چای مینوشم ولی از اشک فنجان پر شدست....!

 

برای چه پاورچین پاورچین در قلبم راه می‌روید

محرمانه چرا به حرف دلم گوش می‌کنید

از صحنه‌های دلم

برای کجا فیلم می‌گیرید.

 برای خروج از قلبم

نیازی

به کودتای نظامی نبود

دوست‌تان داشتم

به دلم راه داده‌ام.

 بیرون می‌روید

مزدتان را می‌گیرید

در کافه‌های سر راه می‌نشینید

و به یاد دلم می‌لرزید

با سر نیزه که نمی‌شود به دلی وارد شد...

 

*************************************

 

من تمام شده‌ام، تمام.

چيزي به آخرم نمانده.

دنيا كم از پشيزي‌ست برايم.

و زمين،

       در نظرم،

پول سياهي چرخان در آبي‌‌ي بي‌رنگ خالي‌ست.

             مرا چه شده،

حرفهايم بي‌پيرايه و تكراري‌ست.

گويا باز هم،

خواب خراب، خواب پريشان ديده‌ام.

گويا باز هم،

از چيزي به تنگ آمده‌ام، عاصي شده‌ام...

 

************************************

 

حالا دیگر دیر است. راستی هیچ می دانی من در غیبت پُر سوالِ توچقدر

ترانه سرودم؟چقدر ستاره نشاندم؟چقدر نامه نوشتم که حتی یکی خط

ساده هم به مقصد نرسید؟رسید،اما

وقتی که دیگرهیچ کسی در خاموشیِ خانه خوابِ بازآمدنِ مسافرِ خویش را

نمی دید.

 

***********************************

 

کبوترانم را دانه می دهم

 

باز هم نمی آیی

پنجره را می بندم

 

به بهانه ی آمدن سرمای زودرس..


*********************************

 

بعدترها، روزی می­رسد که از تمام تکراری­ها خسته شوی. از تمام دوباره­ها؛

دوباره شروع کردن­ها، دوباره گفتن­ها، دوباره خواستن­ها، دوباره رسیدن­ها،

دوباره همان شدن­ها، دوباره به همان رسیدن­ها، دوباره نشستن­ها، دوباره

مردن­ها، دوباره بخشیدن­ها، دوباره اشتباه کردن­ها، دوباره پشیمان شدن­ها،

دوباره نشدن­ها، دوباره­ها و دوباره­ها.همان وقت­هاست که پا پس می­کشی و

می­میری. حتی اگرهزارسال عمر کنی...

 

**************************************

 

                                     گنجشک‌ها لاف می‌زنند      

                                      جیک جیک، جیک جیک

                                   جیک ِ هیچ ‌یکشان در نیامد

                                      تو که دور می‌شُدی...

 

                   ************************************

 

هی فلانی زندگی شاید همین باشد؟

یک فریب ساده و کوچک.

آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را

جز برای او و جز با او نمی خواهی.

من گمانم زندگی باید همین باشد …

زخم خوردن

آن هم از دست عزیزی که برایت هیچ کس چون او گرامی نیست

بی گمان باید همین باشد !

 

*********************************

 

بعدا نوشت ۱ :

 

جایی ایستاده‌ام که سرم را هر طرف می‌کنم باد به صورت‌ام می‌خورد

 

نه می‌توانم حرف بزنم،

 

نه می‌توانم اشک نریزم.

 

بعدا نوشت ۲ :

 

دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین

 

چه دل آزارترین شد، چه دل آزارترین؟

 

بعدا نوشت ۳ :

 

این روزها دارم درون خودم را به خاک میسپارم...

 

 

 

 

هی شعر تر انگیزد...!

 

ای لب تو قبله زنبورهای سومنات

خنده ات اعجاز شهناز است در کرد بیات

مطلع یک مثنوی هفت مَن زیبایی ات

ابروانت، فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلات

من انار و حافظ آوردم، تو هم چایی بریز

آی می چسبد شب یلدا هل و چایی نبات

جنگل آشوب من! آهوی کوهستان شعر

این گوزن پیر را بیچاره کرده خنده هات

می رود، بومی کشد، شلیک، مرغی می پرد

گردنش خم می شود، آرام می افتد به پات

گرده اش می سوزد و پلکش که سنگین می شود

می کشد آهی، که آهو... جان جنگل به فدات

سروها قد می کشند از داغی خون گوزن

عشق قل قل می زند از چشمه ها و بعد، کات:

پوستش را پوستین کرده زنی در نخجوان

شاخ هایش دسته چاقوی مردی در هرات

 

***************************************

 

یلدا برای بچه ها، آجیل و طعم هندونه س

ولی برا بزرگترا، یه خاطره، یه نشونه س

 

 یلدا شب ولادته؛ این جوره تو نوشته ها

خورشیدُ  دنیا میارن، تو دل شب فرشته ها

 

فرشته های مهربون، فرشته های نازنین

از اوج ِ اوج آسمون، میان پایین، روی زمین

 

شبیه دونه های برف، روی درختا می شینن

تا خورشیدُ  بغل کنن، تا صب یه وختا می شینن

 

قصه میگن برای هم؛ گر چه شبیه قصه نیس

قصه اون ها مثل ما، نون و پنیر و پسه نیس

 

میگن: یه شب از آسمون پولک آبی میباره

تا دم دمای صب بشه برف حسابی میباره

 

وقتی گمون نمی کنی، ستاره ای پر میزنه

یه آفتاب مهربون، از تو افق سر میزنه

 

یه شب تو اوج تیرگی، ستاره رو نشون میدن

تو دل شب، شب سیا، ُصب میشه و اذون میگن

 

میادُ مرهم میذاره به ساقه  ملخ زده

نماز حاجت بخونید، مردم شهر یخ زده!

 

 

غزلی برای محرم :

 

نه می‌گیرد این دل، نه یک‌دم رها می‌کند

دل سنگم عمری‌ست تا پا به ‌پا می‌کند

سحر سر زد و روز از نیمه رد شد ولی

کسی حرّ خوابیده‌ام را صدا می‌کند؟

قدم در قدم، جاده در جاده تردید ـ آب! ـ

به خود مانده، از شور دریا ابا می‌کند

دل: این کوفه، این شام، این شهر بدنام... نه

نه مرگی، نه داغی... که ما را دوا می‌کند؟

*

نه می‌گیرد این دل نه یک‌دم رها می‌کند

عزادار خویشم، دلم نوحه‌ها می‌کند

نه می‌میرم از غم، نه می‌خوانم از سوگ تو!

