«رفیق جانِ منا!» دورة رفاقت نیست

سرِ گلایه ندارم كه جای صحبت نیست

یكی به مفتی شهر از زبان ما گوید:

اطاعتی كه تو را می‌كنند طاعت نیست

چگونه نقشة آسایشِ جهان بكشیم

به خانه‌ای كه در آن جای استراحت نیست؟

همه به سایة هم تیر می‌زنند اینجا

میان سایه و دیوار هیچ الفت نیست

چقدر بی‌تو در این شام‌ها دلم خون شد

چقدر بی‌تو در این روزها صداقت نیست

مجو عدالت از این تاجرانِ بازاری

كه در ترازوی‌شان نیم‌جو مروّت نیست

حرامیان همه دولت شدند و دولت‌مند

گناه دولتیان و گناه دولت نیست

دل شهید به ابریشمِ هوس دادید

به چشم مخمل‌تان هیچ خواب راحت نیست

به دام زلزله افتاده‌اید در شب مرگ

نماز خواندن‌تان جز نماز وحشت نیست

میان این‌همه شب‌تاب و این‌همه بی‌تاب

یكی ز جمع كریمانِ باكرامت نیست

به جز سكوت و تبسم چه می‌توانم گفت

به واعظی كه گمان می‌كند قیامت نیست؟

هوای كعبه به سر دارد و دلش گرم است

كه در طریق هوی سختی و جراحت نیست

«كجا روم؟ چه كنم؟ چاره از كجا یابم؟»

هزار سینه سخن مانده است و رخصت نیست

طریقتِ تو همین شاعری‌ست، شعر بگو

كه شرع بی‌غزل و شعر بی‌شریعت نیست

به‌قدر خنده و اشكی غزل بخوان با من

به‌قدر خواندن شعری همیشه فرصت نیست

**************************************************

عشق بعضی وقتها از درد دوری بهتر است

بی قرارم کرده و گفته صبوری بهتر است

 

توی قر آن خوانده ام... یعقوب یادم داده است:

دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است

 

نامه هایم چشمهایت را اذیت می کند

درد دل کردن برای تو حضوری بهتر است

 

چای دم کن... خسته ام از تلخی نسکافه ها

چای با عطر هل و گلهای قوری بهتر است

 

من سرم بر شانه ات ؟..... یا تو سرت بر شانه ام؟.....

فکر کن خانم اگر باشم چه جورش بهتر است ....؟

*************************************************

علفزار

با موهای سبزٍ ژولیده در باد

کوه

با موهای قهوه ایِ یکدست

رودخانه

با گیره های سرخِ ماهی

بر موهاش

 هیچکدام را ندیده

حق دارد نمی خواند

این پرنده ی کوچک

 تهران کلاه بزرگی ست

که بر  سر زمین گذاشته ایم

********************************************

آغوش تو حق داشت سرم را نشناسد

حق داشت سر در به درم را نشناسد

 

انبوه غمی نیست که سنگین و سترون

ابعاد نحیف کمرم را نشناسد

 

دنیای غریبی ست چگونه بپذیرم ؟

که همقفسم عطر پرم را نشناسد

 

در شهر نماندست درختی که به یادت

برگرده خود ضربدرم را نشناسد

 

من کور شدم چشم به دوازه کنعان

ای کاش زلیخا پسرم را نشناسد...