شگفتا بی سر و سامانی عشق........به روی نیزه سرگردانی عشق......!


صدای آب می آید 

مگر در نهر تنهایی چه می شویند؟

لباس لحظه ها پاک است.

میان آفتاب هشتم دی ماه

طنین برف نخ های تماشا چکه های وقت

طراوت روی آجر هاست روی استخوان روز

چه می خواهیم؟

بخار فصل گرد واژه های ماست

دهان گلخانه ی فکر است.

 

سفر هایی تو را در کوچه هاشان خواب می بینند

تو را در قریه هایی دور مرغانی به هم تبریک می گویند.

چرا مردم نمیدانند

که لادن اتفاقی نیست

نمیدانند در چشمان دم جمبانک امروز

                                                   برق آب های شط دیروز است؟

 

چرا مردم نمی دانند که در گل های ناممکن هوا

                                                                سرد است...




پارانویا


از زیر سنگ هم شده پیدایم کن!

دارم کم کم این فیلم را باور می کنم

و این سیاهی لشکر عظیم

عجیب خوب بازی می کنند.

در خیابان ها

کافه ها

کوچه ها

هی جا عوض می کنند و

همین که سر برگردانم

                   صحنه ی بعدی را آماده کرده اند

 

 

از لابلای فصل های نمایش

                               بیرونم بکش

برفی بر پیراهنم نشانده اند

که آب نمی شود

از کلماتی چون خورشید هم استفاده کردم

نشد!

و این آدم برفیِ درون

که هی اسکلت صدایش می کنند

عمق زمستان است در من.

 

اصلا

از عمق تاریک صحنه پیدایم کن!

از پروژکتورهای روز و شب

از سکانس های تکراری زمین، خسته ام!

دریا را تا می کنم

می گذارم زیر سرم

زل می زنم

             به مقوای سیاه چسبیده به آسمان

و با نوار جیرجیرک به خواب می روم

 

نوار را که برگردانند

خروس می خواند.

*

از توی کمد هم شده پیدایم کن!

می ترسم چاقویی در پهلویم فرو کنند

یا گلوله ای در سرم شلیک

و بعد بگویند:

       " خُب،

                نقشت این بود"


گروس عبدالملکیان ( سطرها در تاریکی جا به جا می شوند )


هر روز

پرده را كنار می‌زنیم

و خورشید را در آسمان

به خاطر می‌آوریم

تقصیر مرگ نیست

كه ما این‌همه تنهاییم

ما

با دهان دودكش‌ها سخن گفتیم و

واژة «باران مصنوعی» را چون كودكی ترسناك

به دنیا آوردیم

تقصیر مرگ نیست

كه این‌همه تنهاییم

انگار

جهان چایی‌ است كه سرد شده

و گاهی

پشیمانی، تنها درآوردن سوزن است

از سینة پروانه‌ای غبارگرفته

...............

كبریت بكش

تا ستاره‌ای به شب اضافه كنیم

و خیره شو

به مردمان تنهایی

كه در آسمان سیگار می‌كشند

به رودخانه‌ای كه از كودكی‌ات می گذشت

و یال موج موج پرماهی‌اش

خون جنگل بود

رودخانه‌ای وحشی

كه در لوله‌های آهنی رام شد

و با یك پیچ

سرد و گرمش كردیم........


دست عشق از دامن دل دور باد.......

انگار مدتی است که احساس می‌کنم

خاکستری تر از دو سه سال گذشته‌ام

احساس می‌کنم که کمی دیر است

دیگر نمی‌توانم

هر وقت خواستم

در بیست سالگی متولد شوم

انگار

فرصت برای حادثه

از دست رفته است

از ما گذشته است که کاری کنیم

کاری که دیگران نتوانند

فرصت برای حرف زیاد است

اما

اما اگر گریسته باشی ...

آه ...

مردن چه قدر حوصله می‌خواهد

بی آنکه در سراسر عمرت

یک روز، یک نفس

بی حس مرگ زیسته باشی!

انگار این سال‌ها که می‌گذرد

چندان که لازم است

دیوانه نیستم

احساس می‌کنم که پس از مرگ

عاقبت

یک روز

دیوانه می‌شوم!

