دلم گرفته است......!

چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی
چه قدر هم تنها!
خیال می کنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی.
دچار یعنی
عاشق.
و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد.
چه فکر نازک غمناکی!
و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است.
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست. 
خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.
نه، وصل ممکن نیست،
همیشه فاصله ای هست.
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصله ای هست.
دچار باید بود
وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست.
و عشق
صدای فاصله هاست
صدای فاصله هایی که
غرق ابهامند.
نه ،
صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند
و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر،
همیشه عاشق تنهاست. 
و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست.
و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز،
و او و ثانیه ها روی نور می خوابند.
و او و ثانیه ها بهترین کتاب جهان را
به آب می بخشند.
و خوب می دانند
که هیچ ماهی هرگز
هزار و یک گره رودخانه را نگشود.
و نیمه شب ها، با زورق قدیمی اشراق
در آب های هدایت روانه می گردند
و تا تجلی اعجاب پیش می رانند.
هوای حرف تو آدم را
عبور می دهد از کوچه باغ های حکایات
و در عروق چنین لحن
چه خون تازه ی محزونی!![]()


هر کجا ايدون و ايدر شد زياد
سبک ترکستان فرا يادم ميا
هيچ تمساهي شبيه کبک نيست
شيخ سعدي پيرو اين سبک نيست
سبک حافظ هم که سبکي ديگر است
دوره حافظ کمي اين ور تر است
از حدود يکهزار و چند سال
پيش،افتاد اين روش روي روال
در خراسان زاده شد اين سبک نو
بعد در اقصاي عالم شد ولو
نزد شاهان با تلاش دوستان
از خراسان رفت تا هندوستان
رفت آنجا سيک ها آدم شدند
پيش اين سبک از ارادت خم شدند
الغرض اين سبک خيلي جالب است
ورنه کي فردوسي آنرا طالب است
در خراساني ادب يک محور است
دلبر اينجا قالبا يک دختر است
چون جهانش جز فسون و باد نيست
مي توان با دلبرانش شاد زيست
شعرها بسيار صاف و ساده اند
در حقيقت لقمه آماده اند
گاه توصيف بهار است و خزان
گاه شرخ بوي جوي موليان
عارف اينجا کس نمي داند چي است
بيت ها از جام عارف خالي است
زاهدي در کوچه و بازار نيست
داخل هر کوچه يک خمّار نيست
خانه ها ميخانه سر خود مي شوند
مي گسارانش کمي قد مي شوند
عاشق اينجا هست دائم در وصال
عشقبازي مي کند در طول سال
گونه چيزي مثل برگ ياس نيست
عقل موجود است اگر احساس نيست
هر زمان وصف طبيعت مي کنند
با درختان ساده صحبت مي کنند
در تخيل معتدل تر مي شوند
مثل کودک زود باور مي شوند
واژه هايي مثل پور و گيو ودخت
مي کند اين سبک را گاهي زمخت
شاعرانش بازهم مثل قديم
رويشان مثل زر است از هجر سيم
لاجرم با اغنيا بر مي خورند
باده مي ريزند شُرشُر ، مي خورند
در بيابان در خيابان يا حياط
شاد و شنگولند و سرشار از نشاط
روز و شب انگور بازي مي کنند
دسته جمعي باده سازي مي کنند
هر زمان ممدوحشان خر مي شود
جيب هاشان کيسه زر مي شود
اول پاييز خز مي آورند
باده هاي خوب وز مي آورند
شاه را پيش وزيرش مي کنند
مدح و بيهوده دليرش مي کنند
در قصائد مثل سابق نيستند
با غزل چندان موافق نيستند
هر زمان در تنگنا کف مي کنند
واژه ها را هي مخفف مي کنند
واژه گاهي واقعا بد مي شود
هي مشدد هي ممدّد مي شود
نزد شاعر گاه مثل رودکي
از صد و يک بيت مي ماند يکي
شعر مي گويند و هي گم مي کنند
خويش را مديون مردم مي کنند
از قضا دور است شاعر وز قدر
اختيار از خويش دارد بيشتر
ويژگي هايي گر افتاد از قلم
خُب بيفتد نسيتند آنها مهم*
شاخص اين سبک مرد طوسي است
او حکيم خوش سخن فردوسي است
شعر تا آهنگ عرفاني گرفت
رونق از سبک خراساني گرفت
بعد از اين معشوق ياغي مي شود
نوبت سبک عراقي مي شود
* اختيار با شماست ، قَلَم را قَلِم يا مُهِم را مَهَم بخوانيد تا مملکت به هم نخورد.