به عشقت، دل از گریه حتی حیا می‌کند

صدا می‌رسد کاروان کاروان از فرات

که در خیمه جانم آتش به پا می‌کند

سر آورده‌ام، نذر بال و پر آورده‌ام

کسی هست آیا؟ سرم را جدا می‌کند؟

*

دلم تکه‌تکه ... دلم آب شد چکه‌چکـ...!

کسی خاک خشکیده را کربلا می‌کند؟

 

بعدا نوشت ۱ :

 

درد های من/ جامه نیستند تا ز تن درآورم/ چامه و چکامه نیستند/ تا به رشته ی سخن

درآورم/ نعره نیستند تا ز نای جان برآورم/ دردهای من نگفتنی دردهای من نهفتنی

است.....درد های پوستی کجا....درد دوستی کجا......درد حرف نیست.....درد نام دیگر من

است......من چگونه خویش را صدا کنم؟

 

این روزها بیش از پیش این شعر را زمزمه میکنم...

 

 

بعدا نوشت ۲ :

 

سرمای درونم این روزها به سیبری که نه به زمهریر می ماند...

 

بعدا نوشت ۳ :

 

چه فعل غریبی است این " فهمیدن " ...

 

 

علت عاشق ز علت ها جداست...

 قناری گفت: کره ی ما،

کره ی قفس ها با میله های زرین و چینه دان چینی.

ماهیِ سرخ ِ سفره یِ هفت سینش

به محیطی تعبیر کرد

که هر بهار

متبلور می شود

کرکس گفت: سیاره ی من

سیاره ای بی همتا که در آن

مرگ

مائده می آفریند

کوسه گفت: زمین

سفره ی برکت خیز اقیانوسها

انسان سخنی نگفت

تنها او بود که جامه به تن داشت

و آستینش از اشک تر بود...

 (استاد شاملو)

***********************************

  در تو

 هــــزار مزرعـــه خشـــخاش تازه است.

آدم

به چشم های تو معتاد می شود...

 

********************************

 

 تو با کاف کوچکتر می شوی پسرم

 

اتاق با کاف کوچکتر می شود

 

اما نارنج ها ...

 

 **********************************

بعدا نوشت :

 

شمع ها را روشن بگذار

 

پول برقشان با من

 

فقط امروز...

 

تولد دوست عزیزم مبارکککک....

 

 
 
 

مرا ببر امید دلنواز من...

 

نگاه کن که غم درون دیده ام

چگونه قطره قطره آب می شود

چگونه سایه سیاه سرکشم

اسیر دست آفتاب می شود

نگاه کن

تمام هستیم خراب می شود 

 شراره ای مرا به کام می کشد

مرا به اوج می برد

مرا به دام میکشد

نگاه کن

تمام آسمان من

پر از شهاب می شود 

 تو آمدی ز دورها و دورها

ز سرزمین عطر ها و نورها

نشانده ای مرا کنون به زورقی

ز عاجها ز ابرها بلورها

مرا ببر امید دلنواز من

ببر به شهر شعر ها و شورها

به راه پر ستاره ه می کشانی ام

فراتر از ستاره می نشانی ام

نگاه کن

من از ستاره سوختم

لبالب از ستارگان تب شدم

چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل

ستاره چین برکه های شب شدم

چه دور بود پیش از این زمین ما

به این کبود غرفه های آسمان

کنون به گوش من دوباره می رسد

صدای تو

صدای بال برفی فرشتگان

نگاه کن که من کجا رسیده ام

به کهکشان به بیکران به جاودان

کنون که آمدیم تا به اوجها

مرا بشوی با شراب موجها

مرا بپیچ در حریر بوسه ات

مرا بخواه در شبان دیر پا

مرا دگر رها مکن

مرا از این ستاره ها جدا مکن

نگاه کن که موم شب براه ما

چگونه قطره قطره آب میشود

صراحی سیاه دیدگان من

به لالای گرم تو

لبالب از شراب خواب می شود 

 به روی گاهواره های شعر من

نگاه کن

تو میدمی و آفتاب می شود

 

بعدا نوشت ۱ : به یاد سوم راهنمایی...اولین باری که این شعر را یکی از بهترین دوستانم

 در صفحه اول کتابم نوشت...یادش بخیر...

بعدا نوشت ۲ : مثل یک ساختمان لب دریا نگرانم به کشش های بلند ابدی...!

 

ای عشق همه بهانه از توست...

تنها ، سر یک مزرعهّ شالی ماند

با پیرهن و کلاه پوشالی ماند

وقتی که پرنده رفت ، در سینهّ او

آنجا که دل است ، حفره ای خالی ماند! 

***

آن روز افق آینهّ دق شده بود

انگار دوباره وقت هق هق شده بود

 

بر شانهّ یک نسیم آواره گریست...

بی چاره مترسکی که عاشق شده بود!

*********************************

اصلاً قبول حرف شما، من روانی‌ام

من رعد و برق و زلزله‌ام، ناگهانی‌ام

 

 این بیت‌های تلخِ نفس‌گیرِ شعله‌خیز

داغ شماست خیمه زده بر جوانی‌ام

 

 رودم، اگر چه بی‌تو به دریا نمی‌رسم

کوهم، اگر چه مردنی و استخوانی‌ام

 

من از شکوه روسری‌ات کم نمی‌کنم!

من، این من غبار، چرا می‌تکانی‌ام؟

 

بگذار روی دوش تو باشد یکی دو روز

این سر که سرشکستۀ نامهربانی‌ام

 

کوتاه شد سی و سه پل و دو پلش شکست

از بعد رفتنت گل ابروکمانی‌ام

 

شاعر شنیدنی است ولی دست روزگار

نگذاشت این که بشنوی‌ام یا بخوانی‌ام

 

این بیت آخر است، هوا گرم شد، بخند

من دوست‌دار بستنی زعفرانی‌ام

**********************************

لبخند بزن تازه کنی بغض" بنان" را

بخرام بر آشفته کنی "فرشچیان" را

 

تلفیق سپید و غزل و پست مدرنی

انگشت به لب کرده لبت منتقدان را

 

معراج من این بس که در این کوچه بن بست

یک جرعه تنفس بکنم چادرتان را

 

دلتنگی حزن آور یک کهنه سه تارم

برگیر و بر آشوب و بزن "جامه دران " را

 

ای کاش در این دهکده پیر بسوزند

هر چه سفر و کوله و راه و چمدان را

 

شاید تو بیایی و لبت شربت گیلاس

پایان بدهد این تب و تاب این هذیان را

 

قاموس غزل های منی بی برو برگرد

نگذار کسی بو ببرد این جریان را

*********************************

همراه با وزیدن ِ نُت های ساکسیفون

در عصر شرجی ِ غزلی غرق ِ اُدکلن

 

یک جفت چشم ِ شرجی ِ شاعر کُش ِ قشنگ

از بستگان ِ دختر ِ همسایه ی <نِرون>

 

بر روی کاج ِ پیر ِ دلم لانه کرده اند

آرام و سرد مثل غم و خنده ی ژکون ...

