روزگار غریبی است نازنین.....


با من بگو تا کیستی؟ مهری؟ بگو ، ماهی؟ بگو

خوابی؟ خیالی؟ چیستی؟ اشکی؟ بگو ، آهی؟ بگو


راندم چو از مهرت سخن ، گفتی بسوز و دم مزن

دیگر بگو از جان من ، جانا چه می خواهی؟ بگو


گیرم نمی گیری دگر ، ز آشفته ی عشقت خبر

بر حال من گاهی نگر ، با من سخن گاهی بگو


غمخوار دل ای مه نیی ، از درد من آگه نیی

ولله نیی ، بالله نیی ، از دردم آگاهی؟ بگو


در خلوت من سر زده ، یک ره درآ ، ساغر زده

آخر نگویی سر زده ، از من چه کوتاهی؟ بگو


من عاشق تنهایی ام ، سر گشته شیدایی ام

دیوانه رسوایی ام ، تو هر چه می خواهی بگو…

دل تنگی.....

روزگار غریبی است نازنین

                         

                                       خدا را باید در پستوی خانه نهان کرد

از دل تنگی ها.........

من باغ زمستان زده دارم تو نداری

من خرمن طوفان زده دارم تو نداری

 

از خاطره ی سبز بهشتی که فرو ریخت

یک میوه ی دندان زده دارم تو نداری

 

"داش آکلم" و تنگ دلی درد نشان را

بر صخره ی "مرجان" زده  دارم تو نداری

 

من عهد نوشتم تو نه دیدی و نه بستی

من دست به قرآن زده دارم تو نداری

 

"گر همسفر عشق شدی"را که شنیدی؟

من اسب به میدان زده دارم تو نداری

 

من اینهمه گفتم و تو یک جمله نوشتی:

((من سرمه به مژگان زده دارم تو نداری ))

تسلیت.......دعایم کنید.....



شب قدر است و طی شد نامه هجر            سلام فیه حتی مطلع الفجر

دلا در عاشقی ثابت قدم باش                    که در این ره نباشد کار بی اجر 

من از رندی نخواهم کرد توبه                 و لو آذیتنی بالهجر و الحجر 

برآی ای صبح روشن دل خدا                 که بس تاریک می‌بینم شب هجر 

دلم رفت و ندیدم روی دلدار                   فغان از این تطاول آه از این زجر 

وفا خواهی جفاکش باش حافظ                فان الربح و الخسران فی التجر



به نام عشق

در نجف سینه بی قرار از عشق

گفت:لایمکن الفرار از عشق

 غزلی نذر حضرت مولا 

مولای ما نمونهء دیگر نداشته است

اعجاز خلقت است و برابر نداشته است


وقت طواف دور حرم فکر می کنم

این خانه بی دلیل ترک برنداشته است

دیدیم در غدیر که دنیا به جز علی

آیینه ای برای پیمبر نداشته است

سوگند می خورم که نبی شهر علم بود 

شهری که جز علی در دیگر نداشته است

طوری ز چارچوب در قلعه کنده است

انگار قلعه هیچ زمان در نداشته است

یا غیر لافتی صفتی در خورش نبود

یا جبرِِییل واژهء بهتر نداشته است

چون روز روشن است که در جهل گمشده است

هر کس که ختم نادعلی بر نداشته است

 

این شعر استعاره ندارد برای او

تقصیر من که نیست برابر نداشته است.......

عشق را ای کاش زبان سخن بود................



چه شب هایی که پرپر شد چه روزانی که شب کردم


نه عبرت را فراخواندم نه غفلت را ادب کردم


برات من شبی آمد که در آیینه لرزیدم


شب قدرم همان شب شد که در زلف تو تب کردم

شب تنهایی دل بود، چرخیدم، غزل گفتم


شب افتادن جان بود رقصیدم، طرب کردم


تمام من همین دل بود دل را خون دل دادم

تمام من همین جان بود جان را جان به لب کردم


دعایی بود و تحسینی، درودی بود و آمینی

اگر دستی بر آوردم، اگر چیزی طلب کردم


تو بودی هر چه اوتادم اگر از پیر دل کندم

تو بودی هر چه اسبابم اگر ترک سبب کردم


نظر برداشتن از خویش بود و خویش او بودن

اگر چیزی به چشم از علم انساب و نسب کردم


الهی عشق در من چلچراغی تازه روشن کن


ببخشا گر خطا رفتم، ببخشا گر غضب کردم


و شایسته این نیست 

که باران ببارد

  و در پیشوازش دل من نباشد

و شایسته این نیست

که در کرت های محبت


  دلم را به دامن نریزم

  دلم را نپاشم


چرا خواب باشم

ببخشای بر من اگر بر فراز صنوبر

تقلای روشنگر ریشه ها را ندیدم

ببخشای بر من اگر زخم بال کبوتر

 به کتفم نرویید

کجا بودم ای عشق؟

چرا چتر بر سر گرفتم؟

چرا ریشه های عطشناک احساس خود را

  به باران نگفتم؟

چرا آسمان را ننوشیدم و تشنه ماندم؟

ببخشای ای عشق

ببخشای بر من اگر ارغوان را ندانسته چیدم

اگر روی لبخند یک بوته

 

