هی شعر تر انگیزد...!

 

ای لب تو قبله زنبورهای سومنات

خنده ات اعجاز شهناز است در کرد بیات

مطلع یک مثنوی هفت مَن زیبایی ات

ابروانت، فاعلاتن، فاعلاتن، فاعلات

من انار و حافظ آوردم، تو هم چایی بریز

آی می چسبد شب یلدا هل و چایی نبات

جنگل آشوب من! آهوی کوهستان شعر

این گوزن پیر را بیچاره کرده خنده هات

می رود، بومی کشد، شلیک، مرغی می پرد

گردنش خم می شود، آرام می افتد به پات

گرده اش می سوزد و پلکش که سنگین می شود

می کشد آهی، که آهو... جان جنگل به فدات

سروها قد می کشند از داغی خون گوزن

عشق قل قل می زند از چشمه ها و بعد، کات:

پوستش را پوستین کرده زنی در نخجوان

شاخ هایش دسته چاقوی مردی در هرات

 

***************************************

 

یلدا برای بچه ها، آجیل و طعم هندونه س

ولی برا بزرگترا، یه خاطره، یه نشونه س

 

 یلدا شب ولادته؛ این جوره تو نوشته ها

خورشیدُ  دنیا میارن، تو دل شب فرشته ها

 

فرشته های مهربون، فرشته های نازنین

از اوج ِ اوج آسمون، میان پایین، روی زمین

 

شبیه دونه های برف، روی درختا می شینن

تا خورشیدُ  بغل کنن، تا صب یه وختا می شینن

 

قصه میگن برای هم؛ گر چه شبیه قصه نیس

قصه اون ها مثل ما، نون و پنیر و پسه نیس

 

میگن: یه شب از آسمون پولک آبی میباره

تا دم دمای صب بشه برف حسابی میباره

 

وقتی گمون نمی کنی، ستاره ای پر میزنه

یه آفتاب مهربون، از تو افق سر میزنه

 

یه شب تو اوج تیرگی، ستاره رو نشون میدن

تو دل شب، شب سیا، ُصب میشه و اذون میگن

 

میادُ مرهم میذاره به ساقه  ملخ زده

نماز حاجت بخونید، مردم شهر یخ زده!

 

 

غزلی برای محرم :

 

نه می‌گیرد این دل، نه یک‌دم رها می‌کند

دل سنگم عمری‌ست تا پا به ‌پا می‌کند

سحر سر زد و روز از نیمه رد شد ولی

کسی حرّ خوابیده‌ام را صدا می‌کند؟

قدم در قدم، جاده در جاده تردید ـ آب! ـ

به خود مانده، از شور دریا ابا می‌کند

دل: این کوفه، این شام، این شهر بدنام... نه

نه مرگی، نه داغی... که ما را دوا می‌کند؟

*

نه می‌گیرد این دل نه یک‌دم رها می‌کند

عزادار خویشم، دلم نوحه‌ها می‌کند

نه می‌میرم از غم، نه می‌خوانم از سوگ تو!

به عشقت، دل از گریه حتی حیا می‌کند

صدا می‌رسد کاروان کاروان از فرات

که در خیمه جانم آتش به پا می‌کند

سر آورده‌ام، نذر بال و پر آورده‌ام

کسی هست آیا؟ سرم را جدا می‌کند؟

*

دلم تکه‌تکه ... دلم آب شد چکه‌چکـ...!

کسی خاک خشکیده را کربلا می‌کند؟

 

بعدا نوشت ۱ :

 

درد های من/ جامه نیستند تا ز تن درآورم/ چامه و چکامه نیستند/ تا به رشته ی سخن

درآورم/ نعره نیستند تا ز نای جان برآورم/ دردهای من نگفتنی دردهای من نهفتنی

است.....درد های پوستی کجا....درد دوستی کجا......درد حرف نیست.....درد نام دیگر من

است......من چگونه خویش را صدا کنم؟

 

این روزها بیش از پیش این شعر را زمزمه میکنم...

 

 

بعدا نوشت ۲ :

 

سرمای درونم این روزها به سیبری که نه به زمهریر می ماند...

 

بعدا نوشت ۳ :

 

چه فعل غریبی است این " فهمیدن " ...

 

 

ای عشق همه بهانه از توست...

تنها ، سر یک مزرعهّ شالی ماند

با پیرهن و کلاه پوشالی ماند

وقتی که پرنده رفت ، در سینهّ او

آنجا که دل است ، حفره ای خالی ماند! 

***

آن روز افق آینهّ دق شده بود

انگار دوباره وقت هق هق شده بود

 

بر شانهّ یک نسیم آواره گریست...

بی چاره مترسکی که عاشق شده بود!

*********************************

اصلاً قبول حرف شما، من روانی‌ام

من رعد و برق و زلزله‌ام، ناگهانی‌ام

 

 این بیت‌های تلخِ نفس‌گیرِ شعله‌خیز

داغ شماست خیمه زده بر جوانی‌ام

 

 رودم، اگر چه بی‌تو به دریا نمی‌رسم

کوهم، اگر چه مردنی و استخوانی‌ام

 

من از شکوه روسری‌ات کم نمی‌کنم!

من، این من غبار، چرا می‌تکانی‌ام؟

 

بگذار روی دوش تو باشد یکی دو روز

این سر که سرشکستۀ نامهربانی‌ام

 

کوتاه شد سی و سه پل و دو پلش شکست

از بعد رفتنت گل ابروکمانی‌ام

 

شاعر شنیدنی است ولی دست روزگار

نگذاشت این که بشنوی‌ام یا بخوانی‌ام

 

این بیت آخر است، هوا گرم شد، بخند

من دوست‌دار بستنی زعفرانی‌ام

**********************************

لبخند بزن تازه کنی بغض" بنان" را

بخرام بر آشفته کنی "فرشچیان" را

 

تلفیق سپید و غزل و پست مدرنی

انگشت به لب کرده لبت منتقدان را

 

معراج من این بس که در این کوچه بن بست

یک جرعه تنفس بکنم چادرتان را

 

دلتنگی حزن آور یک کهنه سه تارم

برگیر و بر آشوب و بزن "جامه دران " را

 

ای کاش در این دهکده پیر بسوزند

هر چه سفر و کوله و راه و چمدان را

 

شاید تو بیایی و لبت شربت گیلاس

پایان بدهد این تب و تاب این هذیان را

 

قاموس غزل های منی بی برو برگرد

نگذار کسی بو ببرد این جریان را

*********************************

همراه با وزیدن ِ نُت های ساکسیفون

در عصر شرجی ِ غزلی غرق ِ اُدکلن

 

یک جفت چشم ِ شرجی ِ شاعر کُش ِ قشنگ

از بستگان ِ دختر ِ همسایه ی <نِرون>

 

بر روی کاج ِ پیر ِ دلم لانه کرده اند

آرام و سرد مثل غم و خنده ی ژکون ...