 

< د > وزن بیت قبلی من را به هم زده

لعنت به فاعلات مفاعیل ُ فاعلن

 

من قانعم تو را به خدا جان مادرت

امشب بیا و روسری ات را سرت نکن

**************************************

هر بار خواست چای بریزد نمانده ای

رفتی و باز هم به سکوتش کشانده ای

 

تنها دلش خوش است به اینکه یکی دو بار

با واسطه سلام برایش رسانده ای

 

حالا صدای او به خودش هم نمی رسد

از بس که بغض توی گلویش چپانده ای

 

دیدم دوباره شهر پر از جوجه فنچ هاست

گفتند باز روسری ات را تکانده ای

 

می رقصی و برات مهم نیست مرگشان

مشتی نهنگ را که به ساحل کشانده ای

 

بدبخت من ، فلک زده من ، بد بیار من ...

امروز عصر چای ندارم ...تو مانده ای

*********************************

بعدا نوشت ۱ :  

 

کاش غم و غصه هم قیمت داشت

مجّانی است

همه می‌خورند.

 کاش روی دهان‌مان

کنتوری نصب می‌شد

و جریمة غصه‌ها را

به حساب آنان می‌ریختیم.

 غصه نخوریم مردم

سیاستمدارها هم روزی بزرگ می‌شوند

به مدرسه می‌روند

و دنیا

مثل گل مصنوعی قشنگ می‌شود

هر چیز مجانی که  ارزش خوردن ندارد.

 

بعدا نوشت۲ :

 

تقصیر تو نیست، این مکافات من است

دشنام ز دوست عین سوغات من است

 

یکرنگی و عشق و شعر و ... چندین نقطه

فهرست بلند اتهامات من است...!

 

زادروز سهراب سپهری عزیز...

 

نگاه مرد مسافر به روي زمين افتاد :

"چه سيب هاي قشنگي !

حيات نشئه تنهايي است."

و ميزبان پرسيد:

قشنگ يعني چه؟

- قشنگ يعني تعبير عاشقانه اشكال

و عشق ، تنها عشق

ترا به گرمي يك سيب مي كند مانوس.

و عشق ، تنها عشق

مرا به وسعت اندوه زندگي ها برد ،

مرا رساند به امكان يك پرنده شدن.

- و نوشداري اندوه؟

- صداي خالص اكسير مي دهد اين نوش.

و حال ، شب شده بود.

چراغ روشن بود.

و چاي مي خوردند.

- چرا گرفته دلت، مثل آنكه تنهايي.

- چقدر هم تنها!

- خيال مي كنم

دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي.

- دچار يعني

- عاشق.

- و فكر كن كه چه تنهاست

اگر ماهي كوچك ، دچار آبي درياي بيكران باشد.

- چه فكر نازك غمناكي !

- و غم تبسم پوشيده نگاه گياه است.

و غم اشاره محوي به رد وحدت اشياست.

- خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند

و دست منبسط نور روي شانه آنهاست.

- نه ، وصل ممكن نيست ،

هميشه فاصله اي هست .

اگر چه منحني آب بالش خوبي است.

براي خواب دل آويز و ترد نيلوفر،

هميشه فاصله اي هست.

دچار بايد بود

و گرنه زمزمه حيات ميان دو حرف

حرام خواهد شد...

 

 

این موسیقی ...می افتد از دهان... تو اگر نخوانی...

 

هنوز مثل زمین در طواف خورشیدم

ولی زمین نشدم،گرد خود نچرخیدم

 

حکایت من و باران که میگریست یکیست

از آسمان به زمین کرده اند تبعیدم

 

مرور میکنم این سالهای هجری را

پر از تلاقی ماه محرم و عیدم

 

بگو به باد که من آفتابگردانم

جز آفتاب به ساز کسی نرقصیدم

 

گل محمدی ام من،سلامم و صلوات

ولی سراپا تیغم اگر بچینیدم!

 

ستارگان سحر پیشمرگ خورشیدند

ستاره سحرم پیشمرگ خورشیدم

 

( محمد مهدی سیار )

 

*****************************************

 

با من برنو به دوش یاغی مشروطه خواه

عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه

 

بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟

با من تنها تر از ستارخان بی سپاه

 

موی من مانند یال اسب مغرورم سپید

روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه

 

هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق

کنده ی پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه

 

کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود

یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه

 

آدمیزادست و عشق و دل به هر کاری زدن

آدم ست و سیب خوردن آدم  ست و اشتباه

 

سوختم دیدم قدیمی ها چه زیبا گفته اند

"دانه ی فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه"

 

( حامد عسکری )

 

***************************************

 

کاش کرایه‌ی کشتی را گفته بودی

ما گول حرمت کشتی بان را خورده‌ایم

همه‌مان مرده‌ایم.

 

از آن همه هیچ‌کس نماند

جز ناخدا

که شرح رستگاری مغروقین را

می‌نویسد.

 

( استاد شمس لنگرودی )

**************************************

 

آن عکسم بهتر است

همان که در آن آفتاب تابستانی چشمم را می‌زند

و دسته‌ئی از مویم

بر پیشانیم آویخته است

همان که پای زره پوشم ایستاده‌ام

چند لحظه

پیش از بمباران ...

 

( استاد شمس لنگرودی )

 

بعدا نوشت : گفت : احوات چطور است ؟

                                 گفتمش : عالی است...مثل حال گل !

                                                                    حال گل در چنگ چنگیز  مغول !

 

( استاد قیصر امین پور عزیز )

 

 

استاد محمد علی بهمنی...

 

رنگ سال گذشته را دارد 

همه ی لحظه های امسالم

۳۶۵ حسرت را

همچنان ميکشم به دنبالم 

 

قهوه ات را بنوش و باور کن

من به فنجان تو نمیگنجم

 دیده ام در جهان نما چشمی،

که به تکرار میکشد فالم

 یک نفر از غبار می آید،

مژده ی تازه ی تو تکراریست

یک نفر از غبار آمد و زد،

 

زخم های همیشه بر بالم

 

باز در جمع تازه ی «اضداد »

حال و روزی نگفتنی دارم

هم نميدانم از چه ميخندم

هم نميدانم از چه مينالم 

 

راستی در هوای شرجی هم

ديدن دوستان تماشايی است

به «غريبي» قسم نميدانم

چه بگويم جز اينکه خوشحالم

دوستانی عميق آمده اند

چهره هايی که غرقشان شده ام

میوه های رسيده ای که هنوز

من به باغ کمالشان کالم !