آتش گشودم

اگر ماشه را دیدم اما

هراس نگاه نفس گیر آهو 

  به چشمم نیامد

 ببخشای بر من که هرگز ندیدم

نگاه نسیمی مرا بشکفاند

و شعر شگرف شهابی به اوجم کشاند

و هرگز نرفتم که خود را به دریا بگویم

و از باور ریشه ی مهربانی برویم

 کجا بودم ای عشق؟

چرا روشنی را ندیدم؟

چرا روشنی بود و من لال بودم؟

چرا تاول دست یک کودک روستایی

  دلم را نلرزاند؟


چرا کوچه ی رنج سرشار یک شهر

  در شعر من بی طرف ماند؟

 
چرا در شب یک جضور و حماسه

که مردی به اندازه ی آسمان گسترش یافت

دل کودکی را ندیدم که از شاخه افتاد؟

و چشم زنی را که در حجله ی هق هقی تلخ

  جوشید و پیوست با خون خورشید؟




مرگا به من که با پر طاووس عالمی...یک موی گربه وطنم را عوض کنم


چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

 

 

 

 

 

سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست

 

سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید

 

 

تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست

 

در اندرون من خسته دل ندانم کیست

 

 

که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

 

دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب

 

 

بنال هان که از این پرده کار ما به نواست

 

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود

 

 

رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست

 

نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من

 

 

خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست

 

چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم

 

 

گرم به باده بشویید حق به دست شماست

 

از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند

 

 

که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست

 

چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب

 

 

که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست

 

ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند

 

 

 

فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست

 

لیلا دوباره قسمت ابن سلام شد

                                          عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد

تو را با غیر میبینم صدایم در نمی آید

                                           دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمی آید

              

 

تو را من چشم در راهم..........


نمی‌ارزد به مشتی خاك حتی

به مقداری خس و خاشاك حتی

دلی كه سنگ می‌ماند مبادا

بماند چشم من نمناك حتی

************************************************

بیا اردیبهشتم را عوض كن

مسیر سرنوشتم را عوض كن

بدون تو درخت و سایه و ماه

نمی‌خواهم، بهشتم را عوض كن

*************************************************

شب مهتاب، اقیانوس، باران

به شوق جلوه‌ای مأنوس، باران

بگو كی آفتابی می‌شوی، كی

نگاهم می‌شود فانوس‌باران؟

**************************************************

هرچند تو آغاز نامت حرف «سین» نیست

زیباتر از تو در تمام «هفت‌سین» نیست

من یك «روبان قرمز» و تو «سبزه» امشب

آغوش وا كردم، ولی میل تو این نیست

ای «سیب»! من را از بهشتم تو پراندی

آدم كه حوا داشت، اما من... چنین نیست

یك «سیب» هستی، صد نفر زیر درختت

این جاذبه از توست، از آنِ زمین نیست

مانند «سیر» و «سركه» می جوشد دل من

محصول آن شعر است، آری، غیر از این نیست

سودای سرخ تو، سر سبز و دل سنگ

این «هفت‌خوان» است، آری، این‌ها «هفت‌سین» نیست!

*********************************************************

حضرت حافظ.............


دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی‌گیرد

     

ز هر در می‌دهم پندش ولیکن در نمی‌گیرد

 

خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو

     

 

که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی‌گیرد

 

بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین

     

 

که فکری در درون ما از این بهتر نمی‌گیرد

 

صراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند

     

 

عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی‌گیرد

 

من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی

     

 

که پیر می فروشانش به جامی بر نمی‌گیرد

 

از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش

     

 

که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمی‌گیرد

 

سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز

     

 

برو کاین وعظ بی‌معنی مرا در سر نمی‌گیرد

 

نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است

     

 

دلش بس تنگ می‌بینم مگر ساغر نمی‌گیرد

 

میان گریه می‌خندم که چون شمع اندر این مجلس

     

 

زبان آتشینم هست لیکن در نمی‌گیرد

 

چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را

     

 

که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی‌گیرد

 

سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است

     

 

چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی‌گیرد

 

من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار

     

 

اگر می‌گیرد این آتش زمانی ور نمی‌گیرد

 

خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت

     

 

دری دیگر نمی‌داند رهی دیگر نمی‌گیرد

 

بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم

     

 

که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی‌گیرد

مرگ.........


  آئین عشق بازی دنیا عوض شده است

 یوسف عوض شده است ، زلیخا عوض شده است

 سر همچنان به سجده فرو برده ام ولی

 در عشق سالهاست که فتوا عوض شده است

 خو کن به قایقت که به ساحل نمی رسیم

  خو کن که جای ساحل و دریا عوض شده است

 آن با وفا کبوتر جلدی که پر کشید

  اکنون به خانه آمده اما عوض شده است

 حق داشتی مرا نشناسی ، به هر طریق

 من همچنان همانم و دنیا عوض شده است  

**************************************************

 من به سیبی خشنودم

 و به بوییدن یک بوته ی بابونه

 من نمیخندم اگر بادکنک میترکد

 و نمیخندم اگر فلسفه ای ماه را نصف میکند

 خوب میدانم ریواس کجاست

سار کی می آید

 کبک کی میخواند

باز کی میمیرد

خیال خام پلنگ من....!

خيال خام پلنگ من به سوي ماه پريدن بود

و ماه را ز بلندايش به روي خاك كشيدن بود

پلنگ من دل مغرورم پريدو پنجه به خالي زد

كه عشق ماه بلند من وراي دست رسيدن بود

من و تو آن دو خطيم آري موازيان به ناچاري

كه هر دو باورمان زاغاز به يكدگر نرسيدن بود

گل شكفته خداحافظ اگرچه لحظه ديدارت

شروع وسوسه اي در من به نام ديدن و چيدن بود

شراب خواستم و عمرم شرنگ ريخت به كام من

فريبكار دغل پيشه بهانه اش نشنيدن بود

اگر چه هيچ گل مرده دوباره زنده نشد اما

بهار در گل شيپوري مدام گرم دميدن بود

چه سرنوشت غم انگيزي كه كرم كوچك ابريشم

تمام عمر قفس مي بافت ولي به فكر پريدن بود