چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی 

چه قدر هم تنها! 

خیال می کنم

دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی. 

دچار یعنی 

 عاشق. 

و فکر کن که چه تنهاست

اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد. 

چه فکر نازک غمناکی! 

و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است.

و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست. 

خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند

و دست منبسط نور روی شانه آنهاست. 

نه، وصل ممکن نیست،

همیشه فاصله ای هست.

اگر چه منحنی آب بالش خوبی است

برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،

همیشه فاصله ای هست.

دچار باید بود

وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف

حرام خواهد شد.

و عشق

سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست.

و عشق

صدای فاصله هاست

صدای فاصله هایی که 

غرق ابهامند. 

نه ،

صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند

و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر،

همیشه عاشق تنهاست.

و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست.

و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز،

و او و ثانیه ها روی نور می خوابند.

و او و ثانیه ها بهترین کتاب جهان را

به آب می بخشند.

و خوب می دانند

که هیچ ماهی هرگز

هزار و یک گره رودخانه را نگشود.

و نیمه شب ها، با زورق قدیمی اشراق

در آب های هدایت روانه می گردند

و تا تجلی اعجاب پیش می رانند. 

هوای حرف تو آدم را

عبور می دهد از کوچه باغ های حکایات

و در عروق چنین لحن

چه خون تازه ی محزونی!