شاید برای حادثه باید

گاهی کمی عجیب‌تر از این

باشم

با این همه تفاوت

احساس می‌کنم که کمی بی تفاوتی

بد نیست

حس می‌کنم که انگار

نامم کمی کج است

و نام خانوادگی‌ام، نیز

از این هوای سربی

خسته است

امضای تازه‌ی من

دیگر

امضای روزهای دبستان نیست

ای کاش

آن نام را دوباره

پیدا کنم

ای کاش

آن کوچه را دوباره ببینم

آنجا که ناگهان

یک روز نام کوچکم از دستم

افتاد

و لابه‌لای خاطره‌ها گم شد

آنجا که

یک کودک غریبه

با چشم های کودکی من نشسته است

از دور

لبخند او چه قدر شبیه من است!

آه، ای شباهت دور!

ای چشم های مغرور!

این روزها که جرأت دیوانگی کم است

بگذار باز هم به تو برگردم!

بگذار دست کم

گاهی تو را به خواب ببینم!

بگذار در خیال تو باشم!

بگذار ...

بگذریم!

این روزها

خیلی برای گریه دلم تنگ است!

*********************************************

آسمان تعطیل است

بادها بیکارند

ابرها خشک و خسیس

هق هق گریه ی خود را خوردند

من دلم می خواهد

دستمالی خیس

روی پیشانی تب دار بیابان بکشم

دستمالم را اما افسوس

نان ماشینی

در تصرف دارد

......

......

......

آبروی ده ما را بردند!



حال همه ما خوب است.....اما تو باور مکن



بی لشکریم، حوصله شرح قصه نیست

فرمانبریم، حوصله  شرح قصه نیست


با پرچم سفید به پیکار می‌رویم

ما کمتریم، حوصله شرح قصه نیست !


فریاد می‌زنند ببینید و بشنوید

کور و کریم، حوصله شرح قصه نیست


تکرار نقش کهنه‌ی خود در لباس نو

بازیگریم، حوصله شرح قصه نیست


آیینه‌ها به دیدن هم خو گرفته‌اند

یکدیگریم، حوصله شرح قصه نیست


همچون انار خون دل از خویش می‌خوریم

غم پروریم، حوصله شرح قصه نیست


آیا به راز گوشه‌ی چشم سیاه دوست

پی می بریم؟ حوصله شرح قصه نیست



***********************************

هر بار موج بر می‌گردد

شن می‌ماند

ردّپای تو را چه‌كسی می‌خواند؟

***********************************

سوت می‌زند و دور می‌شود


دریا

در سكوتِ گوش‌ماهی‌ها

***********************************

حكماً یكی از این دانه‌های شن


قلب من است

كه هی زیر و زبرش می‌كنی

و بَرَش نمی‌داری

***********************************

ماهی سرخ 

اعتكافِ دریا 

در دلِ تنگ 

***********************************

چه می‌شنوی از آن بالاها 

كه اصرار داری 

با ذره ذره خاك

در میان بگذاری؟ 

ای ابر! 


آقا ببخش بس که سرم گرم زندگیست.....کمتر دلم برای شما تنگ میشود


اين آفتاب مشرقی بي‌كسوف را

اي ماه! سجده آر و بسوزان خسوف را


«لا تقربوا الصلاه»٭ مخوان و به هم مزن

اين مستی به هم زده نظم صفوف را


نقاره‌ها به رقص كشند اهل زهد را

شاعر کند خیال تو هر فيلسوف را


مي‌ترسم از صفاي حرم باخبر شود

حاجي و نيمه‌كاره گذارد وقوف را


اين واژه‌ها كم‌اند براي سرودنت

بايد خودم دوباره بچينم حروف را


روح‌ القدس! بيا نفسي شاعري كنيم

خورشيد چشمهاي امام رئوف را


٭ اشاره به آية «لاتقربوا الصلاه و انتم سكري» (نزديك نماز نشويد در حالي كه مستيد)


میلاد امام رضا (ع) مبارک باد........



آنگاه پس از تندر........