 

< د > وزن بیت قبلی من را به هم زده

لعنت به فاعلات مفاعیل ُ فاعلن

 

من قانعم تو را به خدا جان مادرت

امشب بیا و روسری ات را سرت نکن

**************************************

هر بار خواست چای بریزد نمانده ای

رفتی و باز هم به سکوتش کشانده ای

 

تنها دلش خوش است به اینکه یکی دو بار

با واسطه سلام برایش رسانده ای

 

حالا صدای او به خودش هم نمی رسد

از بس که بغض توی گلویش چپانده ای

 

دیدم دوباره شهر پر از جوجه فنچ هاست

گفتند باز روسری ات را تکانده ای

 

می رقصی و برات مهم نیست مرگشان

مشتی نهنگ را که به ساحل کشانده ای

 

بدبخت من ، فلک زده من ، بد بیار من ...

امروز عصر چای ندارم ...تو مانده ای

*********************************

بعدا نوشت ۱ :  

 

کاش غم و غصه هم قیمت داشت

مجّانی است

همه می‌خورند.

 کاش روی دهان‌مان

کنتوری نصب می‌شد

و جریمة غصه‌ها را

به حساب آنان می‌ریختیم.

 غصه نخوریم مردم

سیاستمدارها هم روزی بزرگ می‌شوند

به مدرسه می‌روند

و دنیا

مثل گل مصنوعی قشنگ می‌شود

هر چیز مجانی که  ارزش خوردن ندارد.

 

بعدا نوشت۲ :

 

تقصیر تو نیست، این مکافات من است

دشنام ز دوست عین سوغات من است

 

یکرنگی و عشق و شعر و ... چندین نقطه

فهرست بلند اتهامات من است...!

 

این موسیقی ...می افتد از دهان... تو اگر نخوانی...

 

هنوز مثل زمین در طواف خورشیدم

ولی زمین نشدم،گرد خود نچرخیدم

 

حکایت من و باران که میگریست یکیست

از آسمان به زمین کرده اند تبعیدم

 

مرور میکنم این سالهای هجری را

پر از تلاقی ماه محرم و عیدم

 

بگو به باد که من آفتابگردانم

جز آفتاب به ساز کسی نرقصیدم

 

گل محمدی ام من،سلامم و صلوات

ولی سراپا تیغم اگر بچینیدم!

 

ستارگان سحر پیشمرگ خورشیدند

ستاره سحرم پیشمرگ خورشیدم

 

( محمد مهدی سیار )

 

*****************************************

 

با من برنو به دوش یاغی مشروطه خواه

عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه

 

بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟

با من تنها تر از ستارخان بی سپاه

 

موی من مانند یال اسب مغرورم سپید

روزگار من شبیه کتری چوپان سیاه

 

هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق

کنده ی پیر بلوطی سوخت نه یک مشت کاه

 

کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود

یک نفر باید زلیخا را بیاندازد به چاه

 

آدمیزادست و عشق و دل به هر کاری زدن

آدم ست و سیب خوردن آدم  ست و اشتباه

 

سوختم دیدم قدیمی ها چه زیبا گفته اند

"دانه ی فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه"

 

( حامد عسکری )

 

***************************************

 

کاش کرایه‌ی کشتی را گفته بودی

ما گول حرمت کشتی بان را خورده‌ایم

همه‌مان مرده‌ایم.

 

از آن همه هیچ‌کس نماند

جز ناخدا

که شرح رستگاری مغروقین را

می‌نویسد.

 

( استاد شمس لنگرودی )

**************************************

 

آن عکسم بهتر است

همان که در آن آفتاب تابستانی چشمم را می‌زند

و دسته‌ئی از مویم

بر پیشانیم آویخته است

همان که پای زره پوشم ایستاده‌ام

چند لحظه

پیش از بمباران ...

 

( استاد شمس لنگرودی )

 

بعدا نوشت : گفت : احوات چطور است ؟

                                 گفتمش : عالی است...مثل حال گل !

                                                                    حال گل در چنگ چنگیز  مغول !

 

( استاد قیصر امین پور عزیز )

 

 

استاد محمد علی بهمنی...

 

رنگ سال گذشته را دارد 

همه ی لحظه های امسالم

۳۶۵ حسرت را

همچنان ميکشم به دنبالم 

 

قهوه ات را بنوش و باور کن

من به فنجان تو نمیگنجم

 دیده ام در جهان نما چشمی،

که به تکرار میکشد فالم

 یک نفر از غبار می آید،

مژده ی تازه ی تو تکراریست

یک نفر از غبار آمد و زد،

 

زخم های همیشه بر بالم

 

باز در جمع تازه ی «اضداد »

حال و روزی نگفتنی دارم

هم نميدانم از چه ميخندم

هم نميدانم از چه مينالم 

 

راستی در هوای شرجی هم

ديدن دوستان تماشايی است

به «غريبي» قسم نميدانم

چه بگويم جز اينکه خوشحالم

دوستانی عميق آمده اند

چهره هايی که غرقشان شده ام

میوه های رسيده ای که هنوز

من به باغ کمالشان کالم !

آه.....چندی است شعرهايم را

جز برای خودم نمیخوانم

شايد از بس صدايشان زده ام

دوست دارند دوستان ،لالم ....

 

بعدا نوشت ۱: ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش

                                                            بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش

 

بعدا نوشت ۲ : من سال‌های سال مُردم....تا اینكه یك دم زندگی كردم.....تو می‌توانی....

یك ذره....یك مثقال.....مثل من بمیری؟

 

یادی از حضرت حافظ....

