رنگ سال گذشته را دارد 

همه ی لحظه های امسالم

۳۶۵ حسرت را

همچنان ميکشم به دنبالم 

 

قهوه ات را بنوش و باور کن

من به فنجان تو نمیگنجم

 دیده ام در جهان نما چشمی،

که به تکرار میکشد فالم

 یک نفر از غبار می آید،

مژده ی تازه ی تو تکراریست

یک نفر از غبار آمد و زد،

 

زخم های همیشه بر بالم

 

باز در جمع تازه ی «اضداد »

حال و روزی نگفتنی دارم

هم نميدانم از چه ميخندم

هم نميدانم از چه مينالم 

 

راستی در هوای شرجی هم

ديدن دوستان تماشايی است

به «غريبي» قسم نميدانم

چه بگويم جز اينکه خوشحالم

دوستانی عميق آمده اند

چهره هايی که غرقشان شده ام

میوه های رسيده ای که هنوز

من به باغ کمالشان کالم !

آه.....چندی است شعرهايم را

جز برای خودم نمیخوانم

شايد از بس صدايشان زده ام

دوست دارند دوستان ،لالم ....

 

بعدا نوشت ۱: ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش

                                                            بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش

 

بعدا نوشت ۲ : من سال‌های سال مُردم....تا اینكه یك دم زندگی كردم.....تو می‌توانی....

یك ذره....یك مثقال.....مثل من بمیری؟