اما نمي داني چه شبهايي سحر كردم

بي آنكه يكدم مهربان باشند با هم پلكهاي من

در خلوت خواب گوارايي

و آن گاهگه شبها كه خوابم برد

هرگز نشد كايد بسويم هاله اي يا نيمتاجي گل

از روشنا گلگشت رؤيايي

در خوابهاي من

اين آبهاي اهلي وحشت

تا چشم بيند كاروان هول و هذيان ست

اين كيست ؟ گرگي محتضر ، زخميش بر گردن

با زخمه هاي دم به دم كاه نفسهايش

افسانه هاي نوبت خود را

در ساز اين ميرنده تن غمناك مي نالد

وين كيست ؟ گفتاري ز گودال آمده بيرون

سرشار و سير از لاشه ي مدفون

بي اعتنا با من نگاهش

پوز خود بر خاك مي مالد

آنگه دو دست مرده ي پي كرده از آرنج

از روبرو مي آيد و رگباري از سيلي

من مي گريزم سوي درهايي كه مي بينم

بازست ، اما پنجه اي خونين كه پيدا نيست

از كيست

تا مي رسم در را برويم كيپ مي بندد

آنگاه زالي جغد و جادو مي رسد از راه

قهقاه مي خندد

وان بسته درها را نشانم مي دهد با مهر و موم پنجه ي خونين

سبابه اش جنبان به ترساندن

گويد

بنشين

شطرنج

آنگاه فوجي فيل و برج و اسب مي بينم

تازان به سويم تند چون سيلاتب

من به خيالم مي پرم از خواب

مسكين دلم لرزان چو برگ از باد

يا آتشي پاشيده بر آن آب

خاموشي مرگش پر از فرياد

آنگه تسلي مي دهم خود را كه اين خواب و خيالي بود

اما

من گر بيارامم

با انتظار نوشخند صبح فردايي

اين كودك گريان ز هول سهمگين كابوس

تسكين نمي يابد به هيچ آغوش و لالايي

از بارها يك بار

شب بود و تاريكيش

يا روشنايي روز ، يا كي ؟ خوب يادم نيست

اما گمانم روشنيهاي فراواني

در خانه ي همسايه مي ديدم

شايد چراغان بود ، شايد روز

شايد نه اين بود و نه آن ، باري

بر پشت بام خانه مان ، روي گليم تر وتاري

با پيردرختي زرد گون گيسو كه بسياري

شكل و شباهت با زنم مي برد ، غرق عرصه ي شطرنج بودم من

جنگي از آن جانانه هاي گرم و جانان بود

انديشه ام هرچند

بيدار بود و مرد ميدان بود

اما

انگار بخت آورده بودم من

زيرا

ندين سوار پر غرور و تيز گامش را

در حمله هاي گسترش پي كرده بودم من

بازي به شيرينآبهايش بود

با اين همه از هول مجهولي

دايم دلم بر خويش مي لرزيد

گويي خيانت مي كند با من يكي از چشمها يا دستهاي من

اما حريفم بيش مي لرزيد

در لحظه هاي آخر بازي

ناگه زنم ، همبازي شطرنج وحشتناك

شطرنج بي پايان و پيروزي

زد زير قهقاهي كه پشتم را بهم لرزاند

گويا مراهم پاره اي خنداند

ديدم كه شاهي در بساطش نيست

گفتي خواب مي ديدم

او گفت : اين برجها را مات كن

خنديد

يعني چه ؟

من گفتم

او در جوابم خندخندان گفت

ماتم نخواهي كرد ، مي دانم

پوشيده مي خندند با هم پير بر زينان

من سيلهاي اشك و خون بينم

در خنده ي اينان

آنگاه اشارت كرده سوي طوطي زردي

كانسو ترك تكرار مي كرد آنچه او مي گفت

با لهجه ي بيگانه و سردي

ماتم نخواهي كرد ، مي دانم

زنم ناليد

آنگاه اسب مرده اي را از ميان كشته ها برداشت

با آن كنار آسمان ، بين جنوب و شرق

پر هيب هايل لكه ابري را نشانم داد ، گفت

آنجاست

پرسيدم

آنجا چيست ؟

ناليد و دستان را به هم ماليد

من باز پرسيدم

نالان به نفرت گفت

خواهي ديد

ناگاه ديدم

آه گويي قصه مي بينم

تركيد تندر ، ترق

بين جنوب و شرق

زد آذرخشي برق

اكنون دگر باران جرجر بود

هر چيز و هر جا خيس

هر كس گريزان سوي سقفي ، گيرم از ناكس

يا سوي چتري گيرم از ابليس

من با زنم بر بام خانه ، بر گليم تار

در زير آن باران غافلگير

ماندم

پندارم اشكي نيز افشاندم

بر نطع خون آلود اين ظرنج رؤيايي

و آن بازي جانانه و جدي

در خوشترين اقصاي ژرفايي

وين مهره هاي شكرين ،‌ شيرين و شيرينكار

اين ابر چون آوار ؟

آنجا اجاقي بود روشن ‌ مرد

اينجا چراغ افسرد

ديگر كدام از جان گذشته زير اين خونبار

اين هردم افزونبار

شطرنج خواهد باخت

بر بام خانه بر گليم تار ؟

آن گسترشها وان صف آرايي

آن پيلها و اسبها و برج و باروها

افسوس

باران جرجر بود و ضجه ي ناودانها بود

و سقف هايي كه فرو مي ريخت

افسوس آن سقف بلند آرزوهاي نجيب ما

و آن باغ بيدار و برومندي كه اشجارش

در هر كناري ناگهان مي شد طليب ما

افسوس

انگار درمن گريه مي كرد ابر

من خيس و خواب آلود

بغضم در گلو چتري كه دارد مي گشايد چنگ

انگار بر من گريه مي كرد ابر.........




سوال بی جواب........


گویند در این زمانه باید نان داشت


من میگویم:....نان عزیز است  ولی.........


آیا به سکوت میشود ایمان داشت؟؟؟


آه ای زبان پارسی.....(( پایگاه شعر و ادب فارسی ))


ای شعر پارسی! كه بدین روزت اوفكند؟

كاندر تو كس نظر نكند جز به ریشخند

ای خفته خوار بر ورق روزنامه‌ها!

زار و زبون، ذلیل و زمین‌گیر و مستمند

نه شور و حال و عاطفه، نه جادوی كلام

نی رمزی از زمانه و نی پاره‌ای ز پند

نه رقص واژه‌ها، نه سماعِ  خوشِ حروف

نه پیچ و تاب معنی، بر لفظ چون سمند

یارب، كجا شد آن فر و فرمانروایی‌ات

از ناف نیل تا لبة رود هیرمند؟

یارب، چه بود آن كه دل شرق می‌تپید

با هر سرود دلكشت، از دجله تا زرند 

فردوسی‌ات به صخرة ستوارِ واژه‌ها

معمار باستانیِ آن كاخ سربلند

ملاح چین، سرودة سعدی ترانه داشت

آواز بركشیده بر آن نیلگون پرند

روزی كه پای‌كوبان رومی فكنده بود

صید ستارگان را در كهكشان كمند

از شوق هر سرودة حافظ به ملك فارس

نبض زمانه می‌زد از روم تا خُجند

فرسنگ‌های فاصله از مصر تا به چین

كوته شدی به مُعجز یك مصرعِ بلند

اكنون میان شاعر و فرزند و همسرش

پیوند برقرار نیاری به چون و چند

زیبد كزین ترقیِ معكوس در زمان

از بهر چشم‌زخم بر آتش نهی سپند!

كاین‌گونه ناتوان شدی اندر لباسِ نثر

بی‌قرب‌تر ز پشگل گاوان و گوسپند

جیغ بنفش آمد و گوش زمانه را

آكند از مزخرف و آزُرد زین گزند

جای بهار و ایرج و پروینِ جاودان

جای فروغ و سهراب و امّیدِ ارجمند

بگرفت یافه‌های گروهی گزافه‌گوی

كلپتره‌های جمعی در جهلِ خود به بند

آبشخور تو بود هماره ضمیرِ خلق

از روزگارِ گاهان، وز روزگارِ زند

واكنون سخنورانت یك سطر خویش را

در یاد خود ندارند از زهر تا به قند

در حیرتم ز خاتمة شومت، ای عزیز!

ای شعر پارسی! كه بدین روزت اوفكند؟

پشت کاجستان برف....(( پایگاه شعر و ادب فارسی ))


بوی قهوة برزیلی

آورده است این باد

بوی چای لاهیجان می‌دهد این باران

چه فرق می‌كند

در تهران باشم

غرق شده در فراموشیِ یك مبل

یا كنار یك سیاه‌چادر تركمنی

موهایم 

با یال اسبی سپید بپیوندد

چه فرق می‌كند

پاریس باشم

با شرابِ بوردو و پستة رفسنجان

یا لندن

در ایستگاه مترو

منتظر یك زن ایرلندی

جهان به اندازة پنج انگشت توست

همان‌قدر كوچك و شگفت‌انگیز

و هر جایی

بوی تو را می‌دهد

این باد

این باران...........

پراکنده ( استاد قزوه.....حامد عسکری......استاد عبدالملکیان )


«رفیق جانِ منا!» دورة رفاقت نیست

سرِ گلایه ندارم كه جای صحبت نیست

یكی به مفتی شهر از زبان ما گوید:

اطاعتی كه تو را می‌كنند طاعت نیست

چگونه نقشة آسایشِ جهان بكشیم

به خانه‌ای كه در آن جای استراحت نیست؟

همه به سایة هم تیر می‌زنند اینجا

میان سایه و دیوار هیچ الفت نیست

چقدر بی‌تو در این شام‌ها دلم خون شد

چقدر بی‌تو در این روزها صداقت نیست

مجو عدالت از این تاجرانِ بازاری

كه در ترازوی‌شان نیم‌جو مروّت نیست

حرامیان همه دولت شدند و دولت‌مند

گناه دولتیان و گناه دولت نیست

دل شهید به ابریشمِ هوس دادید

به چشم مخمل‌تان هیچ خواب راحت نیست

به دام زلزله افتاده‌اید در شب مرگ

نماز خواندن‌تان جز نماز وحشت نیست

میان این‌همه شب‌تاب و این‌همه بی‌تاب

یكی ز جمع كریمانِ باكرامت نیست

به جز سكوت و تبسم چه می‌توانم گفت

به واعظی كه گمان می‌كند قیامت نیست؟

هوای كعبه به سر دارد و دلش گرم است

كه در طریق هوی سختی و جراحت نیست

«كجا روم؟ چه كنم؟ چاره از كجا یابم؟»

هزار سینه سخن مانده است و رخصت نیست

طریقتِ تو همین شاعری‌ست، شعر بگو

كه شرع بی‌غزل و شعر بی‌شریعت نیست

به‌قدر خنده و اشكی غزل بخوان با من

به‌قدر خواندن شعری همیشه فرصت نیست

**************************************************

عشق بعضی وقتها از درد دوری بهتر است

بی قرارم کرده و گفته صبوری بهتر است

 

توی قر آن خوانده ام... یعقوب یادم داده است:

دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است

 

نامه هایم چشمهایت را اذیت می کند

درد دل کردن برای تو حضوری بهتر است

 

چای دم کن... خسته ام از تلخی نسکافه ها

چای با عطر هل و گلهای قوری بهتر است

 

من سرم بر شانه ات ؟..... یا تو سرت بر شانه ام؟.....

فکر کن خانم اگر باشم چه جورش بهتر است ....؟

*************************************************

علفزار

با موهای سبزٍ ژولیده در باد

کوه

با موهای قهوه ایِ یکدست

رودخانه

با گیره های سرخِ ماهی

بر موهاش

 هیچکدام را ندیده

حق دارد نمی خواند

این پرنده ی کوچک

 تهران کلاه بزرگی ست

که بر  سر زمین گذاشته ایم

********************************************

آغوش تو حق داشت سرم را نشناسد

حق داشت سر در به درم را نشناسد

 

انبوه غمی نیست که سنگین و سترون

ابعاد نحیف کمرم را نشناسد

 

دنیای غریبی ست چگونه بپذیرم ؟

که همقفسم عطر پرم را نشناسد

 

در شهر نماندست درختی که به یادت

برگرده خود ضربدرم را نشناسد

 

من کور شدم چشم به دوازه کنعان

ای کاش زلیخا پسرم را نشناسد...