 

خوشا شیراز و وضع بی‌مثالش

خداوندا نگه دار از زوالش

ز رکن آباد ما صد لوحش الله

که عمر خضر می‌بخشد زلالش

میان جعفرآباد و مصلا

عبیرآمیز می‌آید شمالش

به شیراز آی و فیض روح قدسی

بجوی از مردم صاحب کمالش

که نام قند مصری برد آن جا

که شیرینان ندادند انفعالش

صبا زان لولی شنگول سرمست

چه داری آگهی چون است حالش

گر آن شیرین پسر خونم بریزد

دلا چون شیر مادر کن حلالش

مکن از خواب بیدارم خدا را

که دارم خلوتی خوش با خیالش

چرا حافظ چو می‌ترسیدی از هجر

نکردی شکر ایام وصالش

 

 

 
 
 از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه

انی رایت دهرا من هجرک القیامه

دارم من از فراقش در دیده صد علامت

لیست دموع عینی هذا لنا العلامه

هر چند کآزمودم از وی نبود سودم

من جرب المجرب حلت به الندامه

پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا

فی بعدها عذاب فی قربها السلامه

گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم

و الله ما راینا حبا بلا ملامه

حافظ چو طالب آمد جامی به جان شیرین

حتی یذوق منه کاسا من الکرامه

 

 

 

هر نکته‌ای که گفتم در وصف آن شمایل

هر کو شنید گفتا لله در قائل

تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول

آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل

حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید

از شافعی نپرسند امثال این مسائل

گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم

گفت آن زمان که نبود جان در میانه حائل

دل داده‌ام به یاری شوخی کشی نگاری

مرضیه السجایا محموده الخصائل

در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستت

و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مایل

از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم

و از لوح سینه نقشت هرگز نگشت زایل

ای دوست دست حافظ تعویذ چشم زخم است

                                             یا رب ببینم آن را در گردنت حمایل

 

بعدا نوشت : شعر خوشا شیراز و .... به درخواست یکی از بهترین دوستانم قرار داده شد.

با آرزوی سلامتی و موفقیت روزافزون برای این دوست عزیزم......

خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد...که در دستت به جز ساغر نباشد

 

فواره وار، سربه هوايي و  سربه زير

چون تلخي شراب، دل آزار و دلپذير

 

ماهی تویی و آب؛ من و تنگ؛ روزگار

من در حصار تُنگ و تو در مشت من اسير

 

پلک مرا برای تماشای خود ببند

ای ردپای گمشده باد در کویر

 

ای مرگ می رسی به من اما چقدر زود

ای عشق می رسم به تو اما چقدر دیر

 

مرداب زندگي همه را غرق مي كند

اي عشق همّتي كن و دست مرا بگير

 

چشم انتظار حادثه اي ناگهان مباش

با مرگ زندگي كن و با زندگي بمير

 

 

پس شاخه‌هاي ياس و مريم فرق دارند

آري! اگر بسيار اگر كم فرق دارند


شادم تصور مي‌كني وقتي نداني

لبخندهاي شادي و غم فرق دارند


برعكس مي‌گردم طواف خانه‌ات را

ديوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند

 

من با يقين كافر، جهان با شك مسلمان

با اين حساب اهل جهنم فرق دارند


بر من به چشم كشتة عشقت نظر كن

پروانه‌هاي مرده با هم فرق دارند

 

 

به نسیمی همه راه به هم می ریزد

کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد

 

سنگ در برکه می اندازم و می پندارم

با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد

 

عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است

گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد

 

آنچه را عقل به یک عمر به دست آورده است

دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد

 

آه یک روز همین آه تو را می گیرد 

گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد

 

 

خطی کشید روی تمام سوال ها

تعریف ها معادله ها احتمال ها

 

خطی کشید روی تساوی عقل و عشق

خطی دگر به قائده ها و مثال ها

 

خطی دگر کشید به قانون خویشتن

قانون لحظه ها و زمان ها و سال ها

 

از خود کشید دست و به خود نیز خط کشید

خطی به روی دفتر خط ها و خال ها

 

خط ها به هم رسید و به یک جمله ختم شد

با عشق ممکن است تمام محال ها

 

 

گوشه چشم بــگردان و مـــــــــــقدر  گردان

ما که هـــــــــستیم در این دایره سرگردان؟!


 

دور گـــــــردید و به ما جرات  مستی نرسید

چه بگـــــــوییم  به  این ساقی ساغر گردان


 

این دعاییست که رندی به من آموخته است

بار مــــــــــــا را نه بیفزا ! نه سبکتر  گردان!


 

غنچه ای را که به پژمرده شدن محکومست

تا شــــــــــــکوفا نشده بشکن و پرپر گردان


 

من کــجا بیشتر از حق خودم  خواسته ام ؟

مرگ حـــــــــق است به من حق مرا برگردان !

 

 

از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم

خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم

 

سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست

صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم

 

تا نگویی اشک های شمع ازکم طاقتی است

در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم  

 

چون شکست آینه، حیرت صد برابر می شود

بی سبب خود را شکستم تا بیننم کیستم

 

زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست

کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم

 

 

بعدا نوشت : یال می‌تكاند.........نعره می‌كشید و می‌دوید........از میان شعله‌ها

پرید.......شیر ناگزیر...در كنار دلقك ایستاد...عكس هم گرفت...خنده‌دار بود...گریه‌ام

گرفت.

 


 

بنگر چکونه دست تکان میدهم.......گویی مرا برای وداع آفریده اند



باور كنيد; حال و هوايم مساعد است

اين شايعات، شيوه ي بعضي جرايد است

يك صبح، تيتر مي شوم:

اين شخص...

[ بگذريم ]

يك عصر:

خوانده ايد...وتكرار زايد است
Ø

من زنده ام هنوز و غزل فكر مي كنم

باور نمي كنيد، همين شعر، شاهد است


*******************************************


چه تكاپوی رقت‌انگیزی‌ست باد را بنده یِ زمین كردن

یا به سودای كشتنِ خورشید، اسبِ میدانِ جنگ زین كردن

حكم كردن به خاك، تا نرود هرگز از ملك خویشتن بیرون

آتش و آب را به دستوری راهی سرزمینِ چین كردن

بر هوا بخیه و به سِندان مشت می‌زنند و به خویش می‌بالند

گویی از روز اول خلقت بوده تقدیرشان چنین كردن

عقل و تدبیر اكتسابی نیست، گرگ هرگز پلنگ می‌نشود

گرچه در اوج صخره بنشیند طعمة ماه را كمین كردن

راستی را، چه حكمتی دارد این‌كه در آستانة فردا

آهِ سرد از جگر برآوردن، یادِ ایامِ پیش از این كردن

آن‌كه گفته: «نمی‌شود دو نقیض جمع گردد» ندیده اینان را:

باطناً راه كفر پیمودن، ظاهراً ادعای دین كردن

گرچه هستند در عمل اینان پیرو سیرة عبیدالله

بام تا شام كارشان شده است لعن آن كافرِ لعین كردن

برده زاهد تمام عمرش را رنج بیهوده؛ غافل از آن‌كه

داغ بر دل نشان بندگی است، نه كه آن داغ بر جبین كردن

بابِ درد و دریغ و افسوسند ابلهانی كه عمرشان طی شد

در ادای صحیح «عین» از حلق یا كه در مدّ «ضالین» كردن

خواجه‌ای كه مدام دست و دلش پیِ تزیینِ نقش ایوان است

در دل دوزخ است تقدیرش هوسِ جنتِ برین كردن


*********************************************


بعدا نوشت 1 : و فقط ابرها.....و فقط این ابرهایند......كه مثل دانه‌های ریز یا درشت

باران......دارند همه‌چیزت را می‌دانند......


بعدا نوشت 2 : نام تو را می نویسم با مَدی بلند . و اضافه می کنم (( ضرورت دارد

 با مَد بخوانند)) می خواهم جهان نفس کم بیاورد در بردن نامت......



بعدا نوشت 3 : سر بریده است........هر واژه ایی که در امتداد عشق تو نبود......فردا

 به حکم قتل واژگان سر به دار می شوم......







خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من


رو به روی من فقط تو بوده ای

از همان نگاه اولین

از همان زمان که آفتاب

           با تو آفتاب شد

از همان زمان که کوه استوار

                      آب شد

از همان زمان که جستجوی عاشقانه ی مرا

                                     نگاه تو جواب شد

              

                                                 روبه روی من فقط تو بوده ای

 

از همان اشاره‌٬ از همان شروع

از همان بهانه ای که برگ

                             باغ شد

از همان جرقه ای که

                            چلچراغ شد

چارسوی من پر است از همان غروب

از همان غروب جاده

            از همان طلوع

از همان حضور تا هنوز

 

                                  روبه روی من فقط تو بوده ای

 

من درست رفته ام

در تمام طول راه

دره های سیب بود و

                    خستگی نبود

در تمام طول راه

یک پرنده پا به پای من

بال می گشود و اوج می گرفت

پونه غرق در پیام نورس بهار

چشمه غرق در ترانه های تازگی

فرصتی عجیب بود

شور بود و شبنم و اشاره های آسمان

رقص عاشقانه ی زمین

زادروز دل

        ترانه

                   چشمک ستاره

                          پیچ و تاب رود

 

هرچه بود٬ بود

فرصت شکستگی نبود

در کنار من درخت

                     چشمه

                     چارسوی زندگی

روبه روی من ولی

         در تمام طول راه

                روبه روی من تو

                           روبه روی من فقط تو بوده ای



در خودم می چرخم و راهی به مقصد نیست


با خودم می گویم امّا حال من بد نیست


درد آن دردی که روحم را بسوزد هست


ابر آن  ابری که بر جانم ببارد نیست


زندگی اینجا که من هستم همه درد است


درد حدی دارد... اینجا درد را حد نیست


مرگ در شهری که من هستم نمی میرد


زندگانی  نیز جز مرگ مجدّد نیست


آدمی اینجا که من هستم دلش تنگ است


هیچ جا مانند اینجا غم زبانزد نیست


با وجود این پر از آرامش است انسان


شادمانم من... ولی آرامشم صد نیست


گاه با ایمان خود در شک و تردیدم


گرچه در کفر خود اینجا کس مردّد نیست


مرده سوزان است اینجا آدمی سنگی ست


خاک این خاکسترستان جز زبرجد نیست


آدمی تنهاتر از تنهایی خویش است


آدمی اینجا به جز روحی مجرّد نیست


با وجود این دلم، روحم خراسانی ست


هیچ خاکی پیش من چون خاک مشهد نیست


گرچه نام رام و لچمن نیز نام اوست


در نگاهم هیچ نامی چون محمد(ص) نیست


در دلم تا اشهد ان لا اله اوست


گوش جانم وامدار زنگ معبد نیست


بین هفتاد و دو ملت عقل اگر جنبد


بین شان جز عاشقی در رفت و آمد نیست


بین هفتاد و دو ملت عشق اگر باشد


هیچ انسان کافر و زندیق و مرتد نیست



پیر این سلسله او بود که دل فانی کرد


شهر را غرق گل و شور و فراوانی کرد



مهر  چون نقل و نباتی به سر ما می ریخت


این همه معجزت آن آینه پیشانی کرد



ساحران شعبده و حیلت و جادو کردند


پیر علامۀ ما معجز  پنهانی کرد



بعد انگشتر فیروزه خود را بخشید


با دعایی که به آن پیر خراسانی کرد



بعد یک صبح به آسایش دریاها ریخت


سینۀ خلق خدا را همه بارانی کرد



عشق را باید در پای شهیدان تو ریخت


نفس را باید در راه  تو قربانی کرد



پیر ما پنجره را رو به خیابان وا کرد


پیر ما آینه را غرق غزلخوانی کرد



این همه نور که در جان جهان ریخت که ریخت؟


کارهایی ست که آن یوسف کنعانی کرد



حسد و آز به پیراهن گرگان افتاد


روح این فتنه گران را همه عصیانی کرد



میر نوروزی ما شعبده شد، جادو شد


میر نوروزی ما دعوی سلطانی کرد



بعد رفتم به سراغ چمدان های قدیمی

عکس های من و دلتنگی  یاران صمیمی


روزهایی همه محبوس در انباری خانه

خاطراتی همه زندانی در دفتر سیمی


رفته بودم به چهل سالگی غربت بابا

با همان سوز که می گفت: خدایا تو کریمی


مشهد و عکس پدر، ضامن آهو و دل من

گریه هم پاک نکرد از دل من  گرد یتیمی


تازه همسایۀ  باران و خیابان شده بودیم

کاشی چاردهم روبروی کوی نسیمی


عشق را تجربه می کردم در ساعت انشا

شعر را تجزیه می کردم در دفتر شیمی


نام هایی که نه در خاطره ماندند و نه در دل

ساعت جبر شد و غرغر استاد عظیمی


اردوی رامسر و گم شدنم در شب مجنون

رقص موسای عرب،  خندۀ مسعود کریمی


این یکی هست ولی از همۀ  شهر بریده

آن یکی را سرطان کشت،  سلامی ... نه،   سلیمی


این یکی عشق هدایت داشت با عشق فرانسه

آن یکی  قصه نویسی شد در حدّ حکیمی


آن یکی پنجره ای وا کرد از غربت فکّه

این یکی ماند گرفتندش در خانۀ تیمی


این یکی باز منم شاعر دلتنگی یاران

این یکی باز منم در چمدان های قدیمی




سال نو مبارک




ساقيا آمدن عيد مبارک بادت

وان مواعيد که کردی مرواد از يادت


در شگفتم که درين مدتِ ايام فراق

برگرفتی ز حريفان دل و دل می‌دادت


برسان بندگی دختر رز گو بدر آی

که دم همت ما کرد ز بند آزادت


شادی مجلسيان در قدم و مقدم توست

جای غم باد هر آن دل که نخواهد شادت


شکر ايزد که ز تاراج خزان رخنه نيافت

بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت


چشم بد دور کز آن تفرقه‌ات باز آورد

طالع نامور و دولت مادرزادت


حافظ از دست مده دولت اين کشتی نوح

ورنه طوفان حوادث ببرد بنيادت


مجید سعدآبادی.....استاد قزوه.......استاد بیابانکی.....!


نام اتاقم را گذاشته‌ام

«كاخ سعدآبادی»

و بر تمام جهان این اتاق حكم می‌كنم

باور كنید

جن‌ها مرا بر این تخت نشانده‌اند

***

فرمان دادم برگ‌ها بریزند

پاییز قبای نارنجی‌اش را بیاندازد و

از پشت پنجره عبور كند

كاجی فرمان‌بردار نیست

جلاد!

تبرت را بردار و گردنش را بزن

آن‌قدر محكم 

كه تمام پرنده‌ها

به فصل قبل كوچ كنند!

فرمان دادم به زمستان نامه‌ای بنویسند

اگر قرار است بیاید

سربازان برفی‌اش

با لباس اهل ذمه  

در حیاط قدم بزنند  

و مطیع این مجسمه گچی باشند

***

مجسمه گچی! 

تو وزیری

دنیا را برای لحظه‌ای ساكت كن

دوست دارم صدای گذشته‌هایم را بشنوم

صدای التماس‌هایم به اولین پادشاه زن

كه می‌رفت و به تمسخر

دامنش را روی زمین می‌كشاند   

دست‌هایم را فرستاده‌ام دور گردنش بیاویزند

و اگر برنگشت

آنها هم برنگردند!

***

می‌بینی؟ 

پادشاهی دلداده و غمگینم

كه تنها از پنجره 

به تأخیر عبور فصل‌ها خیره شده

به سرهای كاج

كه افتاده اند بر زمین

جنِ مطرب! 

بنواز 

تا با لباس محلی پادشاهان 

مرزهای بدبختی‌ام را پا بكوبم

محكم‌تر

آن‌قدر كه مادرم درِ كاخ را بكوبد:

«پسرم، دوباره خواب می‌بینی؟»

***

جن‌ها  

مرا از تخت پایین بیاندازند و

فرار كنند

**********************************


در همان صبحی که انسان ها به دنیا آمدند


شانه ای لرزید، باران ها به دنیا آمدند


توی گلدان زمین انسان گلی دلتنگ بود


گل تبسم کرد ، گلدان ها به دنیا آمدند


گیسویی آشفت، اندوه غریبان تازه شد


شانه ای خم شد، پریشان ها به دنیا آمدند


بعد باران آمد و دنبال زلف ما دوید


بال وا کردیم،  توفان ها به دنیا آمدند


حسرتی خشکید، باغ فطرتی بیدار شد


حیرتی گل کرد، عرفان ها به دنیا آمدند


دیده وا کردیم دیدیم آسمان در چشم ماست


چشم را بستیم مژگان ها به دنیا آمدند


پیش تر از ما و من اویی به نام عشق بود


این و آن مردند تا " آن" ها به دنیا آمدند


کفر و عصیان بر مدار خشم و شهوت می تنید


با دعای عشق،  ایمان ها به دنیا آمدند


آدمی در غار تنهایی به دوری فکر کرد


 دور دوری  بود  دوران ها به دنیا آمدند


خانه ها دلتنگی حواست، پشت کوچه ها


آدمی گم شد، خیابان ها به دنیا آمدند


من به دنبال کسی می گردم از روز نخست


از همان صبحی که  انسان ها به دنیا آمدند


****************************************


چشم تو را اگرچه خمار آفریده اند 

آمیزه ای ز شور و شرار آفریده اند


از سرخی لبان تو ای خون آتشین 

نار آفریده اند انار آفریده اند


یک قطره بوی زلف ترت را چکانده اند 

در عطردان ذوق و بهار آفریده اند


زندانی است روی تو در بند موی تو

ماهی اسیر در شب تار آفریده اند


مانند تو که پاک ترینی فقط یکی

مانند ما هزار هزار آفریده اند


دستم نمی رسد به تو ای باغ دور دست 

از بس حصار پشت حصار آفریده اند


این است نسبت تو و این روزگار یأس :

آیینه ای میان غبار آفریده اند


*****************************************


گفتم: چيزي بخوان .


گفت: شرمنده‏ام .


يک سال است چيزي نگفته‏ام .


گفتم: براي عاطفه‏اي که در ما مرده است


رحم‏الله من يقرء الفاتحة مع‏الصلوات






یک دست جام باده و یک دست زلف یار........




زمین از برگ، برگ از باد، باد از رود، رود از ماه

روایت كرده‌اند اردیبهشتی می‌رسد از راه

بهاری م‍ی‌رسد از راه و می‌گویند می‌روید

گل داوودی از هر سنگ، حسن یوسف از هر چاه

بگو چله‌نشینان زمستان را كه برخیزند

به استقبال می‌آییمت ای عید از همین دی‌ ماه

به استقبال می‌آییمت آری دشت پشت دشت

چه باك از راه ناهموار و از یاران ناهمراه

به استهلال می‌آییمت ای عید از محرم‌ها

به روی بام‌ها هر شام با آیینه و با آه...

سر بسمل شدن دارند این مرغان سرگردان

گلویی تر كنید ای تیغ‌های تشنه، بسم الله!






قایق کاغذی..........