آه.....چندی است شعرهايم را

جز برای خودم نمیخوانم

شايد از بس صدايشان زده ام

دوست دارند دوستان ،لالم ....

 

بعدا نوشت ۱: ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش

                                                            بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش

 

بعدا نوشت ۲ : من سال‌های سال مُردم....تا اینكه یك دم زندگی كردم.....تو می‌توانی....

یك ذره....یك مثقال.....مثل من بمیری؟

 

اگر شبها همه قدر بودی شب قدر بی قدر بودی......

 

رفتار من عادی است

اما نمی دانم چرا

این روزها

از دوستان و آشنایان

هرکس مرا می‌بیند

از دور می‌گوید:

این روزها انگار

حال و هوای دیگری داری!

 

اما

من مثل هر روزم

با آن نشانیهای ساده

و با همان امضا، همان نام و با همان رفتار معمولی

مثل همیشه ساکت و آرام

این روزها تنها

حس می کنم گاهی کمی گنگم

گاهی کمی گیجم

حس می‌کنم

از روزهای پیش قدری بیشتر

این روزها را دوست دارم

گاهی

- از تو چه پنهان -

با سنگها آواز می‌خوانم

و قدر بعضی لحظه‌ها را خوب می‌دانم

این روزها گاهی

از روز و ماه و سال، از تقویم

از روزنامه بی خبر هستم

 

حس می‌کنم گاهی کمی کمتر

گاهی شدیدا بیشتر هستم حتی اگر می‌شد بگویم

 

این روزها گاهی خدا را هم

یک جور دیگر می‌پرستم

 

از جمله دیشب هم

دیگرتر از شب‌های بی‌رحمانه دیگر بود:

من کاملا تعطیل بودم

اول نشستم خوب

جوراب‌هایم را اتو کردم

تنها - حدود هفت فرسخ - در اتاقم راه رفتم

با کفش‌هایم گفتگو کردم

و بعد از آن هم

رفتم تمام نامه‌ها را زیر و رو کردم

و سطر سطر نامه‌ها را

دنبال آن افسانه‌ی موهوم

دنبال آن مجهول گشتم

چیزی ندیدم

تنها یکی از نامه‌هایم

بوی غریب و مبهمی می‌داد

انگار

از لابه لای کاغذ تا خورده‌ی نامه

بوی تمام یاس‌های آسمانی

احساس می‌شد

 

دیشب دوباره

بی تاب در بین درختان تاب خوردم

از نردبان ابرها تا آسمان رفتم

در آسمان گشتم

و جیب‌هایم را

از پاره‌های ابر پر کردم

جای شما خالی!

یک لقمه از حجم سفید ابرهای تُرد

یک پاره از مهتاب خوردم

 

دیشب پس از سی سال فهمیدم

که رنگ چشمانم کمی میشی است

و بر خلاف سال‌ها پیش

رنگ بنفش و ارغوانی را

از رنگ آبی دوست‌تر دارم

 

دیشب برای اولین بار

دیدم که نام کوچکم دیگر

چندان بزرگ و هیبت آور نیست

 

این روزها دیگر

تعداد موهای سفیدم را نمی‌دانم

 

گاهی برای یادبود لحظه‌ای کوچک

یک روز کامل جشن می‌گیرم

گاهی

صد بار در یک روز می‌میرم

حتی

یک شاخه از محبوبه‌های شب

یک غنچه مریم هم برای مردنم کافی است

 

گاهی نگاهم در تمام روز

با عابران ناشناس شهر

احساس گنگ آشنایی می‌کند

گاهی دل بی دست و پا و سر به زیرم را

آهنگ یک موسیقی غمگین

هوایی می‌کند

 

اما

غیر از همین حس‌ها که گفتم

و غیر از این رفتار معمولی

و غیر از این حال و هوای ساده و عادی

حال و هوای دیگری

در دل ندارم

رفتار من عادی است...

 

بعدا نوشت ۱: بر سر آنم که گر زدست بر آید.......دست به کاری زنم که غصه سر آید

بعدا نوشت۲ : آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است.......

 

التماس دعا

 

خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد...که در دستت به جز ساغر نباشد

 

فواره وار، سربه هوايي و  سربه زير

چون تلخي شراب، دل آزار و دلپذير

 

ماهی تویی و آب؛ من و تنگ؛ روزگار

من در حصار تُنگ و تو در مشت من اسير

 

پلک مرا برای تماشای خود ببند

ای ردپای گمشده باد در کویر

 

ای مرگ می رسی به من اما چقدر زود

ای عشق می رسم به تو اما چقدر دیر

 

مرداب زندگي همه را غرق مي كند

اي عشق همّتي كن و دست مرا بگير

 

چشم انتظار حادثه اي ناگهان مباش

با مرگ زندگي كن و با زندگي بمير

 

 

پس شاخه‌هاي ياس و مريم فرق دارند

آري! اگر بسيار اگر كم فرق دارند


شادم تصور مي‌كني وقتي نداني

لبخندهاي شادي و غم فرق دارند


برعكس مي‌گردم طواف خانه‌ات را

ديوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند

 

من با يقين كافر، جهان با شك مسلمان

با اين حساب اهل جهنم فرق دارند


بر من به چشم كشتة عشقت نظر كن

پروانه‌هاي مرده با هم فرق دارند

 

 

به نسیمی همه راه به هم می ریزد

کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد

 

سنگ در برکه می اندازم و می پندارم

با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد

 

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است

گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد

 

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است

دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد

 

آه یک روز همین آه تو را می گیرد 

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد

 

 

خطی کشید روی تمام سوال ها

تعریف ها معادله ها احتمال ها

 

خطی کشید روی تساوی عقل و عشق

خطی دگر به قائده ها و مثال ها

 

خطی دگر کشید به قانون خویشتن

قانون لحظه ها و زمان ها و سال ها

 

از خود کشید دست و به خود نیز خط کشید

خطی به روی دفتر خط ها و خال ها

 

خط ها به هم رسید و به یک جمله ختم شد

با عشق ممکن است تمام محال ها

 

 

گوشه چشم بــگردان و مـــــــــــقدر  گردان

ما که هـــــــــستیم در این دایره سرگردان؟!