عشق......

از تمام راز و رمز های عشق

جز همین سه حرف

جز همین سه حرف ساده میان تهی

چیز دیگری سرم نمیشود

ولی

راستی دلم چه میشود؟؟؟؟


**********************************************

سلام بچه ها......خوبین؟؟؟؟ چه خبرا؟؟؟

خب فردا که اول مهره......بازم مدرسه.......ولی امسال سال آخرمه.

اومدم بگم  دعا کنید که امسال نتیجه بگیرم....

منم برای همتون دعا میکنم.

از این به بعد این وبلاگ کمتر آپ میشه...

خب دیگه من برم.

موفق باشید و پیروز.

خداحافظ.تصاوير زيبا سازی ، عكس های ياهو ، بهاربيست             www.bahar-20.com


روزگار غریبی است نازنین.....


با من بگو تا کیستی؟ مهری؟ بگو ، ماهی؟ بگو

خوابی؟ خیالی؟ چیستی؟ اشکی؟ بگو ، آهی؟ بگو


راندم چو از مهرت سخن ، گفتی بسوز و دم مزن

دیگر بگو از جان من ، جانا چه می خواهی؟ بگو


گیرم نمی گیری دگر ، ز آشفته ی عشقت خبر

بر حال من گاهی نگر ، با من سخن گاهی بگو


غمخوار دل ای مه نیی ، از درد من آگه نیی

ولله نیی ، بالله نیی ، از دردم آگاهی؟ بگو


در خلوت من سر زده ، یک ره درآ ، ساغر زده

آخر نگویی سر زده ، از من چه کوتاهی؟ بگو


من عاشق تنهایی ام ، سر گشته شیدایی ام

دیوانه رسوایی ام ، تو هر چه می خواهی بگو…

پسته لال سکوت دندان شکن است.....!!!(( پایگاه شعر و ادب فارسی ))

با كاروان حله به سیستان می‌رفت
 
در جاده باستانی پاریز‌ـ‌كرمان

گرفتار اشعار شد
 
و با جلد زركوب
 
پله پله تا ملاقات خدا رفت
 
مولوی جلال‌الدین
 
در مجلس ختم ناشران
 
به احترام وی
 
دو قرن سكوت اعلام كرد 

******************************************

با اجازة محیط زیست
 
دریا، دریا دكل می‌كاریم

ماهی‌ها به جهنم!
 
كندوها پر از قیر شده‌اند
 
زنبورهای كارگر به عسلویه رفته‌اند
 
تا پشت بام ملكه را آسفالت كنند
 
چه سعادتی!
 
داریوش به پارس می‌نازید
 
ما به پارس جنوبی!     

******************************************

از مدرسه كه آمدم
 
به دست خود درختی می نشانم

مشق‌هایم را كه نوشتم
 
به پایش جوی آبی می‌كشانم
 
كلی صبر می‌كنم
 
تا بزرگ شود
 
آن‌قدر بزرگ كه بتوانم خود را از آن بیاویزم  

********************************************

كتاب شعرم را كسی نخرید
 
كتاب‌های ارسالی هم برگشت خورد

با شرمندگی تمام
 
به جنگل رفتم
 
به درخت‌های بریده گفتم:
 
ببخشید خیلی معذرت می‌خواهم
 
نمی‌دانم این روزها
 
مردم
 
به درخت بیشتر از شعر
 
احتیاج دارند   

***************************************

چشمم آب نمی‌خورد
 
از این باران‌های بی‌موقع

كه شیشه‌های پنجره را هاشور می‌زند
 
و سیل‌هایی كه صندوق خیریه با خود می‌آورد
 
چشمم آب نمی‌خورد
 
از این ابرهای قسطی
 
كه با بهره‌های 20٪ نزول می‌كند
 
لطفا به پمپ آب بگو
 
خواب عمیق چاه را آشفته‌تر مكن
 
این خاك
 
فقط به لطف چشمه سبز می‌شود  

******************************************

در كوچه، گوسفندم
 
در مدرسه، طوطی

در اداره، گاو
 
به خانه كه می‌رسم سگ می‌شوم
 
چوپانی از برنامة كودك داد می‌زند: گرگ آمد، گرگ آمد 
 
و من كنار بخاری شعر تازه‌ام را پارس می‌كنم 
    

از دل تنگی ها.........