این شعر معرف سبک خراسانی است.

******************************************
ناگهان معشوق ياغي مي شود
نوبت سبک عراقي مي شود
شاعر سبک عراقي خسته نيست
جمعه هم ميخانه هايش بسته نيست
تا مگس در کوچه پرپر مي زند
مست هم ميخانه را در مي زند
باده مي نوشند ميخواران بکوب
از همان مي هاي تاپ و ناب و خوب
پس بخور تا مي تواني واشربوا
پر کن از اين آب خود را تا گلو
بيت بالا نيست از اشعار من
چونکه اين فتوا نباشد کار من
باز مي گردم به شرح ماجرا
تا بگويم از عراقي با شما
شيخ و زاهد لاجرم خم مي شوند
هر زمان که وارد هم مي شوند
در تمام شهر حتي يک نفر
نيست از اين زاهدان منفورتر
با مشايخ يک نفر هم خوب نيست
شيخ در اين جامعه محبوب نيست
پير ها اينجا جواني مي کنند
کارهاي آنچناني مي کنند
آسمان و ريسمان آن کم است
شاعر سبک عراقي آدم است
صحبت از عشق است اغلب يا همه ش
صحبت از خال و لب يار و ...ش
صحبت از موي ميان يار نيز
صحبت از هر چيز حتي حرف چيز
دلبران هستند همچون پادشا
عاشق بيچاره کمتر از گدا
دائما از هجر صحبت مي کند
گاهِ وصلت هم اذيت مي کند
پير عاشق تا در آيد، روز و شب
وعده ديدار مي افتد عقب
عاقبت دلبر جواني مي کند
با رقيبانش تباني مي کند
در وظايف تا تداخل مي شود
عاشق بدبخت هم خل مي شود
بعد ، ديگر نوبت ديوانه هاست
ماجراي شمع با پروانه هاست
روز و شب را يار تعيين مي کند
کام را او تلخ و شيرين مي کند
تا سوار اسب و اشتر مي شود
جان عاشق از تعب پر مي شود
بس که مي گريد به دنبال ابل
مي رود تا نيمه محمل توي گل
زلف را وقتي مرتب مي کند
روز عاشق را چنان شب مي کند
دلبران بازار گرمي مي کنند
عاشقان هرچند نرمي مي کنند
ناگهان يار از ميان گم مي شود
مي رود معشوق مردم مي شود
عاشق بيچاره از فرط جنون
مي شود ديوانه تر از قبل از اون!
مدتي ميل ملامت مي کند
در مجالس کشف عورت مي کند
بس که عاشق مي شود در گير عشق
عشق پيرش مي شود او پير عشق
دلبر آگه مي شود از ماجرا
مي شود «دير آمدي حالا چرا؟»
بلبل اينجا عاشق شاخ گل است
شوهر گل در حقيقت بلبل است
بلبل و گل زير سقف يک لحاف
تا شحر هستند مشغول عفاف!