 

دور گـــــــردید و به ما جرات  مستی نرسید

چه بگـــــــوییم  به  این ساقی ساغر گردان


 

این دعاییست که رندی به من آموخته است

بار مــــــــــــا را نه بیفزا ! نه سبکتر  گردان!


 

غنچه ای را که به پژمرده شدن محکومست

تا شــــــــــــکوفا نشده بشکن و پرپر گردان


 

من کــجا بیشتر از حق خودم  خواسته ام ؟

مرگ حـــــــــق است به من حق مرا برگردان !

 

 

از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم

خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم

 

سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست

صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم

 

تا نگویی اشک های شمع ازکم طاقتی است

در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم  

 

چون شکست آینه، حیرت صد برابر می شود

بی سبب خود را شکستم تا بیننم کیستم

 

زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست

کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم

 

 

بعدا نوشت : یال می‌تكاند.........نعره می‌كشید و می‌دوید........از میان شعله‌ها

پرید.......شیر ناگزیر...در كنار دلقك ایستاد...عكس هم گرفت...خنده‌دار بود...گریه‌ام

گرفت.

 


 

بنگر چکونه دست تکان میدهم.......گویی مرا برای وداع آفریده اند



باور كنيد; حال و هوايم مساعد است

اين شايعات، شيوه ي بعضي جرايد است

يك صبح، تيتر مي شوم:

اين شخص...

[ بگذريم ]

يك عصر:

خوانده ايد...وتكرار زايد است
Ø

من زنده ام هنوز و غزل فكر مي كنم

باور نمي كنيد، همين شعر، شاهد است


*******************************************


چه تكاپوی رقت‌انگیزی‌ست باد را بنده یِ زمین كردن

یا به سودای كشتنِ خورشید، اسبِ میدانِ جنگ زین كردن

حكم كردن به خاك، تا نرود هرگز از ملك خویشتن بیرون

آتش و آب را به دستوری راهی سرزمینِ چین كردن

بر هوا بخیه و به سِندان مشت می‌زنند و به خویش می‌بالند

گویی از روز اول خلقت بوده تقدیرشان چنین كردن

عقل و تدبیر اكتسابی نیست، گرگ هرگز پلنگ می‌نشود

گرچه در اوج صخره بنشیند طعمة ماه را كمین كردن

راستی را، چه حكمتی دارد این‌كه در آستانة فردا

آهِ سرد از جگر برآوردن، یادِ ایامِ پیش از این كردن

آن‌كه گفته: «نمی‌شود دو نقیض جمع گردد» ندیده اینان را:

باطناً راه كفر پیمودن، ظاهراً ادعای دین كردن

گرچه هستند در عمل اینان پیرو سیرة عبیدالله

بام تا شام كارشان شده است لعن آن كافرِ لعین كردن

برده زاهد تمام عمرش را رنج بیهوده؛ غافل از آن‌كه

داغ بر دل نشان بندگی است، نه كه آن داغ بر جبین كردن

بابِ درد و دریغ و افسوسند ابلهانی كه عمرشان طی شد

در ادای صحیح «عین» از حلق یا كه در مدّ «ضالین» كردن

خواجه‌ای كه مدام دست و دلش پیِ تزیینِ نقش ایوان است

در دل دوزخ است تقدیرش هوسِ جنتِ برین كردن


*********************************************


بعدا نوشت 1 : و فقط ابرها.....و فقط این ابرهایند......كه مثل دانه‌های ریز یا درشت

باران......دارند همه‌چیزت را می‌دانند......


بعدا نوشت 2 : نام تو را می نویسم با مَدی بلند . و اضافه می کنم (( ضرورت دارد

 با مَد بخوانند)) می خواهم جهان نفس کم بیاورد در بردن نامت......



بعدا نوشت 3 : سر بریده است........هر واژه ایی که در امتداد عشق تو نبود......فردا

 به حکم قتل واژگان سر به دار می شوم......







گروس عبدالملکیان....استاد علی محمد مودب.......


هوا

       که پیرهن پوشیده

هوا

       که میز صبحانه را می چیند

هوا

     که گوش می دهد به شعرهام


هوا

     که هوایی ام کرده

هوا

     که حواسش نبود این شعر است


                                           و از پنجره بیرون رفت   .

                                                                    .

                                                                        .


بیهوده دلت گرفته

                              بیهوده!

تا بوده جهان

               جهان همین بوده!

باید بروی به دیدنش باید...

باری به هزار سال ابری هم

باران به اتاق تو نمی‌آید!



شماره عوضی نبود

صدا عوضی نبود

چیزی اما عوض شده بود

*** 

جمله ها کوتاه تر شده بودند



خواب     و      بیدارم

روی این الاکلنگ انگار

سالیان سال

با خودم تنها

روز و شب سرگرم این بازی

روز و شب مشغول این کارم

ای شبیه خواب، ای بیداری موعود

کی تو می‌آیی به خوابم؟

سی، چهل، پنجاه

کی

کجا

تا چند بشمارم؟



معجزه‌ بازی چیست؟

که کودکان می‌دوند و

 نرسیده

دامن‌ها را از غبار می‌تکانند

 

چیست معجزه‌ بازی؟

که کودکان قایم می‌شوند

و پیداشان که می‌کنی

بزرگ شده‌اند!


بعدا نوشت : سپاسگزارم درخت گلابی...که به شکل دلم درآمدی...چه تنها بودم...



خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من


رو به روی من فقط تو بوده ای

از همان نگاه اولین

از همان زمان که آفتاب

           با تو آفتاب شد

از همان زمان که کوه استوار

                      آب شد

از همان زمان که جستجوی عاشقانه ی مرا

                                     نگاه تو جواب شد

              

                                                 روبه روی من فقط تو بوده ای

 

از همان اشاره‌٬ از همان شروع

از همان بهانه ای که برگ

                             باغ شد

از همان جرقه ای که

                            چلچراغ شد

چارسوی من پر است از همان غروب

از همان غروب جاده

            از همان طلوع

از همان حضور تا هنوز

 

                                  روبه روی من فقط تو بوده ای

 

من درست رفته ام

در تمام طول راه

دره های سیب بود و

                    خستگی نبود

در تمام طول راه

یک پرنده پا به پای من

بال می گشود و اوج می گرفت

پونه غرق در پیام نورس بهار

چشمه غرق در ترانه های تازگی

فرصتی عجیب بود

شور بود و شبنم و اشاره های آسمان

رقص عاشقانه ی زمین

زادروز دل

        ترانه

                   چشمک ستاره

                          پیچ و تاب رود

 