من باغ زمستان زده دارم تو نداری

من خرمن طوفان زده دارم تو نداری

 

از خاطره ی سبز بهشتی که فرو ریخت

یک میوه ی دندان زده دارم تو نداری

 

"داش آکلم" و تنگ دلی درد نشان را

بر صخره ی "مرجان" زده  دارم تو نداری

 

من عهد نوشتم تو نه دیدی و نه بستی

من دست به قرآن زده دارم تو نداری

 

"گر همسفر عشق شدی"را که شنیدی؟

من اسب به میدان زده دارم تو نداری

 

من اینهمه گفتم و تو یک جمله نوشتی:

((من سرمه به مژگان زده دارم تو نداری ))

عشق را ای کاش زبان سخن بود................



چه شب هایی که پرپر شد چه روزانی که شب کردم


نه عبرت را فراخواندم نه غفلت را ادب کردم


برات من شبی آمد که در آیینه لرزیدم


شب قدرم همان شب شد که در زلف تو تب کردم

شب تنهایی دل بود، چرخیدم، غزل گفتم


شب افتادن جان بود رقصیدم، طرب کردم


تمام من همین دل بود دل را خون دل دادم

تمام من همین جان بود جان را جان به لب کردم


دعایی بود و تحسینی، درودی بود و آمینی

اگر دستی بر آوردم، اگر چیزی طلب کردم


تو بودی هر چه اوتادم اگر از پیر دل کندم

تو بودی هر چه اسبابم اگر ترک سبب کردم


نظر برداشتن از خویش بود و خویش او بودن

اگر چیزی به چشم از علم انساب و نسب کردم


الهی عشق در من چلچراغی تازه روشن کن


ببخشا گر خطا رفتم، ببخشا گر غضب کردم


و شایسته این نیست 

که باران ببارد

  و در پیشوازش دل من نباشد

و شایسته این نیست

که در کرت های محبت


  دلم را به دامن نریزم

  دلم را نپاشم


چرا خواب باشم

ببخشای بر من اگر بر فراز صنوبر

تقلای روشنگر ریشه ها را ندیدم

ببخشای بر من اگر زخم بال کبوتر

 به کتفم نرویید

کجا بودم ای عشق؟

چرا چتر بر سر گرفتم؟

چرا ریشه های عطشناک احساس خود را

  به باران نگفتم؟

چرا آسمان را ننوشیدم و تشنه ماندم؟

ببخشای ای عشق

ببخشای بر من اگر ارغوان را ندانسته چیدم

اگر روی لبخند یک بوته

 

آتش گشودم

اگر ماشه را دیدم اما

هراس نگاه نفس گیر آهو 

  به چشمم نیامد

 ببخشای بر من که هرگز ندیدم

نگاه نسیمی مرا بشکفاند

و شعر شگرف شهابی به اوجم کشاند

و هرگز نرفتم که خود را به دریا بگویم

و از باور ریشه ی مهربانی برویم

 کجا بودم ای عشق؟

چرا روشنی را ندیدم؟

چرا روشنی بود و من لال بودم؟

چرا تاول دست یک کودک روستایی

  دلم را نلرزاند؟


چرا کوچه ی رنج سرشار یک شهر

  در شعر من بی طرف ماند؟

 
چرا در شب یک جضور و حماسه

که مردی به اندازه ی آسمان گسترش یافت

دل کودکی را ندیدم که از شاخه افتاد؟

و چشم زنی را که در حجله ی هق هقی تلخ

  جوشید و پیوست با خون خورشید؟




ببخشای ای عشق......


چمن باعطر شب بو چند نقطه

قناری با پرستو چند نقطه

نمیدانی چه حالی داشت آنشب

کنار هم من و او.......

من" ارگ بم" و خشت به خشتم متلاشی

تو "نقش جهان" هر وجبت ترمه و کاشی

 

این تاول و تبخال و دهان سوختگی ها

از آه زیاد است ،نه از خوردن آشی

 

از تنگ پریدیم به امید رهایی

ناکام تقلایی... و بیهوده تلاشی...