مثل پروانه ز شوق سوختن
شمع مي ميرد براي انجمن
گاه دلبر هست بي روپوش و ستر
قد ايشان هست گاهي تا سه متر
عمر عاشق هرچه کمتر مي شود
مال دلبر صد برابر مي شود
هيچ کاري در عراقي عار نيست
بي دليل آنجا کسي بيکار نيست
شيخ و زاهد خود فروشي مي کنند
رند و عارف باده نوشي مي کنند
عارفان پيش ازنماز يوميه
باده مي نوشند تااين ناحيه
بعد هر رکعت که مي خوانند باز
باده مي نوشند ما بين نماز
چون شرابش نيست از جنس سن ايچ
خواهشا در نوع جنس آن مپيچ
وصل اينجا اتفاقي نادر است
گر بيفتد در خيال شاعر است
وقتي از معشوق مي گيرند کام
نيست منظور کسي فعل حرام
عاشقي وقتي مسلم مي شود
قبخ اين افعال هم کم مي شود
در عراقي گاه يک زيبا پسر
مي شود معشوقه يک نره خر
بند شلوار گلي وا مي شود
بلبلي غرق تماشا مي شود
چون تغزل در عراقي محور است
شاعر اينجا با غزل راحت تر است
در قصائد ناشي اند و ناتوان
چون قصيده نيست جاي اين زبان
تا برآيد از پس هر مسئله
سعدي از اين سبک شد سعدي ، بله!
سهل گفت و ممتنع تا اينکه شد
شاعري شاخص ترين در سبک خود
سبک هندي بعد ها آمد پديد
بعدترها هم که هندي ورپريد!
این شعر معرف سبک عراقی است.

***************************************************
بگذريم از بازگشت و از وقوع چون كه كم كم شعر نيما شد شروع
بود نيما مردي از ابناء يوش شعر هايش خيلي چيزها داشت توش
واژه هايش داخل منزل نبود شعر او تنها براي دل نبود
سبك نيمايي در دروازه بود ليك وجدانا زبانش تازه بود
كار نيما كودتا در سبك بود راه رفتن با روال كبك بود
بعد نيما شرم آور شد رفيق شعر اصلا چيز ديگر شد رفيق
شاعر از بس حرف بي افسار زد اسب شعرش ناگهان خر شد رفيق
زلف ها افتاد روي شانه ها كفر با ايمان برابر شد رفيق
باز با ابز قديمي،ناگهان گودزيلا با كبوتر شد رفيق
ميخ و سيخ و شيشه آمد توي شعر لاستيك ذوق پنچر شد رفيق
هر كه شعرش بدترين اشعار بود در ميان خلق داور شد رفيق
عشق آهنگ فراموشي گرفت عاشقي ها قالب شوشي گرفت
شاعران با خويش هم بستر شدند شعر و شاعر شوي يكديگر شدند
شعر شد هذيان از لب ريخته شد حبابي از هوا آويخته
شد ظرافت در سخن يك حرف مفت هركسي هر چه دلش ميخواست گفت
اين يكي زد برجك آنرا پراند آن يكي زد خشتك اين را دراند
هر كسي از مادر خود قهر كرد پشت بر ده رو به سوي شهر كرد
بس كه شاعر شد فراوان توي شهر شعر جاري شد درون جوي شهر
گر چه در باطن نبود الا جفنگ ظاهر اشعار بود اما قشنگ
آمد اعضاي قبيح مردمان لابه لاي شعر ها يك در ميان
بعد رايج گشت نوعي از غزل با غزل كردند مردم را مچل
صورت آمد جاي معنا را گرفت شد دهان شاعران بي بست و چفت
بس كه پرتند اين غزلهاي جديد باز صد رحمت به اشعار شپيد
دست كم ليچار آن اندازه داشت گاه گاهي حرفهاي تازه داشت
اينقدر ها هم بي در و پيكر نبود مملو از آواز گاو و خر نبود
اين غزلها بند تنباني ترند ظاهرا هر چند عرفاني ترند
شعر تنها مايه شرمندگي ست آنِ حافظ چون در اين اشعار نيست
این شعر معرف سبک نیمایی یا به قول ناصر فیض سبک این چنینی است.

آهسته باز از بغل پله ها گذشت
در فكر آش و سبزي بيمار خويش بود
اما گرفته دور و برش هاله ئي سياه
او مرده است و باز پرستار حال ماست
در زندگي ما همه جا وول ميخورد
هر كنج خانه صحنه ئي از داستان اوست
در ختم خويش هم بسر كار خويش بود
بيچاره مادرم
هر روز ميگذشت از اين زير پله ها
آهسته تا بهم نزند خواب ناز من
امروز هم گذشت
در باز و بسته شد
با پشت خم از اين بغل كوچه ميرود
چادر نماز فلفلي انداخته بسر
كفش چروك خورده و جوراب وصله دار
او فكر بچه هاست
هرجا شده هويج هم امروز ميخرد
بيچاره پيرزن ، همه برف است كوچه ها
او از ميان كلفت و نوكر ز شهر خويش
آمد بجستجوي من و سرنوشت من
آمد چهار طفل دگر هم بزرگ كرد
آمد كه پيت نفت گرفته بزير بال
هر شب در آيد از در يك خانه فقير
روشن كند چراغ يكي عشق نيمه جان
او را گذشته ايست ، سزاوار احترام :
تبريز ما ! بدور نماي قديم شهر
در ( باغ بيشه ) خانه مردي است باخدا
هر صحن و هر سراچه يكي دادگستري است
اينجا بداد ناله مظلوم ميرسند
اينجا كفيل خرج موكل بود وكيل
مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق
در ، باز و سفره ، پهن
بر سفره اش چه گرسنه ها سير ميشوند
يك زن مدير گردش اين چرخ و دستگاه
او مادر من است
انصاف ميدهم كه پدر رادمرد بود
با آنهمه درآمد سرشارش از حلال
روزي كه مرد ، روزي يكسال خود نداشت
اما قطارهاي پر از زاد آخرت
وز پي هنوز قافله هاي دعاي خير
اين مادر از چنان پدري يادگار بود
تنها نه مادر من و درماندگان خيل
او يك چراغ روشن ايل و قبيله بود
خاموش شد دريغ
نه ، او نمرده ، ميشنوم من صداي او
با بچه ها هنوز سر و كله ميزند
ناهيد ، لال شو
بيژن ، برو كنار
كفگير بي صدا
دارد براي ناخوش خود آش ميپزد
او مرد و در كنار پدر زير خاك رفت
اقوامش آمدند پي سر سلامتي
يك ختم هم گرفته شد و پر بدك نبود
بسيار تسليت كه بما عرضه داشتند
لطف شما زياد
اما نداي قلب بگوشم هميشه گفت :
اين حرفها براي تو مادر نميشود .
پس اين كه بود ؟
ديشب لحاف رد شده بر روي من كشيد
ليوان آب از بغل من كنار زد ،
در نصفه هاي شب .
يك خواب سهمناك و پريدم بحال تب
نزديكهاي صبح
او زير پاي من اينجا نشسته بود
آهسته با خدا ،
راز و نياز داشت
نه ، او نمرده است .
نه او نمرده است كه من زنده ام هنوز
او زنده است در غم و شعر و خيال من
ميراث شاعرانه من هرچه هست از اوست
كانون مهر و ماه مگر ميشود خموش
آن شيرزن بميرد ؟ او شهريار زاد
هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد بعشق
او با ترانه هاي محلي كه ميسرود
با قصه هاي دلكش و زيبا كه ياد داشت
از عهد گاهواره كه بندش كشيد و بست
اعصاب من بساز و نوا كوك كرده بود
او شعر و نغمه در دل و جانم بخنده كاشت
وانگه باشكهاي خود آن كشته آب داد
لرزيد و برق زد بمن آن اهتزاز روح
وز اهتزاز روح گرفتم هواي ناز
تا ساختم براي خود از عشق عالمي
او پنجسال كرد پرستاري مريض
در اشك و خون نشست و پسر را نجات داد
اما پسر چه كرد براي تو ؟ هيچ ، هيچ
تنها مريضخانه ، باميد ديگران
يكروز هم خبر : كه بيا او تمام كرد .
در راه قم بهرچه گذشتم عبوس بود
پيچيد كوه و فحش بمن داد و دور شد
صحرا همه خطوط كج و كوله و سياه
طومار سرنوشت و خبرهاي سهمگين
درياچه هم بحال من از دور ميگريست
تنها طواف دور ضريح و يكي نماز
يك اشك هم بسوره ياسين چكيد
مادر بخاك رفت .