هرچه بود٬ بود

فرصت شکستگی نبود

در کنار من درخت

                     چشمه

                     چارسوی زندگی

روبه روی من ولی

         در تمام طول راه

                روبه روی من تو

                           روبه روی من فقط تو بوده ای



در خودم می چرخم و راهی به مقصد نیست


با خودم می گویم امّا حال من بد نیست


درد آن دردی که روحم را بسوزد هست


ابر آن  ابری که بر جانم ببارد نیست


زندگی اینجا که من هستم همه درد است


درد حدی دارد... اینجا درد را حد نیست


مرگ در شهری که من هستم نمی میرد


زندگانی  نیز جز مرگ مجدّد نیست


آدمی اینجا که من هستم دلش تنگ است


هیچ جا مانند اینجا غم زبانزد نیست


با وجود این پر از آرامش است انسان


شادمانم من... ولی آرامشم صد نیست


گاه با ایمان خود در شک و تردیدم


گرچه در کفر خود اینجا کس مردّد نیست


مرده سوزان است اینجا آدمی سنگی ست


خاک این خاکسترستان جز زبرجد نیست


آدمی تنهاتر از تنهایی خویش است


آدمی اینجا به جز روحی مجرّد نیست


با وجود این دلم، روحم خراسانی ست


هیچ خاکی پیش من چون خاک مشهد نیست


گرچه نام رام و لچمن نیز نام اوست


در نگاهم هیچ نامی چون محمد(ص) نیست


در دلم تا اشهد ان لا اله اوست


گوش جانم وامدار زنگ معبد نیست


بین هفتاد و دو ملت عقل اگر جنبد


بین شان جز عاشقی در رفت و آمد نیست


بین هفتاد و دو ملت عشق اگر باشد


هیچ انسان کافر و زندیق و مرتد نیست



پیر این سلسله او بود که دل فانی کرد


شهر را غرق گل و شور و فراوانی کرد



مهر  چون نقل و نباتی به سر ما می ریخت


این همه معجزت آن آینه پیشانی کرد



ساحران شعبده و حیلت و جادو کردند


پیر علامۀ ما معجز  پنهانی کرد



بعد انگشتر فیروزه خود را بخشید


با دعایی که به آن پیر خراسانی کرد



بعد یک صبح به آسایش دریاها ریخت


سینۀ خلق خدا را همه بارانی کرد



عشق را باید در پای شهیدان تو ریخت


نفس را باید در راه  تو قربانی کرد



پیر ما پنجره را رو به خیابان وا کرد


پیر ما آینه را غرق غزلخوانی کرد



این همه نور که در جان جهان ریخت که ریخت؟


کارهایی ست که آن یوسف کنعانی کرد



حسد و آز به پیراهن گرگان افتاد


روح این فتنه گران را همه عصیانی کرد



میر نوروزی ما شعبده شد، جادو شد


میر نوروزی ما دعوی سلطانی کرد



بعد رفتم به سراغ چمدان های قدیمی

عکس های من و دلتنگی  یاران صمیمی


روزهایی همه محبوس در انباری خانه

خاطراتی همه زندانی در دفتر سیمی


رفته بودم به چهل سالگی غربت بابا

با همان سوز که می گفت: خدایا تو کریمی


مشهد و عکس پدر، ضامن آهو و دل من

گریه هم پاک نکرد از دل من  گرد یتیمی


تازه همسایۀ  باران و خیابان شده بودیم

کاشی چاردهم روبروی کوی نسیمی


عشق را تجربه می کردم در ساعت انشا

شعر را تجزیه می کردم در دفتر شیمی


نام هایی که نه در خاطره ماندند و نه در دل

ساعت جبر شد و غرغر استاد عظیمی


اردوی رامسر و گم شدنم در شب مجنون

رقص موسای عرب،  خندۀ مسعود کریمی


این یکی هست ولی از همۀ  شهر بریده

آن یکی را سرطان کشت،  سلامی ... نه،   سلیمی


این یکی عشق هدایت داشت با عشق فرانسه

آن یکی  قصه نویسی شد در حدّ حکیمی


آن یکی پنجره ای وا کرد از غربت فکّه

این یکی ماند گرفتندش در خانۀ تیمی


این یکی باز منم شاعر دلتنگی یاران

این یکی باز منم در چمدان های قدیمی




مجید سعدآبادی.....استاد قزوه.......استاد بیابانکی.....!


نام اتاقم را گذاشته‌ام

«كاخ سعدآبادی»

و بر تمام جهان این اتاق حكم می‌كنم

باور كنید

جن‌ها مرا بر این تخت نشانده‌اند

***

فرمان دادم برگ‌ها بریزند

پاییز قبای نارنجی‌اش را بیاندازد و

از پشت پنجره عبور كند

كاجی فرمان‌بردار نیست

جلاد!

تبرت را بردار و گردنش را بزن

آن‌قدر محكم 

كه تمام پرنده‌ها

به فصل قبل كوچ كنند!

فرمان دادم به زمستان نامه‌ای بنویسند

اگر قرار است بیاید

سربازان برفی‌اش

با لباس اهل ذمه  

در حیاط قدم بزنند  

و مطیع این مجسمه گچی باشند

***

مجسمه گچی! 

تو وزیری

دنیا را برای لحظه‌ای ساكت كن

دوست دارم صدای گذشته‌هایم را بشنوم

صدای التماس‌هایم به اولین پادشاه زن

كه می‌رفت و به تمسخر

دامنش را روی زمین می‌كشاند   

دست‌هایم را فرستاده‌ام دور گردنش بیاویزند

و اگر برنگشت

آنها هم برنگردند!

***

می‌بینی؟ 

پادشاهی دلداده و غمگینم

كه تنها از پنجره 

به تأخیر عبور فصل‌ها خیره شده

به سرهای كاج

كه افتاده اند بر زمین

جنِ مطرب! 