یک جفت کفش

چند جفت جوراب با رنگ های نارنجی و بنفش

یک جفت گوشواره ی آبی

یک جفت ...

 

کشتی نوح است

این چمدان که تو می بندی !

 

بعد

صدای در

از پیراهنم گذشت

از سینه ام گذشت

از دیوار اتاقم گذشت

از محله های قدیمی گذشت

                  و کودکی ام را غمگین کرد.               

کودک بلند شد

و قایق کاغذی اش را بر آب انداخت

او جفت را نمی فهمید

تنها سوار شد

آب ها به آینده می رفتند.

 

همین جا دست بردم به شعر

و زمان را

مثل نخی نازک

بیرون کشیدم از آن

دانه های تسبیح ریختند :

 

                 من                      ...                                تو                  

                                                             کودکی                              ...

 

          ...                      قایق کاغذی                                 

               نوح                                                                            ...            

                                 ...                   آینده           

                                                                               ...

 

تو را

با کودکی ام

بر قایق کاغذی سوار کردم  و

به دوردست فرستادم

بعد با نوح

در انتظار طوفان قدم زدیم

 

**********************************************


آمدي جانم به قربانت ولي حالا چرا ؟

بي وفا، بي وفا حالا كه من افتاده ام از پا چرا ؟


نوشدارويي و بعد از مرگ سهراب آمدي

سنگدل اين زودتر مي خواستي حالا چرا ؟


عمر ما ار مهلت امروز و فرداي تو نيست

من كه يك امروز مهمان توام فردا چرا ؟


نازنينا ما به ناز تو جواني داده ايم

ديگر اكنون با جوانان نازكن با ما چرا ؟


وه كه با اين عمر هاي كوته بي اعتبار

اين همه غافل شدن از چون مني شيدا چرا ؟


آسمان چون جمع مشتاقان ، پريشان مي كند

درشگفتم من نمي پاشد ز هم دنيا چرا ؟


شهريارا بي حبيب خود نمي كردي سفر

راه عشق است اين يكي بي مونس و تنها چرا ؟


*************************************************


بعدا نوشت 1 :   ماجرای عاشقانه من و جهان ...... سخت بود....... سخت و نا گزیر 

بود.......جیک و پوک دایم پرنده و درخت پیر بود.......


بعدا نوشت 2 : رضا رحیمی شاعر عزیز کشورمان درگذشت......



و من مسافرم ای بادهای همواره........



حقّ طبیعیّ تو بودند آسمان ها

افتاده ای در دام این كفترپران‌ها

مانند دخترهای زیبای دهاتی

آن ها كه می‌افتند در چنگال خان‌ها...

***

از چارراه شهر با خنده گذشتی

شاعر شدند آن‌روز كلّ پاسبان‌ها

تعظیم آوردند پیش ابروانت

از آن‌زمان ناراست شد قدّ كمان‌ها

كرده سیاه این روی، چشم ماه‌ها را

كرده سپید این چشم، روی سرمه‌دان‌ها

لب می گذاری، چای می‌نوشی و كارم

حسرت به هر چیزی‌ست، حتی استكان‌ها

تلخم، وَ ناموزون، ولی آرام و ساده

مثل صدای نی‌لبك‌های شبان ها

***

بگذار هركس هرچه می‌خواهد بگوید

دیگر نمی‌لرزد دلم با این تكان‌ها

آن‌كس كه قلبش لخته لخته زخم باشد

ترسی ندارد دیگر از زخم زبان‌ها


*********************************************


دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست


آنجا که باید دل به دریا زد همین جاست


در من طلوع آبی آن چشم روشن


یاد آور صبح خیال انگیز دریاست


گل کرده باغی از ستاره در نگاهت


آن یک چراغانی که در چشم تو برپاست


بیهوده می کوشی که راز عاشقی را


از من بپوشانی که در چشم تو پیداست


ما هر دوان خاموش خاموشیم اما


چشمان ما را در خموشی گفتگوهاست


دیروزمان را با غروری پوچ گشتیم


امروز هم زانسان ولی آینده ماراست


دور از نوازشهای دست مهربانت


دستان من در انزوای خویش تنهاست


بگذار دستت را در دستم گذارم


بی هیچ پروایی که دست عشق با ماست


*******************************************


بعدا نوشت 1 : "آنچه هنوز تلخ ترین پوزخند مرا بر می انگیزد "چیزی شدن" از دیدگاه 


آنهاست- آنها که می خواهند ما را در قالب های فلزی خود جای بدهند. آنها با اعداد کوچک به


ما حمله می کنند. آنها با صفر مطلقشان به جنگ با عمیق ترین و جاذب ترین رویاها میآیند..."



بعدا نوشت 2 : جروم دیوید سالینجر در گذشت. نویسنده رمانهای مشهوری همچون ناتور دشت 

به علت کهولت در خانه خود در نیو همشایر درگذشت. این نویسنده کمتر در انظار عمومی 

ظاهر میشد و حتی عکسهای موجود از او بیشتر از چند قطعه نیستند. کتاب ناتور دشت که جزو

معروفترین آثار او و یکی از برترین رمانهای قرن بیستم شناخته میشود در مورد پسر جوانی به نام

هولدن کالفیلداست که فردی منزوی و غیر اجتماعی است. آخرین اثر چاپ شده از او به سال 1965

بر میگردد و آخرین مصاحبه او نیز در دهه 80 میلادی بوده است. از کتابهای دیگری او

فرنی و زوئی، دلتنگی‌های نقاش خیابان چهل و هشتم، تیرهای سقف را بالا بگذارید نجاران، هفته‌ای

یه بار آدمونمی‌کشه می باشند......




کاظم رستمی.....محمد رضا ترکی.....محمد علی بهمنی......



در خیالات عجیبِ ذهنِ آدم آهنی

عشقِ نوترون‌ها به سیبِ ذهنِ آدم آهنی


نور لیزر، شرم شیشه، قطره‌های سرب اشك

نی‌نیِ چشم نجیب ذهن آدم آهنی


دشت و صحرا سایبری، آواز دریا سایبری

یك گل تنها نصیب ذهن آدم آهنی


شهر آهن‌های آدم‌زادة گویا شده

شهر شب‌های فریب ذهن آدم آهنی


تاجرانِ عاطفه با شعرهای فاجعه

زخم احساس ادیب ذهن آدم آهنی


قرن وسطی فصلی از تاریخ آدم آهنی‌ست

آدمیت بر صلیب ذهن آدم آهنی


البلا حق، للبلا هو، آلبالا لیل صفر و یك

حق حقِ امن یجیبِ ذهن آدم آهنی...

