فواره وار، سربه هوايي و  سربه زير

چون تلخي شراب، دل آزار و دلپذير

 

ماهی تویی و آب؛ من و تنگ؛ روزگار

من در حصار تُنگ و تو در مشت من اسير

 

پلک مرا برای تماشای خود ببند

ای ردپای گمشده باد در کویر

 

ای مرگ می رسی به من اما چقدر زود

ای عشق می رسم به تو اما چقدر دیر

 

مرداب زندگي همه را غرق مي كند

اي عشق همّتي كن و دست مرا بگير

 

چشم انتظار حادثه اي ناگهان مباش

با مرگ زندگي كن و با زندگي بمير

 

 

پس شاخه‌هاي ياس و مريم فرق دارند

آري! اگر بسيار اگر كم فرق دارند


شادم تصور مي‌كني وقتي نداني

لبخندهاي شادي و غم فرق دارند


برعكس مي‌گردم طواف خانه‌ات را

ديوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند

 

من با يقين كافر، جهان با شك مسلمان

با اين حساب اهل جهنم فرق دارند


بر من به چشم كشتة عشقت نظر كن

پروانه‌هاي مرده با هم فرق دارند

 

 

به نسیمی همه راه به هم می ریزد

کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد

 

سنگ در برکه می اندازم و می پندارم

با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد

 

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است

گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد

 

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است

دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد

 

آه یک روز همین آه تو را می گیرد 

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد

 

 

خطی کشید روی تمام سوال ها

تعریف ها معادله ها احتمال ها

 

خطی کشید روی تساوی عقل و عشق

خطی دگر به قائده ها و مثال ها

 

خطی دگر کشید به قانون خویشتن

قانون لحظه ها و زمان ها و سال ها

 

از خود کشید دست و به خود نیز خط کشید

خطی به روی دفتر خط ها و خال ها

 

خط ها به هم رسید و به یک جمله ختم شد

با عشق ممکن است تمام محال ها

 

 

گوشه چشم بــگردان و مـــــــــــقدر  گردان

ما که هـــــــــستیم در این دایره سرگردان؟!


 

دور گـــــــردید و به ما جرات  مستی نرسید

چه بگـــــــوییم  به  این ساقی ساغر گردان


 

این دعاییست که رندی به من آموخته است

بار مــــــــــــا را نه بیفزا ! نه سبکتر  گردان!


 

غنچه ای را که به پژمرده شدن محکومست

تا شــــــــــــکوفا نشده بشکن و پرپر گردان


 

من کــجا بیشتر از حق خودم  خواسته ام ؟

مرگ حـــــــــق است به من حق مرا برگردان !

 

 

از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم

خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم

 

سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست

صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم

 

تا نگویی اشک های شمع ازکم طاقتی است

در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم  

 

چون شکست آینه، حیرت صد برابر می شود

بی سبب خود را شکستم تا بیننم کیستم

 

زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست

کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم

 

 

بعدا نوشت : یال می‌تكاند.........نعره می‌كشید و می‌دوید........از میان شعله‌ها

پرید.......شیر ناگزیر...در كنار دلقك ایستاد...عكس هم گرفت...خنده‌دار بود...گریه‌ام

گرفت.