بنواز 

تا با لباس محلی پادشاهان 

مرزهای بدبختی‌ام را پا بكوبم

محكم‌تر

آن‌قدر كه مادرم درِ كاخ را بكوبد:

«پسرم، دوباره خواب می‌بینی؟»

***

جن‌ها  

مرا از تخت پایین بیاندازند و

فرار كنند

**********************************


در همان صبحی که انسان ها به دنیا آمدند


شانه ای لرزید، باران ها به دنیا آمدند


توی گلدان زمین انسان گلی دلتنگ بود


گل تبسم کرد ، گلدان ها به دنیا آمدند


گیسویی آشفت، اندوه غریبان تازه شد


شانه ای خم شد، پریشان ها به دنیا آمدند


بعد باران آمد و دنبال زلف ما دوید


بال وا کردیم،  توفان ها به دنیا آمدند


حسرتی خشکید، باغ فطرتی بیدار شد


حیرتی گل کرد، عرفان ها به دنیا آمدند


دیده وا کردیم دیدیم آسمان در چشم ماست


چشم را بستیم مژگان ها به دنیا آمدند


پیش تر از ما و من اویی به نام عشق بود


این و آن مردند تا " آن" ها به دنیا آمدند


کفر و عصیان بر مدار خشم و شهوت می تنید


با دعای عشق،  ایمان ها به دنیا آمدند


آدمی در غار تنهایی به دوری فکر کرد


 دور دوری  بود  دوران ها به دنیا آمدند


خانه ها دلتنگی حواست، پشت کوچه ها


آدمی گم شد، خیابان ها به دنیا آمدند


من به دنبال کسی می گردم از روز نخست


از همان صبحی که  انسان ها به دنیا آمدند


****************************************


چشم تو را اگرچه خمار آفریده اند 

آمیزه ای ز شور و شرار آفریده اند


از سرخی لبان تو ای خون آتشین 

نار آفریده اند انار آفریده اند


یک قطره بوی زلف ترت را چکانده اند 

در عطردان ذوق و بهار آفریده اند


زندانی است روی تو در بند موی تو

ماهی اسیر در شب تار آفریده اند


مانند تو که پاک ترینی فقط یکی

مانند ما هزار هزار آفریده اند


دستم نمی رسد به تو ای باغ دور دست 

از بس حصار پشت حصار آفریده اند


این است نسبت تو و این روزگار یأس :

آیینه ای میان غبار آفریده اند


*****************************************


گفتم: چيزي بخوان .


گفت: شرمنده‏ام .


يک سال است چيزي نگفته‏ام .


گفتم: براي عاطفه‏اي که در ما مرده است


رحم‏الله من يقرء الفاتحة مع‏الصلوات






یک دست جام باده و یک دست زلف یار........




زمین از برگ، برگ از باد، باد از رود، رود از ماه

روایت كرده‌اند اردیبهشتی می‌رسد از راه

بهاری م‍ی‌رسد از راه و می‌گویند می‌روید

گل داوودی از هر سنگ، حسن یوسف از هر چاه

بگو چله‌نشینان زمستان را كه برخیزند

به استقبال می‌آییمت ای عید از همین دی‌ ماه

به استقبال می‌آییمت آری دشت پشت دشت

چه باك از راه ناهموار و از یاران ناهمراه

به استهلال می‌آییمت ای عید از محرم‌ها

به روی بام‌ها هر شام با آیینه و با آه...

سر بسمل شدن دارند این مرغان سرگردان

گلویی تر كنید ای تیغ‌های تشنه، بسم الله!






قایق کاغذی..........



یک جفت کفش

چند جفت جوراب با رنگ های نارنجی و بنفش

یک جفت گوشواره ی آبی

یک جفت ...

 

کشتی نوح است

این چمدان که تو می بندی !

 

بعد

صدای در

از پیراهنم گذشت

از سینه ام گذشت

از دیوار اتاقم گذشت

از محله های قدیمی گذشت

                  و کودکی ام را غمگین کرد.               

کودک بلند شد

و قایق کاغذی اش را بر آب انداخت

او جفت را نمی فهمید

تنها سوار شد

آب ها به آینده می رفتند.

 

همین جا دست بردم به شعر

و زمان را

مثل نخی نازک

بیرون کشیدم از آن

دانه های تسبیح ریختند :

 

                 من                      ...                                تو                  

                                                             کودکی                              ...

 

          ...                      قایق کاغذی                                 

               نوح                                                                            ...            

                                 ...                   آینده           

                                                                               ...

 

تو را

با کودکی ام

بر قایق کاغذی سوار کردم  و

به دوردست فرستادم

بعد با نوح

در انتظار طوفان قدم زدیم

 

**********************************************


آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا ؟

بي وفا، بي وفا حالا كه من افتاده ام از پا چرا ؟


نوشدارويي و بعد از مرگ سهراب آمدي

سنگدل اين زودتر مي خواستي حالا چرا ؟


عمر ما ار مهلت امروز و فرداي تو نيست

من كه يك امروز مهمان توام فردا چرا ؟


نازنينا ما به ناز تو جواني داده ايم

ديگر اكنون با جوانان نازكن با ما چرا ؟


وه كه با اين عمر هاي كوته بي اعتبار

اين همه غافل شدن از چون مني شيدا چرا ؟


آسمان چون جمع مشتاقان ، پريشان مي كند

درشگفتم من نمي پاشد ز هم دنيا چرا ؟


شهريارا بي حبيب خود نمي كردي سفر

راه عشق است اين يكي بي مونس و تنها چرا ؟


*************************************************


بعدا نوشت 1 :   ماجرای عاشقانه من و جهان ...... سخت بود....... سخت و نا گزیر 

بود.......جیک و پوک دایم پرنده و درخت پیر بود.......


بعدا نوشت 2 : رضا رحیمی شاعر عزیز کشورمان درگذشت......



و من مسافرم ای بادهای همواره........



حقّ طبیعیّ تو بودند آسمان ها

افتاده ای در دام این كفترپران‌ها

مانند دخترهای زیبای دهاتی

آن ها كه می‌افتند در چنگال خان‌ها...

***

از چارراه شهر با خنده گذشتی

شاعر شدند آن‌روز كلّ پاسبان‌ها

تعظیم آوردند پیش ابروانت

از آن‌زمان ناراست شد قدّ كمان‌ها

كرده سیاه این روی، چشم ماه‌ها را

كرده سپید این چشم، روی سرمه‌دان‌ها

لب می گذاری، چای می‌نوشی و كارم

حسرت به هر چیزی‌ست، حتی استكان‌ها

تلخم، وَ ناموزون، ولی آرام و ساده

مثل صدای نی‌لبك‌های شبان ها

***

بگذار هركس هرچه می‌خواهد بگوید

دیگر نمی‌لرزد دلم با این تكان‌ها

آن‌كس كه قلبش لخته لخته زخم باشد

ترسی ندارد دیگر از زخم زبان‌ها


*********************************************


دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست


آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست


در من طلوع آبی آن چشم روشن


یاد آور صبح خیال انگیز دریاست


گل کرده باغی از ستاره در نگاهت


آن یک چراغانی که در چشم تو برپاست


بیهوده می کوشی که راز عاشقی را


از من بپوشانی که در چشم تو پیداست


ما هر دوان خاموش خاموشیم اما


چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست


دیروزمان را با غروری پوچ گشتیم


امروز هم زانسان ولی آینده ماراست


دور از نوازشهای دست مهربانت


دستان من در انزوای خویش تنهاست


بگذار دستت را در دستم گذارم


بی هیچ پروایی که دست عشق با ماست


*******************************************


بعدا نوشت 1 : "آنچه هنوز تلخ ترین پوزخند مرا بر می انگیزد "چیزی شدن" از دیدگاه 


آنهاست- آنها که می خواهند ما را در قالب های فلزی خود جای بدهند. آنها با اعداد کوچک به


ما حمله می کنند. آنها با صفر مطلقشان به جنگ با عمیق ترین و جاذب ترین رویاها میآیند..."