آنشب پدر بخواب من آمد ، صداش كرد
او هم جواب داد
يك دود هم گرفت بدور چراغ ماه
معلوم شد كه مادره از دست رفتني است
اما پدر بغرفه باغي نشسته بود
شايد كه جان او بجهان بلند برد
آنجا كه زندگي ، ستم و درد و رنج نيست
اين هم پسر ، كه بدرقه اش ميكند بگور
يك قطره اشك ، مزد همه زجرهاي او
اما خلاص ميشود از سرنوشت من
مادر بخواب ، خوش
منزل مباركت .
آينده بود و قصه بيمادري من
ناگاه ضجه ئي كه بهم زد سكوت مرگ
من ميدويدم از وسط قبرها برون
او بود و سر بناله برآورده از مغاك
خود را بضعف از پي من باز ميكشيد
ديوانه و رميده ، دويدم بايستگاه
خود را بهم فشرده خزيدم ميان جمع
ترسان ز پشت شيشه در آخرين نگاه
باز آن سفيدپوش و همان كوشش و تلاش
چشمان نيمه باز :
از من جدا مشو
ميآمديم و كله من گيج و منگ بود
انگار جيوه در دل من آب ميكنند
پيچيده صحنه هاي زمين و زمان بهم
خاموش و خوفناك همه ميگريختند
ميگشت آسمان كه بكوبد بمغز من
دنيا به پيش چشم گنهكار من سياه
وز هر شكاف و رخنه ماشين غريو باد
يك ناله ضعيف هم از پي دوان دوان
ميآمد و بمغز من آهسته ميخليد :
تنها شدي پسر .
باز آمدم بخانه چه حالي ! نگفتني
ديدم نشسته مثل هميشه كنار حوض
پيراهن پليد مرا باز شسته بود
انگار خنده كرد ولي دلشكسته بود :
بردي مرا بخاك كردي و آمدي ؟
تنها نميگذارمت اي بينوا پسر
ميخواستم بخنده درآيم ز اشتباه
اما خيال بود
اي واي مادرم!!!
حال همهی ما خوب است
ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بیسبب میگویند
با این همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی میگذرم
که نه زانویِ آهویِ بیجفت بلرزد و
نه این دلِ ناماندگارِ بیدرمان!
تا یادم نرفته است بنویسم
حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود
میدانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازهی باز نیامدن است
اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی
ببین انعکاس تبسم رویا
شبیه شمایل شقایق نیست!
راستی خبرت بدهم
خواب دیدهام خانهئی خریدهام
بیپرده، بیپنجره، بیدر، بیدیوار … هی بخند!
بیپرده بگویمت
چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد
فردا را به فال نیک خواهم گرفت
دارد همین لحظه
یک فوج کبوتر سپید
از فرازِ کوچهی ما میگذرد
باد بوی نامهای کسان من میدهد
یادت میآید رفته بودی
خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟
نه ریرا جان
نامهام باید کوتاه باشد
ساده باشد
بی حرفی از ابهام و آینه،
از نو برایت مینویسم
حال همهی ما خوب است
اما تو باور نکن!!!!![]()
********************************************
کمر هفته شکست
می توانم بروم پس فردا
نفسی تازه کنم
می توانم راحت
با تکان دادن دستم همه جا پر بزنم
می توانم بروم
و به فرمان دلم
سر دیوار تو دستی بزنم برگردم
ای دل ِ خسته ، به پیش !
برویم
تا دیاری که در آن " ایست ، خبر دار " ی نیست
برویم
تا که چشمانم را
در خیابان بچرانم یک شب
مادرم
چای را دم کرده ست
و سماور سخن از آمدنم می گوید!
|
دلم رمیده لولیوشیست شورانگیز |
|
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز |
|
فدای پیرهن چاک ماه رویان باد |
|
هزار جامه تقوا و خرقه پرهیز |
|
خیال خال تو با خود به خاک خواهم برد |
|
که تا ز خال تو خاکم شود عبیرآمیز |
|
فرشته عشق نداند که چیست ای ساقی |
|
بخواه جام و گلابی به خاک آدم ریز |
|
پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر |
|
به می ز دل ببرم هول روز رستاخیز |
|
فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی |
|
که جز ولای توام نیست هیچ دست آویز |
|
بیا که هاتف میخانه دوش با من گفت |
|
که در مقام رضا باش و از قضا مگریز |
|
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست |
|
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز |
کاروان رفته بود و دیده من
همچنان خیره مانده بود به راه
خنده میزد به درد و رنجم , اشک
شعله میزد به تار و پودم , آه
رفته بودی و رفته بود از دست
عشق و امید زندگانی من .
