرا بشکفاند

و شعر شگرف شهابی به اوجم کشاند

و هرگز نرفتم که خود را به دریا بگویم

و از باور ریشه ی مهربانی برویم

 کجا بودم ای عشق؟

چرا روشنی را ندیدم؟

چرا روشنی بود و من لال بودم؟

چرا تاول دست یک کودک روستایی

  دلم را نلرزاند؟


چرا کوچه ی رنج سرشار یک شهر

  در شعر من بی طرف ماند؟

 
چرا در شب یک جضور و حماسه

که مردی به اندازه ی آسمان گسترش یافت

دل کودکی را ندیدم که از شاخه افتاد؟

و چشم زنی را که در حجله ی هق هقی تلخ

  جوشید و پیوست با خون خورشید؟




سهراب...........



رفته بودم سر حوض

 

تا ببینم شاید , عکس تنهایی خود را در آب

 

آب در حوض نبود , ماهیان می گفتند :

 

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی , همت کن

 

و بگو ماهی ها , حوضشان بی آب است.

مرگ.........


  آئین عشق بازی دنیا عوض شده است

 یوسف عوض شده است ، زلیخا عوض شده است

 سر همچنان به سجده فرو برده ام ولی

 در عشق سالهاست که فتوا عوض شده است

 خو کن به قایقت که به ساحل نمی رسیم

  خو کن که جای ساحل و دریا عوض شده است

 آن با وفا کبوتر جلدی که پر کشید

  اکنون به خانه آمده اما عوض شده است

 حق داشتی مرا نشناسی ، به هر طریق

 من همچنان همانم و دنیا عوض شده است  

**************************************************

 من به سیبی خشنودم

 و به بوییدن یک بوته ی بابونه

 من نمیخندم اگر بادکنک میترکد

 و نمیخندم اگر فلسفه ای ماه را نصف میکند

 خوب میدانم ریواس کجاست

سار کی می آید

 کبک کی میخواند

باز کی میمیرد

دردواره ها..........


درد های من 

 جامه نیستند 

 تا ز تن درآورم 

 " چامه و چکامه " نیستند 

 تا به " رشته ی سخن " در آورم 

 نعره نیستند 

 تا ز " نای جان " برآورم

دردهای من نگفتنی

دردهای من نهفتنی است

دردهای من

گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست 

 درد مردم زمانه است 

 مردمی که چین پوستینشان

مردمی که رنگ روی آستینشان 

 مردمی که نامهایشان 

 جلد کهنه ی شناسنامه هایشان 

 درد می کند 

 من ولی تمام استخوان بودنم

لحظه های ساده ی سرودنم 

 درد می کند 

 انحنای روح من 

 شانه های خسته ی غرور من 

 تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است

کتف گریه های بی بهانه ام 
 

بازوان حس شاعرانه ام 

 زخم خورده است 

 دردهای پوستی کجا ؟

درد دوستی کجا ؟

این سماجت عجیب

پافشاری شگفت دردهاست 

 دردهای آشنا 

 دردهای بومی غریب

دردهای خانگی

دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم

حرف حرف درد را 
 

در دلم نوشته است 

 دست سرنوشت 

 خون درد را 

 با گلم سرشته است 

 پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم ؟

درد 

 رنگ و بوی غنچه ی دل است 

 پس چگونه من

رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم ؟

دفتر مرا 

 دست درد می زند ورق

شعر تازه ی مرا 

 درد گفته است 

 درد هم شنفته است 

 پس در این میانه من 

 از چه حرف می زنم ؟

درد ، حرف نیست

درد ، نام دیگر من است 

 من چگونه خویش را صدا کنم ؟

باید هوای زیستنم را عوض کنم....!


به روز حادثه تابوت ما ز سرو کنید

که میرویم به داغ بلند بالایی

****************************************************

می خواهد پولک های رنگی باشد

یا سو سوی شمع هایی که 

 بچه ها روشن می کنند

 فرقی نمی کند

ستاره

زمانی ستاره بود

که من عاشق بودم

*

به آسمان بگویید

دست از سرم بردارد

***********************************

مادرم مثل بهار...

گوشه ي پارچه گل مي دوزد

نخ گلدوزي او كوتاه است

مادرم مي ترسد

غنچه ها وا نشوند

*************************************

چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم...تمام عمر قفس می بافت ولی به فکر پریدن بود

دهانت را می بویند

مبادا که گفته باشی دوستت می دارم

دل ات را می بویند

روزگار غریبی ست نازنین

و عشق را

کنار تیرک راه بند

تازیانه می زنند .

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد

در این بن بست کج و پیچ سرما

آتش را به سوختْ بارِ سرود و شعر

فروزان می دارند

به اندیشیدن خطر مکن

روزگار غریبی ست نازنین

آن که بر در می کوبد شباهنگام 

به کشتن چراغ آمده است .

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد

آنک قصابان اند بر گذرگاه ها مستقر

با کنده وساتوری خون آلود

روزگار غریبی ست، نازنین

و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند

و ترانه ها را بر دهان .

شوق را در پستوی خانه نهان بایدکرد

کباب قناری

بر اتش سوسن و یاس

روزگار غریب ست، نازنین

ابلیس پیروزْ مست

سور عزای ما را بر سفره نشسته است

خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد