خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من

رو به روی من فقط تو بوده ای
از همان نگاه اولین
از همان زمان که آفتاب
با تو آفتاب شد
از همان زمان که کوه استوار
آب شد
از همان زمان که جستجوی عاشقانه ی مرا
نگاه تو جواب شد
روبه روی من فقط تو بوده ای
از همان اشاره٬ از همان شروع
از همان بهانه ای که برگ
باغ شد
از همان جرقه ای که
چلچراغ شد
چارسوی من پر است از همان غروب
از همان غروب جاده
از همان طلوع
از همان حضور تا هنوز
روبه روی من فقط تو بوده ای
من درست رفته ام
در تمام طول راه
دره های سیب بود و
خستگی نبود
در تمام طول راه
یک پرنده پا به پای من
بال می گشود و اوج می گرفت
پونه غرق در پیام نورس بهار
چشمه غرق در ترانه های تازگی
فرصتی عجیب بود
شور بود و شبنم و اشاره های آسمان
رقص عاشقانه ی زمین
زادروز دل
ترانه
چشمک ستاره
پیچ و تاب رود
هرچه بود٬ بود
فرصت شکستگی نبود
در کنار من درخت
چشمه
چارسوی زندگی
روبه روی من ولی
در تمام طول راه
روبه روی من تو
روبه روی من فقط تو بوده ای

با خودم می گویم امّا حال من بد نیست
درد آن دردی که روحم را بسوزد هست
ابر آن ابری که بر جانم ببارد نیست
زندگی اینجا که من هستم همه درد است
درد حدی دارد... اینجا درد را حد نیست
مرگ در شهری که من هستم نمی میرد
زندگانی نیز جز مرگ مجدّد نیست
آدمی اینجا که من هستم دلش تنگ است
هیچ جا مانند اینجا غم زبانزد نیست
با وجود این پر از آرامش است انسان
شادمانم من... ولی آرامشم صد نیست
گاه با ایمان خود در شک و تردیدم
گرچه در کفر خود اینجا کس مردّد نیست
مرده سوزان است اینجا آدمی سنگی ست
خاک این خاکسترستان جز زبرجد نیست
آدمی تنهاتر از تنهایی خویش است
آدمی اینجا به جز روحی مجرّد نیست
با وجود این دلم، روحم خراسانی ست
هیچ خاکی پیش من چون خاک مشهد نیست
گرچه نام رام و لچمن نیز نام اوست
در نگاهم هیچ نامی چون محمد(ص) نیست
در دلم تا اشهد ان لا اله اوست
گوش جانم وامدار زنگ معبد نیست
بین هفتاد و دو ملت عقل اگر جنبد
بین شان جز عاشقی در رفت و آمد نیست
بین هفتاد و دو ملت عشق اگر باشد
هیچ انسان کافر و زندیق و مرتد نیست

پیر این سلسله او بود که دل فانی کرد
شهر را غرق گل و شور و فراوانی کرد
مهر چون نقل و نباتی به سر ما می ریخت
این همه معجزت آن آینه پیشانی کرد
ساحران شعبده و حیلت و جادو کردند
پیر علامۀ ما معجز پنهانی کرد
بعد انگشتر فیروزه خود را بخشید
با دعایی که به آن پیر خراسانی کرد
بعد یک صبح به آسایش دریاها ریخت
سینۀ خلق خدا را همه بارانی کرد
عشق را باید در پای شهیدان تو ریخت
نفس را باید در راه تو قربانی کرد
پیر ما پنجره را رو به خیابان وا کرد
پیر ما آینه را غرق غزلخوانی کرد
این همه نور که در جان جهان ریخت که ریخت؟
کارهایی ست که آن یوسف کنعانی کرد
حسد و آز به پیراهن گرگان افتاد
روح این فتنه گران را همه عصیانی کرد
میر نوروزی ما شعبده شد، جادو شد
میر نوروزی ما دعوی سلطانی کرد

بعد رفتم به سراغ چمدان های قدیمی
عکس های من و دلتنگی یاران صمیمی
روزهایی همه محبوس در انباری خانه
خاطراتی همه زندانی در دفتر سیمی
رفته بودم به چهل سالگی غربت بابا
با همان سوز که می گفت: خدایا تو کریمی
مشهد و عکس پدر، ضامن آهو و دل من
گریه هم پاک نکرد از دل من گرد یتیمی
تازه همسایۀ باران و خیابان شده بودیم
کاشی چاردهم روبروی کوی نسیمی
عشق را تجربه می کردم در ساعت انشا
شعر را تجزیه می کردم در دفتر شیمی
نام هایی که نه در خاطره ماندند و نه در دل
ساعت جبر شد و غرغر استاد عظیمی
اردوی رامسر و گم شدنم در شب مجنون
رقص موسای عرب، خندۀ مسعود کریمی
این یکی هست ولی از همۀ شهر بریده
آن یکی را سرطان کشت، سلامی ... نه، سلیمی
این یکی عشق هدایت داشت با عشق فرانسه
آن یکی قصه نویسی شد در حدّ حکیمی
آن یکی پنجره ای وا کرد از غربت فکّه
این یکی ماند گرفتندش در خانۀ تیمی
این یکی باز منم شاعر دلتنگی یاران
این یکی باز منم در چمدان های قدیمی

الهی