********************************************

این آرزوی کیست که بر باد می رود

چون روزهای گمشده از یاد می رود


شاید که سالهاست، نه...انگار قرنهاست

از روزهای شرجی میعاد می رود


در چنگ دردها دل اگر از میان نرفت

در جنگ نابرابر اضداد می رود


در وصل و هجر حاصل اگر رنج بود و درد

ای عشق از تواین همه بیداد می رود


از آن زمان که ما به زمین پا نهاده ایم

بر آسمان ز دست تو فریاد می رود


صید نحیف و خسته و از دام رسته ای

با پای خویش در پی صیاد می رود...


این آرزوی کیست چنین محو می شود

این خاطرات کیست که بر باد می رود...


*********************************************

دریا شده ست خواهر و من هم برادرش

شاعرتر از همیشه نشستم برابرش


خواهر سلام! با غزلی نیمه آمدم

تا با شما قشنگ شود نیم دیگرش


میخواهم اعتراف کنم هر غزل که ما

با هم سرودهایم جهان کرده از برش


خواهر! زمان، زمان برادرکشیست باز

شاید به گوشها نرسد بیت آخرش


با خود ببر مرا که نپوسد در این سکون

شعری که دوست داشتی از خود رهاترش


دریا سکوت کرده و من حرف میزنم

حس میکنم که راه نبردم به باورش



دریا! منم! هم او که به تعداد موج هات

با هر غروب خورده بر این صخرهها سرش


هم او که دل زدهست به اعماق و کوسه ها

خون میخورند از رگ در خون شناورش


خواهر! برادر تو کم از ماهیان که نیست

خرچنگها مخواه بریسند پیکرش


دریا سکوت کرده و من بغض کرده ام

بغض برادرانهای از قهر خواهرش....



عاشقان کشتگان معشوقند.......


آخر نگاهی باز کن وقتی که بر ما بگذری

یا کبر منعت میکند کز دوستان یاد  آوری


هرگز نبود اندر ختن بر صورتی چندین فتن

هرگز نباشد در چمن سروی بدین خوش منظری


صورتگر دیبای چین گو صورتش رویش ببین

یا صورتی برکش چنین یا توبه کن صورتگری


زابروی زنگارین کمان گر پرده برداری عیان

تا قوس باشد در جهان دیگر نبیند مشتری


بالای سرو بوستان رویی ندارد دلستان

خورشید با رویی چنان مویی ندارد عنبری


تا نقش می بندد فلک کس را نبودست این نمک

ماهی ندانم یا ملک فرزند آدم یا پری


تا دل به مهرت داده ام در بحر فکر افتاده ام

چون در نماز استاده ام گویی به محراب اندری


دیگر نمیدانم طریق از دست رفتم چون غریق

آنک دهانت چون عقیق از بس که خونم میخوری


گر رفته باشم زین جهان باز آیدم رفته روان

گر همچنین دامن کشان بالای خاکم بگذری


از نعلش آتش می جهد نعلم در آتش می نهد

گر دیگری جان می دهد سعدی تو جان می پروری


هر کس که دعوی می کند کو با تو انسی می کند

در عهد موسی می کند آواز گاو سامری


****************************************************

پیچایی گیسوی شکن در شکن است این

یا مطلع پیچیده ی شب های من است این 

 

زیر قدم رهگذران له نشود ...آی

دل نیست که آلاله ی خونین کفن است این

 

یک لحظه از آن فاصله بنشین به تماشا 

دل نه به خدا خانه ی ویران من است این 

 

ارزان مفروشید رفیقان سر ما را 

زنهار! مگر یوسف بی پیرهن است این 

 

سم کوفته پاییز بر این دشت و گذشته است 

انگار نه انگار گل است این چمن است این 

 

این قدر بر این پیکر تفتیده متازید

سوگند که ایران من است این وطن است این...



حال همه ما خوب است.....اما تو باور مکن



بی لشکریم، حوصله شرح قصه نیست

فرمانبریم، حوصله  شرح قصه نیست


با پرچم سفید به پیکار می‌رویم

ما کمتریم، حوصله شرح قصه نیست !


فریاد می‌زنند ببینید و بشنوید

کور و کریم، حوصله شرح قصه نیست


تکرار نقش کهنه‌ی خود در لباس نو

بازیگریم، حوصله شرح قصه نیست


آیینه‌ها به دیدن هم خو گرفته‌اند

یکدیگریم، حوصله شرح قصه نیست


همچون انار خون دل از خویش می‌خوریم

غم پروریم، حوصله شرح قصه نیست


آیا به راز گوشه‌ی چشم سیاه دوست

پی می بریم؟ حوصله شرح قصه نیست



***********************************

هر بار موج بر می‌گردد

شن می‌ماند

ردّپای تو را چه‌كسی می‌خواند؟

***********************************

سوت می‌زند و دور می‌شود


دریا

در سكوتِ گوش‌ماهی‌ها

***********************************

حكماً یكی از این دانه‌های شن


قلب من است

كه هی زیر و زبرش می‌كنی

و بَرَش نمی‌داری

***********************************

ماهی سرخ 

اعتكافِ دریا 

در دلِ تنگ 

***********************************

چه می‌شنوی از آن بالاها 

كه اصرار داری 

با ذره ذره خاك

در میان بگذاری؟ 

ای ابر! 


آقا ببخش بس که سرم گرم زندگیست.....کمتر دلم برای شما تنگ میشود


اين آفتاب مشرقی بي‌كسوف را

اي ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را


«لا تقربوا الصلاه»٭ مخوان و به هم مزن

اين مستی به هم زده نظم صفوف را


نقاره‌ها به رقص كشند اهل زهد را

شاعر کند خیال تو هر فيلسوف را


مي‌ترسم از صفاي حرم باخبر شود

حاجي و نيمه‌كاره گذارد وقوف را


اين واژه‌ها كم‌اند براي سرودنت

بايد خودم دوباره بچينم حروف را


روح‌ القدس! بيا نفسي شاعري كنيم

خورشيد چشمهاي امام رئوف را


٭ اشاره به آية «لاتقربوا الصلاه و انتم سكري» (نزديك نماز نشويد در حالي كه مستيد)


میلاد امام رضا (ع) مبارک باد........