 

یک بار شده برجگرم  زخم نکاری ؟

یک بار شده روی لبم بغض نپاشی؟

 

هر بار دلم رفت و نگاهی به تو کردم

بر گونه ی سرخابی ات افتاد خراشی

 

از شوق هم آغوشی.... و از حسرت دیدار .....

بایست بمیریم چه باشی.... چه نباشی.........

تقدیم به استاد اخوان......


به كابوسی بدل شد خواب فروردین

زمین پژمرده، سقف آسمان چركین

 

زلال جویباران شهد زهرآگین

«درختان اسكلت های بلورآجین»

 

در این تقدیر خاموشی، در این بیداد

نه برگ از برگ می‌جنبد، نه باد از باد

سواری نیست، مردی نیست، جنگی نیست

حنایِ عاشقان را آب و رنگی نیست

 

به دریاهای خون عزم نهنگی نیست

خیال ماه را شوق پلنگی نیست

 

خیال و عزم و عشق و جنگ رفت از یاد

نه برگ از برگ می‌جنبد، نه باد از باد

نشان عمر را تنها نفس مانده

پرِ پرواز در كنج قفس مانده

 

از آن باغِ پر از گل خار و خس مانده

وز آن عشق اهورایی هوس مانده

 

نه شوری مانده در شیرین، نه در فرهاد

نه برگ از برگ می‌جنبد، نه باد از باد

چه تاریكند فرداهای بی‌رؤیا

نشانِ ماه و عكس مهر ناپیدا

 

در آن طوفان طاقت‌سوزِ بی‌پروا

چه خواهد كرد با بی‌جامگانْ سرما؟

 

به فرداهای غمگین‌خاطرِ ناشاد

نه برگ از برگ می‌جنبد، نه باد از باد

دل از كف رفت، اما آرزو باقی‌ست

به سینه داغ محرومی و مشتاقی‌ست

 

سرود وصل از ما نیست، الحاقی‌ست

به ساغر خونِ دل باید، كه غم ساقی‌ست 

 

سرِ خمخانه و ساقی سلامت باد

نه برگ از برگ می‌جنبد، نه باد از باد

*****************************************************

از پشت آن مگسك

دقیق‌تر نگاه كن به چشم‌هایم

تا به یادت بیاورم

من و تو

كودكی‌های‌مان روی یك نیمكت تاب خورده‌اند.

دقیق‌تر نگاه كن

تا از چشمت ببینم

شعلة خاموش بخاری نفتی را

تركة ترس‌هاس مشترك را

و تخته‌ای را

كه برای من و تو و معلم

سیاه نبود.

من و تو

همیشه در كنار هم راه رفته‌ایم

فقط گاهی به دنبال هم

كوچه‌های باریك خاكی را

به خیابان كشانده‌ایم.

پس كنار من بایست

پلك‌هایت را باز كن

و نگاه كن به چشم روبه‌رو

كه مال تو نیست.

سهراب...........



رفته بودم سر حوض

 

تا ببینم شاید , عکس تنهایی خود را در آب

 

آب در حوض نبود , ماهیان می گفتند :

 

تو اگر در تپش باغ خدا را دیدی , همت کن

 

و بگو ماهی ها , حوضشان بی آب است.

مرگ.........


  آئین عشق بازی دنیا عوض شده است

 یوسف عوض شده است ، زلیخا عوض شده است

 سر همچنان به سجده فرو برده ام ولی

 در عشق سالهاست که فتوا عوض شده است

 خو کن به قایقت که به ساحل نمی رسیم

  خو کن که جای ساحل و دریا عوض شده است

 آن با وفا کبوتر جلدی که پر کشید

  اکنون به خانه آمده اما عوض شده است

 حق داشتی مرا نشناسی ، به هر طریق

 من همچنان همانم و دنیا عوض شده است  

**************************************************

 من به سیبی خشنودم

 و به بوییدن یک بوته ی بابونه

 من نمیخندم اگر بادکنک میترکد

 و نمیخندم اگر فلسفه ای ماه را نصف میکند

 خوب میدانم ریواس کجاست

سار کی می آید

 کبک کی میخواند

باز کی میمیرد