رفته بودی و مانده بود به جا ,
شمع افسرده جوانی من !
شعله ی سینه سوز تنهایی
باز چنگال جانخراش گشود
دل من در لهیب این آتش
تا رمق داشت دست و پا زده بود !
چه وداعی , چه درد جانکاهی !
چه سفر کردن غم انگیزی .
نه نگاهی چنان که دل می خواست
نه کلام محبت آمیزی !
گر در آنجا نمیشدم مدهوش
دامنت را رها نمیکردم .
وه چه خوش بود , کاندر آن حالت
تا ابد چشم وا نمیکردم .
چون به هوش آمدم نبود کسی
هستی ام سوخت اندر آن تب و تاب
هر طرف جلوه کرد در نظرم
برگ ریزان باغ عشق و شباب
وای بر من , نداد گریه مجال
که زنم بوسه ای به رخسارت
چه بگویم , فشار غم نگذاشت
که بگویم : (( خدا نگهدارت ! ))
کاروان رفته بود و پیکر من
در سکوتی سیاه میلرزید
روح من تازیانه ها میخورد
به گناهی که : عشق می ورزید .
او سفر کرد و کس نمیداند
من درین خاکدان چرا ماندم .
آتشی بعد کاروان ماند .
من همان آتشم که جا ماندم .
قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار رفته ایستاده ام
و همچنان
به نرده های ایستگاه رفته
تکیه داده ام!
************************************
دست عشق از دامن دل دور باد!
می توان آیا به دل دستور داد؟
می توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بی گذاره در نهاد ما نهاد
خوب می دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی بایست داد!
*********************************
نازی : بیا زیر چتر من که بارون خیست نکنه
می گم که خیلی قشنگه که بشر تونسته آتیشو کشف بکنه
و قشنگتر اینه که
یادگرفته گوجه را
تو تابه ها سرخ کنه و بعد بخوره
راسی راسی ؟ یه روزی
اگه گوجه هیچ کجا پیدانشه
اون وقت بشر چکار کنه ؟
من : هیچی نازی
دانشمندا تز می دن تا تابه ها را بخوریم
وقتی آهنا همه تموم بشه
اون وقت بشر
لباسارو می کنه و با هلهله
از روی آتیش می پره
نازی : دوربین لوبیتل مهریه مو
اگه با هم بخوریم
هلهله های من وتو
چطوری ثبت می شه
من : عشق من
آب ها لنز مورب دارند
آدمو واروونه ثبتش می کنند
عکسمون تو آب برکه تا قیامت می مونه
نازی : رنگی یا سیاه سفید ؟
من : من سیاه و تو سفید
نازی : آتیش چی ؟ تو آبا خاموش نمی شن آتیشا
من : نمی دونم والله
چتر رو بدش به من
نازی : اون کسی که چتر رو ساخت عاشق بود
من : نه عزیز دل من ‚ آدم بود
*************************************
تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم
با آسمان مفاخره کردیم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم
او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم
تا کور سوی اخترکان بشکند همه
از نام تو به بام افق ها ، علم زدم
با وامی از نگاه تو خورشید های شب
نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم
هر نامه را به نام و به عنوان هر که بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم
تا عشق چون نسیم به خاکسترم وزد
شک از تو وام کردم و در باورم زدم
از شادی ام مپرس که من نیز در ازل
همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم
**************************************
دل من ! باز مثل سابق باش
با همان شور و حال عاشق باش
مهر می ورز و دم غنیمت دان
عشق می باز و با دقایق باش
بشکند تا که کاسه ات را عشق
از میان همه تو لایق باش
خواستی عقل هم اگر باشی
عقل سرخ گل شقایق باش
شور گرداب و کشتی سنگین ؟
نه اگر تخته پاره قایق باش
بار پارو و لنگر و سکان
بفکن و دور از این علایق باش
هیچ باد مخالف اینجا نیست
با همه بادها موافق باش!
بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی تو هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق
وسکوت تو جواب همه مسئله هاست
***********************************
به خدا حافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی ودلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر
هیچ کس هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند:نشد!
************************************
بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند
گل نمی روید.چه غم گر شاخساری بشکند
باید این آیینه را برق نگاهی می شکست
پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند
گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه ام
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند
شانه هایم تاب زلفت را ندارد پس مخواه
تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکند
کاروان غنچه های سرخ روزی می رسد
قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند
*********************************
از باغ میبرند چراغانیات کنند
تا کاج جشنهای زمستانیات کنند
پوشاندهاند "صبح" تو را "ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانیات کنند
یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار میبرند که زندانیات کنند
ای گل گمان مبر به شب جشن میروی
شاید به خاک مردهای ارزانیات کنند
یک نقطه بیش فرق "رحیم" و "رجیم" نیست
از نقطهای بترس که شیطانیات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه است که قربانیات کنند
************************************
به نسیمی همه راه به هم می ریزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد
سنگ در برکه می اندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد
عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است
گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد
انچه را عقل به یک عمر به دست آورده است
دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد
آه یک روز همین آه تو را می گیرد
گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد
*******************************
اين طرف مشتي صدف آنجا كمي گل ريخته
موج، ماهيهاي عاشق را به ساحل ريخته
بعد از اين در جام من تصوير ابر تيره ايست
بعد از اين در جام دريا ماه كامل ريخته
مرگ حق دارد كه از من روي برگردانده است
زندگي در كام من زهر هلاهل ريخته
هر چه دام افكندم، آهوها گريزانتر شدند
حال صدها دام ديگر در مقابل ريخته
هيچ راهي جز به دام افتادن صياد نيست
هر كجا پا ميگذارم دامني دل ريخته
زاهدي با كوزهاي خالي ز دريا بازگشت
گفت خون عاشقان منزل به منزل ريخته
**********************************
مرا بازيچه خود ساخت چون موسي كه دريا را
فراموشش نخواهم كرد چون دريا كه موسي را
خيانت قصه تلخي است اما از كه مي نالم
خودم پرورده بودم در حواريون يهودا را
نسيم وصل وقتي بوي گل مي داد حس كردم
كه اين ديوانه پرپر مي كند يك روز گل ها را
خيانت غيرت عشق است وقتي وصل ممكن نيست
نبايد بي وفايي ديد نيرنگ زليخا را
كسي را تاب ديدار سر زلف پريشان نيست
چرا آشفته مي خواهي خدايا خاطر ما را
نمي دانم چه افسوني گريبان گير مجنون است
كه وحشي مي كند چشمانش آهوان صحرا را
چه خواهد كرد با ما عشق پرسيديم و خنديدي
فقط با پاسخت پيچيدهتر كردي معما را
********************************
راحت بخواب ای شهر، آن دیوانه مرده ست
از گشنگی در گوشه پایانه مرده ست
از مرگ او کمتر پلیسی باخبر شد
مرده ست، اما اندکی دزدانه مرده ست
معشوق هامان پشت هم از دست رفتند:
فرزانه شوهر کرده و افسانه مرده ست
گل را بکن از شاخه اش، بلبل سقط شد
آن شمع را خاموش کن، پروانه مرده ست.