بزرگداشت حضرت حافظ.........




زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم

ناز بنیاد مکن تا نکَنی بنیادم


می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر

سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم


زلف را حلقه مکن تا نکُنی در بندم

طره را تاب مده تا ندهی بر بادم


یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم

غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم


رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گُلم

قد برافراز که از سرو کنی آزادم


شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را

یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم


شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه

شور شیرین منما تا نکنی فرهادم


رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس

تا به خاک در آصف نرسد فریادم


حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی

من از آن روز که در بند توام آزادم



آه ای زبان پارسی.....(( پایگاه شعر و ادب فارسی ))


ای شعر پارسی! كه بدین روزت اوفكند؟

كاندر تو كس نظر نكند جز به ریشخند

ای خفته خوار بر ورق روزنامه‌ها!

زار و زبون، ذلیل و زمین‌گیر و مستمند

نه شور و حال و عاطفه، نه جادوی كلام

نی رمزی از زمانه و نی پاره‌ای ز پند

نه رقص واژه‌ها، نه سماعِ  خوشِ حروف

نه پیچ و تاب معنی، بر لفظ چون سمند

یارب، كجا شد آن فر و فرمانروایی‌ات

از ناف نیل تا لبة رود هیرمند؟

یارب، چه بود آن كه دل شرق می‌تپید

با هر سرود دلكشت، از دجله تا زرند 

فردوسی‌ات به صخرة ستوارِ واژه‌ها

معمار باستانیِ آن كاخ سربلند

ملاح چین، سرودة سعدی ترانه داشت

آواز بركشیده بر آن نیلگون پرند

روزی كه پای‌كوبان رومی فكنده بود

صید ستارگان را در كهكشان كمند

از شوق هر سرودة حافظ به ملك فارس

نبض زمانه می‌زد از روم تا خُجند

فرسنگ‌های فاصله از مصر تا به چین

كوته شدی به مُعجز یك مصرعِ بلند

اكنون میان شاعر و فرزند و همسرش

پیوند برقرار نیاری به چون و چند

زیبد كزین ترقیِ معكوس در زمان

از بهر چشم‌زخم بر آتش نهی سپند!

كاین‌گونه ناتوان شدی اندر لباسِ نثر

بی‌قرب‌تر ز پشگل گاوان و گوسپند

جیغ بنفش آمد و گوش زمانه را

آكند از مزخرف و آزُرد زین گزند

جای بهار و ایرج و پروینِ جاودان

جای فروغ و سهراب و امّیدِ ارجمند

بگرفت یافه‌های گروهی گزافه‌گوی

كلپتره‌های جمعی در جهلِ خود به بند

آبشخور تو بود هماره ضمیرِ خلق

از روزگارِ گاهان، وز روزگارِ زند

واكنون سخنورانت یك سطر خویش را

در یاد خود ندارند از زهر تا به قند

در حیرتم ز خاتمة شومت، ای عزیز!

ای شعر پارسی! كه بدین روزت اوفكند؟

پراکنده ( استاد قزوه.....حامد عسکری......استاد عبدالملکیان )


«رفیق جانِ منا!» دورة رفاقت نیست

سرِ گلایه ندارم كه جای صحبت نیست

یكی به مفتی شهر از زبان ما گوید:

اطاعتی كه تو را می‌كنند طاعت نیست

چگونه نقشة آسایشِ جهان بكشیم

به خانه‌ای كه در آن جای استراحت نیست؟

همه به سایة هم تیر می‌زنند اینجا

میان سایه و دیوار هیچ الفت نیست

چقدر بی‌تو در این شام‌ها دلم خون شد

چقدر بی‌تو در این روزها صداقت نیست

مجو عدالت از این تاجرانِ بازاری

كه در ترازوی‌شان نیم‌جو مروّت نیست

حرامیان همه دولت شدند و دولت‌مند

گناه دولتیان و گناه دولت نیست

دل شهید به ابریشمِ هوس دادید

به چشم مخمل‌تان هیچ خواب راحت نیست

به دام زلزله افتاده‌اید در شب مرگ

نماز خواندن‌تان جز نماز وحشت نیست

میان این‌همه شب‌تاب و این‌همه بی‌تاب

یكی ز جمع كریمانِ باكرامت نیست

به جز سكوت و تبسم چه می‌توانم گفت

به واعظی كه گمان می‌كند قیامت نیست؟

هوای كعبه به سر دارد و دلش گرم است

كه در طریق هوی سختی و جراحت نیست

«كجا روم؟ چه كنم؟ چاره از كجا یابم؟»

هزار سینه سخن مانده است و رخصت نیست

طریقتِ تو همین شاعری‌ست، شعر بگو

كه شرع بی‌غزل و شعر بی‌شریعت نیست

به‌قدر خنده و اشكی غزل بخوان با من

به‌قدر خواندن شعری همیشه فرصت نیست

**************************************************

عشق بعضی وقتها از درد دوری بهتر است

بی قرارم کرده و گفته صبوری بهتر است

 

توی قر آن خوانده ام... یعقوب یادم داده است:

دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است

 

نامه هایم چشمهایت را اذیت می کند

درد دل کردن برای تو حضوری بهتر است

 

چای دم کن... خسته ام از تلخی نسکافه ها

چای با عطر هل و گلهای قوری بهتر است

 

من سرم بر شانه ات ؟..... یا تو سرت بر شانه ام؟.....

فکر کن خانم اگر باشم چه جورش بهتر است ....؟

*************************************************

علفزار

با موهای سبزٍ ژولیده در باد

کوه

با موهای قهوه ایِ یکدست

رودخانه

با گیره های سرخِ ماهی

بر موهاش

 هیچکدام را ندیده

حق دارد نمی خواند

این پرنده ی کوچک

 تهران کلاه بزرگی ست

که بر  سر زمین گذاشته ایم

********************************************

آغوش تو حق داشت سرم را نشناسد

حق داشت سر در به درم را نشناسد

 

انبوه غمی نیست که سنگین و سترون

ابعاد نحیف کمرم را نشناسد

 

دنیای غریبی ست چگونه بپذیرم ؟

که همقفسم عطر پرم را نشناسد

 

در شهر نماندست درختی که به یادت

برگرده خود ضربدرم را نشناسد

 

من کور شدم چشم به دوازه کنعان

ای کاش زلیخا پسرم را نشناسد...