بعدا نوشت 2 : جروم دیوید سالینجر در گذشت. نویسنده رمانهای مشهوری همچون ناتور دشت 

به علت کهولت در خانه خود در نیو همشایر درگذشت. این نویسنده کمتر در انظار عمومی 

ظاهر میشد و حتی عکسهای موجود از او بیشتر از چند قطعه نیستند. کتاب ناتور دشت که جزو

معروفترین آثار او و یکی از برترین رمانهای قرن بیستم شناخته میشود در مورد پسر جوانی به نام

هولدن کالفیلداست که فردی منزوی و غیر اجتماعی است. آخرین اثر چاپ شده از او به سال 1965

بر میگردد و آخرین مصاحبه او نیز در دهه 80 میلادی بوده است. از کتابهای دیگری او

فرنی و زوئی، دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل و هشتم، تیرهای سقف را بالا بگذارید نجاران، هفته‌ای

یه بار آدمونمی‌کشه می باشند......




کاظم رستمی.....محمد رضا ترکی.....محمد علی بهمنی......



در خیالات عجیبِ ذهنِ آدم آهنی

عشقِ نوترون‌ها به سیبِ ذهنِ آدم آهنی


نور لیزر، شرم شیشه، قطره‌های سرب اشك

نی‌نیِ چشم نجیب ذهن آدم آهنی


دشت و صحرا سایبری، آواز دریا سایبری

یك گل تنها نصیب ذهن آدم آهنی


شهر آهن‌های آدم‌زادة گویا شده

شهر شب‌های فریب ذهن آدم آهنی


تاجرانِ عاطفه با شعرهای فاجعه

زخم احساس ادیب ذهن آدم آهنی


قرن وسطی فصلی از تاریخ آدم آهنی‌ست

آدمیت بر صلیب ذهن آدم آهنی


البلا حق، للبلا هو، آلبالا لیل صفر و یك

حق حقِ امن یجیبِ ذهن آدم آهنی...

********************************************

این آرزوی کیست که بر باد می رود

چون روزهای گمشده از یاد می رود


شاید که سالهاست، نه...انگار قرنهاست

از روزهای شرجی میعاد می رود


در چنگ دردها دل اگر از میان نرفت

در جنگ نابرابر اضداد می رود


در وصل و هجر حاصل اگر رنج بود و درد

ای عشق از تواین همه بیداد می رود


از آن زمان که ما به زمین پا نهاده ایم

بر آسمان ز دست تو فریاد می رود


صید نحیف و خسته و از دام رسته ای

با پای خویش در پی صیاد می رود...


این آرزوی کیست چنین محو می شود

این خاطرات کیست که بر باد می رود...


*********************************************

دریا شده ست خواهر و من هم برادرش

شاعرتر از همیشه نشستم برابرش


خواهر سلام! با غزلی نیمه آمدم

تا با شما قشنگ شود نیم دیگرش


میخواهم اعتراف کنم هر غزل که ما

با هم سرودهایم جهان کرده از برش


خواهر! زمان، زمان برادرکشیست باز

شاید به گوشها نرسد بیت آخرش


با خود ببر مرا که نپوسد در این سکون

شعری که دوست داشتی از خود رهاترش


دریا سکوت کرده و من حرف میزنم

حس میکنم که راه نبردم به باورش



دریا! منم! هم او که به تعداد موج هات

با هر غروب خورده بر این صخرهها سرش


هم او که دل زدهست به اعماق و کوسه ها

خون میخورند از رگ در خون شناورش


خواهر! برادر تو کم از ماهیان که نیست

خرچنگها مخواه بریسند پیکرش


دریا سکوت کرده و من بغض کرده ام

بغض برادرانهای از قهر خواهرش....



تمامی روزها یک روزند............تکه تکه میان شبی بی پایان........



پیش از این‌ها بهار دیگر بود، هیچ سروی زمین نمی‌افتاد

و تبر این‌چنین عزیز نبود، و درخت این‌چنین نمی‌افتاد

فصل فصل شكوه ابراهیم، جنگ جنگ بت بزرگ و خدا

گرچه نمرود بود و آتش هم، قلب‌ها از یقین نمی‌افتاد

باغ‌هامان نچیده‌تر بودند، میوه‌هامان رسیده‌تر بودند

شاخه‌ای هم اگر تبر می‌خورد میوه‌ای دستچین نمی‌افتاد

پیش از این روزگار دیگر بود، چشم‌ها سفره نمك بودند

در پی دست دوستی‌هامان مار از آستین نمی‌افتاد

كاش مثل قدیم‌ها بودیم، همه تكرار یك صدا بودیم

و صدا مثل كوه بود، كوهی كه هیچ‌گاه از طنین نمی‌افتاد

كاش مثل قدیم‌ها، آری، بعد از این عیدهای تكراری

در دل سیزده‌بدرهامان حسرت هفت‌سین نمی‌افتاد


**********************************************


باران صبح

بر دفتر شعرم می‌بارد

مِه بر کلماتم موج می‌زند

می‌دانم زورقم

سراسر روز سرگردان خواهد ماند.



*******************************************

دلتنگی

خوشة انگور سیاه است

لگدکوبش کن

لگدکوبش کن

بگذار ساعتی

سربسته بماند

مستت می‌کند اندوه.


********************************************


نمی‌خواهم به درختی اندیشه کنم 

که کتابخانه از او ساختند 

و یک صندلیش منم.


 *****************************************


می‌سوزم سراپا 

و شمع‌ها روی میز 

تمام حواس‌شان به من است

به سر انگشت‌های من 

که قطره‌قطره تمام می‌شوند.





با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی.......



نيمكت كهنه باغ 

خاطرات دورش را 

در اولين بارش زمستاني

از ذهن پاك كرده است 

خاطره شعرهايي را كه هرگز نسروده بودم 

خاطره آوازهايي را كه هرگز نخوانده بودي