نام اتاقم را گذاشته‌ام

«كاخ سعدآبادی»

و بر تمام جهان این اتاق حكم می‌كنم

باور كنید

جن‌ها مرا بر این تخت نشانده‌اند

***

فرمان دادم برگ‌ها بریزند

پاییز قبای نارنجی‌اش را بیاندازد و

از پشت پنجره عبور كند

كاجی فرمان‌بردار نیست

جلاد!

تبرت را بردار و گردنش را بزن

آن‌قدر محكم 

كه تمام پرنده‌ها

به فصل قبل كوچ كنند!

فرمان دادم به زمستان نامه‌ای بنویسند

اگر قرار است بیاید

سربازان برفی‌اش

با لباس اهل ذمه  

در حیاط قدم بزنند  

و مطیع این مجسمه گچی باشند

***

مجسمه گچی! 

تو وزیری

دنیا را برای لحظه‌ای ساكت كن

دوست دارم صدای گذشته‌هایم را بشنوم

صدای التماس‌هایم به اولین پادشاه زن

كه می‌رفت و به تمسخر

دامنش را روی زمین می‌كشاند   

دست‌هایم را فرستاده‌ام دور گردنش بیاویزند

و اگر برنگشت

آنها هم برنگردند!

***

می‌بینی؟ 

پادشاهی دلداده و غمگینم

كه تنها از پنجره 

به تأخیر عبور فصل‌ها خیره شده

به سرهای كاج

كه افتاده اند بر زمین

جنِ مطرب! 

بنواز 

تا با لباس محلی پادشاهان 

مرزهای بدبختی‌ام را پا بكوبم

محكم‌تر

آن‌قدر كه مادرم درِ كاخ را بكوبد:

«پسرم، دوباره خواب می‌بینی؟»

***

جن‌ها  

مرا از تخت پایین بیاندازند و

فرار كنند

**********************************


در همان صبحی که انسان ها به دنیا آمدند


شانه ای لرزید، باران ها به دنیا آمدند


توی گلدان زمین انسان گلی دلتنگ بود


گل تبسم کرد ، گلدان ها به دنیا آمدند


گیسویی آشفت، اندوه غریبان تازه شد


شانه ای خم شد، پریشان ها به دنیا آمدند


بعد باران آمد و دنبال زلف ما دوید


بال وا کردیم،  توفان ها به دنیا آمدند


حسرتی خشکید، باغ فطرتی بیدار شد


حیرتی گل کرد، عرفان ها به دنیا آمدند


دیده وا کردیم دیدیم آسمان در چشم ماست


چشم را بستیم مژگان ها به دنیا آمدند


پیش تر از ما و من اویی به نام عشق بود


این و آن مردند تا " آن" ها به دنیا آمدند


کفر و عصیان بر مدار خشم و شهوت می تنید


با دعای عشق،  ایمان ها به دنیا آمدند


آدمی در غار تنهایی به دوری فکر کرد


 دور دوری  بود  دوران ها به دنیا آمدند


خانه ها دلتنگی حواست، پشت کوچه ها


آدمی گم شد، خیابان ها به دنیا آمدند


من به دنبال کسی می گردم از روز نخست


از همان صبحی که  انسان ها به دنیا آمدند


****************************************


چشم تو را اگرچه خمار آفریده اند 

آمیزه ای ز شور و شرار آفریده اند


از سرخی لبان تو ای خون آتشین 

نار آفریده اند انار آفریده اند


یک قطره بوی زلف ترت را چکانده اند 

در عطردان ذوق و بهار آفریده اند


زندانی است روی تو در بند موی تو

ماهی اسیر در شب تار آفریده اند


مانند تو که پاک ترینی فقط یکی

مانند ما هزار هزار آفریده اند


دستم نمی رسد به تو ای باغ دور دست 

از بس حصار پشت حصار آفریده اند


این است نسبت تو و این روزگار یأس :

آیینه ای میان غبار آفریده اند


*****************************************


گفتم: چيزي بخوان .


گفت: شرمنده‏ام .


يک سال است چيزي نگفته‏ام .


گفتم: براي عاطفه‏اي که در ما مرده است


رحم‏الله من يقرء الفاتحة مع‏الصلوات