***********************************
از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم
خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم
سیلی هم صحبتی از موج خوردن سخت نیست
صخره ام هر قدر بی مهری کنی می ایستم
تا نگویی اشک های شمع ازکم طاقتی است
در خودم آتش به پا کردم ولی نگریستم
چون شکست آینه، حیرت صد برابر می شود
بی سبب خود را شکستم تا بیننم کیستم
زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست
کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم! ![]()
به بهار بدهكارم
دست كم يك شعر براي هر شكوفه
به پنج شنبه بدهكارم
دست كم يك شعر براي هر ثانيه
به تو بدهكارم
دست كم يك جان
براي هر
لبخند
**************************************
دزدی در تاریکی
به تابلوی نقاشی خیره مانده است
**********************************
صدای قلب نیست
صدای پای توست
که شب ها در سینه ام می دوی
کافی ست کمی خسته شوی
کافی ست بایستی
********************************
زیر این آسمان ابری
به معنای نامش فکر می کند
گل آفتابگردان!
*******************************
گرگ
شنگول را خورده است
گرگ
منگول را تکه تکه می کند...
بلند شو پسرم !
این قصه برای نخوابیدن است!
| یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا | یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا | |
| نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی | سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا | |
| نور تویی سور تویی دولت منصور تویی | مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا | |
| قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی | قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا | |
| حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی | روضه اومید تویی راه ده ای یار مرا | |
| روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی | آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا | |
| دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی | پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا | |
| این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی | راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا |
*********************************
| معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا | کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا | |
| ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد | باز آن سلیمان شد تا باد چنین بادا | |
| یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی | غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا | |
| هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی | نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا | |
| زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه | هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا | |
| زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش | عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا | |
| شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد | خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا | |
| از دولت محزونان وز همت مجنونان | آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا | |
| عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد | عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا | |
| ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل | کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا | |
| درویش فریدون شد هم کیسه قارون شد | همکاسه سلطان شد تا باد چنین بادا | |
| آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین | با نای در افغان شد تا باد چنین بادا | |
| فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی | نک موسی عمران شد تا باد چنین بادا | |
| آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی | نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا | |
| شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی | تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا | |
| از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی | ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا | |
| آن ماه چو تابان شد کونین گلستان شد | اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا | |
| بر روح برافزودی تا بود چنین بودی | فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا | |
| قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد | ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا | |
| از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش |
این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا |
| ارضی چو سمایی شد مقصود سنایی شد | این بود همه آن شد تا باد چنین بادا | |
| خاموش که سرمستم بربست کسی دستم | اندیشه پریشان شد تا باد چنین بادا |
*****************************************
| ای هوسهای دلم بیا بیا بیا بیا | ای مراد و حاصلم بیا بیا بیا بیا | |
| مشکل و شوریدهام چون زلف تو چون زلف تو | ای گشاد مشکلم بیا بیا بیا بیا | |
| از ره منزل مگو دیگر مگو دیگر مگو | ای تو راه و منزلم بیا بیا بیا بیا | |
| درربودی از زمین یک مشت گل یک مشت گل | در میان آن گلم بیا بیا بیا بیا | |
| تا ز نیکی وز بدی من واقفم من واقفم | از جمالت غافلم بیا بیا بیا بیا | |
| تا نسوزد عقل من در عشق تو در عشق تو | غافلم نی عاقلم باری بیا رویی نما | |
|
شه صلاح الدین که تو هم حاضری هم غایبی |
ای عجوبه و اصلم بیا بیا بیا بیا |
************************************
|
من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا |
|
آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا |
|
بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان |
|
دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا |
|
نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را |
|
آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا |
|
ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان |
|
برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا |
|
اول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نه |
|
چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیا |
|
رو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجا |
|
ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا |
|
برخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیا |
|
تا بخت ما خندان شود پیش آی خندان ساقیا |
|
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود |
|
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود |
|
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان |
|
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود |
|
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند |
|
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود |
|
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد |
|
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود |
|
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد |
|
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود |
|
حسن مه رویان مجلس گر چه دل میبرد و دین |
|
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود |
|
بر در شاهم گدایی نکتهای در کار کرد |
|
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود |
|
رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار |
|
دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود |
|
در شب قدر ار صبوحی کردهام عیبم مکن |
|
سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود |
|
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد |
|
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود |